ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان سماحت | نویسنده Madiheh
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="Madiheh, post: 256058, member: 1153"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]تماس را قطع کردم و گوشی را درون جیبم فروبردم. هنر میکردم که نفسهای لرزانم را کنترل میکنم؟ چقدر این حس و این سردرگمی کلافهام میکرد. - سلام، متوجه نشدم اومدین. قدمهای آهستهاش که به سمت ماشینِ متین برداشته شد به نظر دل زمین را هم میلرزاند، مردمکهای چشم من که سهل بود. - سلام، عیبی نداره ما هم خیلی وقت نیست که اومدیم. سر تکان دادم و آرزو کردم یکلحظه این دل بیتاب تکان نخورد. میدانم آرزوی خوبی نبود وقتی جانم را میگرفت، اما این تپشهای بیش از حدش چیزی بدتر از جان گرفتن بود! نگاه از چشمهایی که هیچوقت حوالی چشمهایم نمیگشت گرفتم و به متینی که با اخمی ریز روی پیشانی با گوشی صحبت میکرد، دوختم. اخم به چهرهی همیشه خندانش نمیآمد و همین باعث شد نگرانی به دلم چنگ بزند، سلامی آهسته زمزمه کردم و او با لبخندی کوتاه سر تکان داد. سر از حرفهایش با شخص پشت خط درنمیآوردم، آهسته به سمت ماشین قدم برداشتم و در حالی که تلاشم بیتوجهی به حضور بهناز بود، روی صندلی شاگرد جا گرفتم. سخت بود اما با گرهی ابروهای متین کمی آسانتر میشد. نمیدانم در نگاهم چه دید که لبخندی زد و چشمانش را به معنای چیزی نیست بست و باز کرد. خیالم کمی راحت شد اما هنوز هم میترسیدم از اخمی که با تصادف سارا هم روی پیشانیاش ننشست، فقط خداراشکر باران نگرانی گویهای جنگلیاش را مرطوب نکرده بود و میتوانستم کمی اضطرابم را کنترل کنم. چند دقیقهای گذشت؛ چند دقیقهای که بهناز چشم به خیابان کمتردد دوخته بود، چند دقیقهای که نبرد سختی با قلب بیمارشدهام داشتم و هر چه میخواستم حرف حسابش را بفهمم نمیفهمیدم، شاید هم... نمیخواستم بفهمم! بالأخره صحبتش را تمام کرد، دستش روی شانهام نشست و گرمایش مثل گرمای دستان پندار نبود، خودِ خودش بود. - ببخش اِنقدر حرف زدم وقت تو رو هم گرفتم. دست سردم روی دستش نشست و کمی گرما گرفتم در این سرما. - عیبی نداره، فقط اتفاقی نیفتاده باشه؟ با لبخند همیشگی سرش را به چپ و راست تکان داد و ماشین را راه انداخت. - نه چیزی نشده، چرا بیخودی خودت رو نگران میکنی؟ خداروشکری زیر ل*ب زمزمه کردم و چیز دیگری به زبانم نیامد. دلم میخواست آنقدر نفس بکشم تا تمام حبابکهای هر دو شُشَم پاره شوند، دلم میخواست بهناز نبود و نگاهش روی پنجره و خاکستری جاده سنگینی نمیکرد؛ اما نمیشد، نمیتوانستم نفس بکشم. نمیتوانستم قلبم را از تپیدن بازدارم و همین عصبیام میکرد.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان سماحت | نویسنده Madiheh
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…