ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان سماحت | نویسنده Madiheh
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="Madiheh, post: 256585, member: 1153"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]چشم به روبرو دوختم و به سختی فکرم را از حول و حوش محور او دور کردم. نمیدانستم مقصد کجاست و کجا میرویم و نمیخواستم بدانم، فقط کاش میدانستم هر جا که میرویم او نباشد تا کمی قلب سرکشم نفس بکشد. تمرکزم روی ماشینهایی که جلوتر حرکت میکردند، خیابان تقریباً شلوغ و آسمانی آبی و به شدت بیانتها بود، اما عرقی که میدانستم باعث و بانیاش کیست و نمیخواستم به رویم بیاورم، هنوز هم سعی داشت کف دستم را مرطوب کند. صدای زنگ گوشی کسی حواس جاماندهام در پس شیشههای دودی ماشین را برگرداند، صدای زنگ گوشی متین اینطور نبود و این را مطمئن بودم برای بهناز است. چند دقیقه فقط چند دقیقه توانستم از او و فکر او دور باشم، انگار تکتک ذرات این جهان نمیخواستند حتی شده زمان کوتاهی را با من در صلح باشند. از اینهمه جنگ و جنگیدن با خودم، با افکارم، با قلب نافرمانم، خسته بودم... خیلی خسته. بدون اینکه خودم بخواهم گوش سپردم به صدایی که ارتعاشش کلمهها را دهل قلبم میکرد و چه ترس تلخی تمام ذهنم را نقاشی میزد! انگشتهایم روی ران پایم با ضرب میرقصیدند و پایم روی کفپوش زیرش بالا و پایین میشد. - بله؟ - سلام خوبم تو خوبی، آقا امیر خوبن؟ حدس میزدم زنگ میزند و گوشیام را خاموش کرده بودم؛ این تیزگوشی از ترانه بعید نبود که با دو کلمه صدای بهناز را بشناسد. نگاهم رفت سمت متینی که از درون آینه با چشم و ابرو به بهناز اشاره میکرد کیست؟ آهسته ل*ب زدم: - ترانهست، خانوم امیر. یکتای ابرویش بالا رفت و قبل از آنکه فرصتی برای جواب دادن پیدا کند، صدای بهناز رشته کلام نگفتهاش را قطع کرد. - خبری نیست جز سلامتی، اگه پیش شما خبری نباشه؟ دست متین روی لبهی پنجره زاویه شد، نگاهش به روبرو و طرف صحبتش من بودم. - گفتی دخترخالهته نه؟ سر تکان دادم و نگاه از روبرو و گوش از حرفهای بهناز با ترانه نکندم. کاش حرف نامربوطی نمیزد، "به دلت هم نامربوطه؟" سوال بیجایی که از ذهنم گذشت را با صدای همیشه آهستهاش بیجواب گذاشتم و یکبار دیگر متنفر شدم از جوابهایی که داشتم و نمیخواستم برای این سؤالات باشند.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان سماحت | نویسنده Madiheh
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…