ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان سماحت | نویسنده Madiheh
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="Madiheh, post: 273090, member: 1153"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]- کدبانویی واسه خودت، همیشه شام درست میکنی که همهی وسیلهها رو داری؟ شیرینی خاطرهها مرا کمی از حال و هوای تلخم در آورد. - آره بیشتر اوقات خودم درست میکنم چون اصلاً از غذاهای بیرون خوشم نمیاد. مرتضی برعکس من و امیر آشپزی دوست داشت، یعنی کلاً میخواست همه چیز رو یاد بگیره. چون خیلی کنار هم بودیم، گاهی وقتها منم بهش کمک میکردم و وقتی به خودم اومدم که دیدم به لطف آقا مرتضی خیلی از غذاها رو بلدم. سینی را برداشتم و از کنار اویی که لبخند قشنگی به ل*ب داشت گذشتم. زمزمهاش دلم را به تنگی و نفسم را به لرزش انداخت. - همچین کسی لیاقت شهادت رو داشته. هوا رو به تاریکی میرفت و نور لامپ آشپزخانه کمی هال را روشن کرده بود، از جا بلند شدم و کلید برق را زدم. - بهناز، مامان و بابات نیومدن که. هنوز جواب متین را نداده بود که صدای زنگ در بلند شد و متین که به در نزدیکتر بود، بازش کرد. - به چه عجب، نمیاومدین اصلاً. کجا موندین تا حالا؟ جلو رفتم و متین از در فاصله گرفت تا وارد شوند. با اینکه سالها از دلدادگیشان گذشته بود، عشق مواج درون نگاهشان وقتی به یکدیگر خیره میشدند هنوز هم همانی بود که بابا از آن دم میزد. برق چشمهایشان یادم میآورد زندگی چه بود و چیست! - یککم طول کشید، به بزرگی خودتون ببخشید دیگه. با سلامی اعلام حضور کردم و هر دو جواب دادند. - بفرمائید تو. کنار رفتم و با دست راهنماییشان کردم. متین در را بست و صدای سلام سارا و بهناز بلند شد، کاش زودتر این لحظات تمام میشدند تا درگیری قلب و مغزم روح از تنم نبردهاند. واقعاً نمیشد جریان خون را در رگهایم حس کنم آن هم وقتی که صدای او پردهی گوشم را میلرزاند؟ - کی پرواز داری تمیم جان؟ نگاهم را از شیشهی میزی که نور لوستر را بازمیتاباند، کندم و به بهار دادم. - چهارشنبه، ساعت دو شب. - اِ شمارهی پروازت چنده؟ یکتای ابرویم بالا رفت و خیره به متین ل*ب زدم: - پونصد و بیست. نگاهش را به بهناز داد و حرف سارا، جان از ششهای من گرفت. - مثل اینکه همسفر پیدا کردی بهناز. نگفتم، نگفتم وقتی زندگی بهانهگیری کند، من هر چه تلاش هم کنم نمیتوانم با او مقابله کنم؟ چرا میخواست لحظهای هم که شده او را وسط ثانیهها و دقیقههایم جا دهد؟ - خیلی خوبه. دیگه نمیخواد نگران دخترمون باشیم، تمیم هست. لبخند نیمبندی به هادی تحویل دادم و فقط خدا از حال دلم میدانست وقتی نارضایتی را در نگاه بهناز دیدم، با اینکه اصلاً دلم نمیخواست زیاد با او برخورد کنم اما نمیدانم چرا این نوعِ نگاهش آزارم میداد. -درسته بابا. دو کلمهاش هم غنیمت بود تا قلبم فعالیتش را دو برابر کند. فقط نبود آن بیحسی همیشگی نهفته در لحنش، حالم را دگرگون میکرد.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان سماحت | نویسنده Madiheh
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…