ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان سماحت | نویسنده Madiheh
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="Madiheh, post: 290005, member: 1153"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]جوابم خداحافظ گرمی از طرف او بود که لبخندی همرنگ جوابش به روی او پاشیدم. "واقعاً خندیدن یادم اومده!" در شیشهای بسته شد و تازه نگاهم به چشمهایی افتاد که دیگر برقورعد غم را شکسته بودند و دلیل آفتابی که ابرهایش را فراری کرده بود میدانستم و نمیدانستم! دستم را درون موهایم فروبردم و کلافه دو سه پلهی روبرویم را پایین آمدم. من حساس شده بودم یا دنیا با توسی - قهوهای نگاهش رنگ شده بود که همه جا رنگ چشمهای او را میدیدم؟ پوفی از سر حرص کشیدم و با ضرب در عقب ماشین را باز و کیف سامسونتم را روی صندلی پرت کردم. کاش میشد اینقدر جلوی چشمهایم نبود، اما در این شرایط که او از نظر خویشی نزدیکتر از هر که شده بود، آرزویی محالتر از این آرزو وجود نداشت. با لرزیدن گوشی درون جیبم خواستم لرزشهای ناگهانی قلبم را به یادش فراموش کنم اما مگر شدنی بود؟ - جانم امیر؟ صدای بشاش او ذهنم را کمی فقط کمی از فکرکردن به او سست کرد. - سلام داداش هستی امشب بعد چند ماه سه تایی تنها شیم؟ ماشین را دور زدم و در سمت راننده را باز کردم. - سلام یواشتر، امون بده یه لحظه. تمام کارهایی که باید امروز انجام میدادم را توی ذهن مرور کردم؛ تا ساعت شش وقت خالی نداشتم. - امیر تا شیش نمیتونم بعد اون خوبه؟ با لحنی که رضایت در آن موج میزد، کلمات را پشت سر هم چید. - خب منم برای شب گفتم، بیا خونهی ما تا بازم دستپخت عالی من و بچشی! ماشین را روشن کردم و گوشی را دست به دست. - دفعهی پیش که داشتی ما رو به سؤال انکر و منکر میرسوندی، ایندفعه شکی ندارم بهش میرسیم. - نه ایندفعه فرق داره، ترانه اونقدر رو دستم داغ گذاشته که جرئت ندارم غذای نامیزون درست کنم. تا خواستم جوابش را بدهم صدای بلندش درون گوشی پیچید. - ای بابا اونجا رو آب دادم، باشه اومدم اَه. تمیم منتظرتم، من برم تا این دخترخالهی هیولات سر من و زیر آب نکرده. لبخند کوچکی روی لبم نقش بست، این بشر هیچرقمه و در هیچ شرایطی راضی نمیشد دست از مسخرهبازیهایش بردارد؛ بدون خداحافظی تماس را قطع کرد. گوشی را روی صندلی کنارم پرت کردم و ماشین را به مقصد شرکت روشن. انگشتم را روی زنگ فشردم. انتخاب چنین خانهای آن هم اول زندگی یکی دیگر از ویژگیهای خاص ترانه بود، زندگی در یک خانهی حیاطدار را به برجنشینی ترجیح میداد. - بیا تو. بلافاصله بعد از صدای امیر در باز شد. پا به حیاطی گذاشتم که باغچهی دو طرفش از گلهای کوچک و کمجان پر بود و دیگر چیزی از عمر کوتاه میهمانانش باقی نمانده بود. پاییز طاقت رنگینی و شادابی نداشت و دلش را به رنگهای آتشین خود داده بود، هنوز که اواخر عمر تابستان بود، خانهتکانیهایش را با تکاندن برگهای سبز و نیمسوختهی درختان باغچهای که ترانه با عشق پرورانده بود، شروع کرده بود. - میبینم رفتی تو بهر شاهکارم. در برابر یکتای ابروی بالارفتهاش با دستهایی که روی سینه قفل کرده بود، نیشخند کوچکی زدم. دو سه پلهی جلوی ایوان را بالا رفتم و روبرویش ایستادم. - سلام ترانه خانوم، شاهکار شما که چه عرض کنم فقط زحمت امیر بنده خدا رو میبینم. - اَی گل گفتی داداش. نگاهم را به امیر دادم که با حرص از میان دندانهای کلیدشدهاش، از جانبداریام ابراز خوشنودی میکرد. - امیر... چرا اون گوشه خشکه؟ نکنه اونجا رو آب ندادی؟ بیتوجه به بحث هر دو به سمت صندلیهایی که گوشهی ایوان چیده شده بودند رفتم و نشستم. - باور کن آب دادم، آفتاب نمیذاره دو دقیقه خیس بمونه تا انقدر یقهی من بیچاره رو نگیری. علاقهی این دختر به گل و گیاه عجیبتر از عجیب بود، اگر یک روز به آنها رسیدگی نمیکرد حتم داشتم آسمان به زمین میآمد. با پاشنهی کفشم روی زمین ضرب گرفتم. انگار بحثشان تمامی نداشت؛ خواستم با سؤالی که از اول ورودم به خانهشان ذهنم را مشغول کرده بود به سؤال و جوابهای بیسر و تهشان خاتمه بدهم. - بسه دیگه خواهشاً، مثل بچهها انقدر کلکل نکنین. میگم الان که دیگه پاییز اومده، این بوتهها چطور هنوز گل میدن؟ دفعهی قبلی که به اینجا آمده بودم تقریباً یک ماه پیش بود و قلب سوزان تابستان، آنموقعها آغو*ش این باغچه خالی بود و حالا پر بودن دستانش خیلی غریب بود، حتی پژمردگی و بیجانی گلها هم قابل باورش نمیکرد.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان سماحت | نویسنده Madiheh
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…