ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان صنعِ سُرخ | نویسنده ارغنون
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="سِرمه., post: 302124, member: 6671"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]فصل اول: لطفا به من توجه کنید! آرورا چشمان مشکیاش را چپ و مستقیم به او نگاه میکند. - می هرمانو!*¹ دارم بهت میگم من امروز همهی بچهها رو شمردم، تکتکشون رو، یکی از بچهها با اینکه حاضری زده بود هیچجای آکادمی نبود! هیچجا! آدابلا کت مشکی رنگ خود را پایینتر میکشد و درحالیکه قاب عکس ژوزف استالین را صاف میکند تا تقارن مدنظرش حاصل شود به آرامی پاسخ میدهد: - خیلهخب... شاید همهجا رو نگشتی! و بعد آهسته بقیهی قابها را از زیر نگاه زاغمانند خود میگذراند. آرورا وقتی پاسخ او را میشنود کلافه زیرلب چیزی مانند «گادوکیلی؟» را زمزمه میکند. تکیهکلامی که از پدربزرگ ایرانیاش به او رسیده بود و ارثیهاش محسوب میشد. معمولا هنگامی که از گادوکیلی استفاده میکرد درآستانهی ریشریش کردن خودش بود و اکنون نیز یکی از همان موقعیتها بود؛ او بیخیالی آدابلا را مانند یک سبزیخردکن فلزی بزرگ میبیند که آدابلا با سرخوشی، ساقههای اسفناج اعصاب او را زیر تیغ آن میگذارد! از این کلافگی سرش را میگیرد و با دویدن خودش را به دیوارهای آبی آسمانی آکادمی کوبد. آدابلا به قاب عکس ولادیمیر ایلیچ لنین لبخندی میزند و همانطور که به ههژار نگاه میکند رو به آرورا میگوید: - بهتره به جای این کارا نگاه کنی ببینی این پردهها تقارن دارن یا نه، آرو! آرورا سرش را میمالد و دوباره او را چپچپ نگاه کند، سپس سرش را به طرف ههژار که چشمش به صندلی لرزان زیرپایش است میچرخاند و میغرد: - اما من دارم از تقارن بچهها حرف میزنم! همان لحظه، صدای دستگیرهی درب شیشهای دفتر به صدا درمیآید و زنی لاغر بدون اینکه حرفی بزند درب را باز میکند وارد میشود. آدابلا جلو میرود و با او دست میدهد. زن موهای سیاه بلندش را پشت گوش میدهد و ل*ب ورمیچیند: - گارسیلای عزیز، انگار بنده رو صدا زده بودین، من اومدم اما زیاد وقت ندارم. آدابلا او را به سمت کاناپههای سفید دعوت میکند تا بنشیند و پس از نشستن شروع به حرف زدن میکند: - خانم ماشل عزیزم، حالت چهطوره؟ راشل پاهایش را روی هم میندازد و صدای نازکش را طنینانداز میکند:[/FONT][/SIZE] [SIZE=18px][FONT=Gandom]- اوه نیکِل!*² تو چهطور؟ آدابلا سری تکان داده و ادامه میدهد:[/FONT][/SIZE] [SIZE=18px][FONT=Gandom]- گفتم که بیای چون من و معاون پرورشی آرورا، میخواستیم دربارهی وامهات باهات صحبت کنیم. راشل ماشل، از اینکه او هیچ مقدمهای نمیچیند تعجب میکند و اخمهایش را در هم میکشد، ل*بهای پروتزدارش را گاز میگیرد و کمی جابهجا میشود. آدابلا جملاتش را دنباله میدهد: - الان تقریبا یک سال از تأسیس اینجا گذشته و خب ما دم ثبتنامها و آزمونها هستیم، خودت میدونی که ما حتی شهریهای نمیگیریم و داریم یه سری بازسازیها انجام میدیم و خب نیازه که قسطهات رو پرداخت... . راشل بدون اینکه بگذارد او حرفش را پایان دهد، میان سخنش میپرد: - خب؟ شما از من میخواید که از حقوق انسانیم بگذرم؟ شما چطور به خودتون میگید کمونیست؟ این به ساحت من توهین میکنه! آدابلا کلافه از موعظات رگباری و لحن پرخاشگر او پلکهایش را محکم برهم میساید، عینکش را عقب میدهد، از جا برمیخیزد و صدایش را بلند میکند: - خانمِ ماشل! من قصد توهین کردن به شما رو ندارم! باید یادآوری کنم که شما هنرمند و معلم خیلی خوبی هستید و ما از وجود یه متخصص مثل شما خوشحالیم و حقوقتون رو هم ماهانه واریز میکنیم تا بتونیم به زندگیتون کمک کنیم... . اینبار نیز حرفش را تمام نکرده است که صدای فریادی از یکی از کلاسهای نزدیک به دفتر به گوش آنها میرسد و آدابلا را ساکت میکند. آرورا همانطور که برای لحظهای چشمان درشت و مشکیاش را (که طبق سلیقهی عجیبش در یکی از آنها لنز سبز یشمی گذاشته است) از دفترچهی حساب کتابهای طومارمانند و دقیقش برمیدارد و همراه اخم غلیظی میان ابروهای پرپشتش، نگاه مشکوکی به اطراف میندازد و میگوید: - فقط من حس میکنم صداهایی که از اتاق بغلی میاد شبیه اصواتیه که باید تو ساواکِ ایران شنیده شه یا شما هم همین نظر رو دارید؟ راشل با عشوهی خاصی به ناخنهای دراز و قرمز رنگش نگاه میکند و همراه ناز آمدن چندشی میگوید: - لابد از کلاس آقای گابریله! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ *¹: برادر من_در زبان اسپانیایی *²: محشر (Nickel)_ در زبان فرانسوی[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان صنعِ سُرخ | نویسنده ارغنون
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…