ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان مفیستوفل | نویسنده آتریسا اکبریان
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="Noah, post: 176629, member: 765"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]آنا سرنگی نسبتاً بزرگ از داخل کشوی چوبینه میز قدیمی و زوار در رفته که آثار نفوذ موریانه درون چوبش را به دوش میکشد، بیرون کشیده و آن را بعد فرو کردن در شیشه کوچکی که از روی میز چنگ میزند از داروی آبی رنگ آرامشبخش پر میکند. دارویی که عمو جاسم هر هفته یک بستهاش را برایش میآورد و او آن را زمانی که اعصابش متشنج است به خود تزریق میکند و چند ساعتی را به خواب میرود، دارویی که هیچ اسمی ندارد و به گفته عمو ساخت خودشان است. بعد این که از نبود هوا داخل سرنگ مطمئن شد، چادرش را درمیآورد و آستین مشکی رنگ لباسش را بالا میدهد. با اخم به بازوی سوزن سوزن شده خود چشم میدوزد که جای سالمی برای تزریق جدید ندارد. روی صندلی کنار میز نشسته و سرنگ را به آرامی داخل گوشت بازویش فرو کرده و آرام آرام فشار روی سر سرنگ را بیشتر میکند. این آمپول باید آرام تزریق میشد و دردش امان میبرید. از شدت درد زبانش را گاز میگیرد و چهرهاش مچاله میشود، قطرات باقی مانده دارو را با سرعت وارد رگهای بیجانش میکند و سرنگ را بدون هیچ مقدمه چینی و الکلی بیرون میکشد و روی میز میاندازد. چند دقیقه سرش گیج میرود و در جای خود روی صندلی چهارپایه آهنی ثابت مینشیند در همین زمان ساره پردههای خاکستری رنگ را کنار میزند و وارد چادر میشود. با دیدن سرنگ خالی شدهی روی میز اخم مهمان صورت کوچک و کک و مکیاش میشود. با خود میاندیشد ″ دوباره این آمپول لعنتی! مگه به عمو نگفتم دیگه برای آنا نیاره؟ معلوم نیست چه زهرماری رو با هم قاطی کردن، هِی میارن میزنن به این خواهر احمق ما! ″ جلو میرود و شیشههای کوچک داروی باقی مانده را که کنار هم با نظم خاصی چیده شدهاند با انزجار میان دستانش میگیرد، آنا میخواهد بلند شود تا آنها را پس بگیرد اما با یک چشمغره جواب میگیرد و رفتن سریع ساره را به تماشا مینشیند. لعنتی میفرستد و بعد پایین آمدن از صندلی روی سردی پارچه کف چادر که بدون فرش است دراز میکشد اما چندین قدم آن طرفتر در خارج از چادر این ساره است که با دستان کوچک و ظریف خود گودال عمیقی کنده و شیشههای دارو را با انزجار داخل آن دفن میکند. دستی به پیشانی عرقکردهاش میکشد و رطوبت نشسته روی پیشانیاش را با پارچه چادر خشک میکند. هوا کاملاً روشن شده و جسد حلیمه را به فساد نزدیک میکند. برای بار آخر برای شادی روح دخترک بخت برگشته دعا میکند و راه چادر مرکزی را پیش میگیرد. بعد کنار زدن پرده مشکی رنگ چادر بزرگ وارد میشود و به چند زن و دختر روبندپوش نشسته بر حصیر نگاهی میاندازد. نگاه کنجکاوشان روی چهره متفکر ساره مینشیند. با روشن شده روشنایی چراغی در مغزش دستانش را محکم به هم زده و با زبان اشاره میگوید بلند شوند زنان اطاعت کرده و بلند میشوند. بعد از بستن زیپ پرده چادر مرکزی چادر مشکی رنگش را از تن بیرون میآورد و نام غذایی که امروز باید سرو شود روی کاغذی مینویسد و به دستشان میدهد. ″ شاکریه* ″ لبخندی روی صورت همه مینشیند. غذایی بسیار خوشمزه و لذیذ! آستینهای پیراهن مشکیاش را بالا میزند و به تبعیت از او زنان هم این کار را انجام میدهند البته بعد از این که چادر و روبندهای خود را در میآورند سپس همگی کنار دست سرآشپز هجدهساله خود میایستند و منتظر دستور او میمانند و بعد از شستن دستها شروع به پختن غذای خوشطعم میکنند. [/FONT][/SIZE] [HR][/HR] [SIZE=18px][FONT=Gandom]شاکریه: غذایی محبوب در کشور سوریه است. این غذا بیشتر در ماه رمضان تهیه میشود. مادهی اصلی تهیهی این غذا، ماست و گوشت است. «شاکریه» را میتوان با نان و یا برنج، سرو کرد.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان مفیستوفل | نویسنده آتریسا اکبریان
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…