ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان مفیستوفل | نویسنده آتریسا اکبریان
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="Noah, post: 177350, member: 765"] [MUSIC]https://dl4.fara-download.ir/audio/nature/birds/eagle_sfx.mp3[/MUSIC] [FONT=Negaar-Bold]صدای عقاب. [/FONT] [SIZE=18px][FONT=Gandom]آن زن هم درست مثل چند صد زن دیگر به دست صاحبه مسلسلچی افتاده است و این موضوع اصلاً برای آنا اهمیتی ندارد! روی صندلی فلزی که چند ساعت قبل زن روی آن نشسته بود مینشیند و دستش را زیر چانه زده نفسی تازه میکند و به فکر فرو میرود. داخل چادرش جز همان کمد و میز چوبی و دو صندلی فلزی کهنه چیز دیگری وجود ندارد. افکاری مشوش و نا آرام ذهنش را سیاه میکند، فکرش کشیده میشود سمت انگلستان و دوستان صمیمیاش. رزی موفرفری که همیشه لباسهای پفی میپوشید و خو*ردن پاپ کرنهای عمو اسمیت را به همه پیشنهاد میداد و آگاتای فیلمباز که با آن دستان فربه و گوشت آلودش جان چند حیوان را نجات داده بود، پوزخندی میزند آنها دیگر مهم نیستند! با خود میاندیشد ″ خودت رو گول نزن آنا! توی این دنیای درندشت هیچ کس تو رو نمیخواد و واقعیِ واقعی دوستت نداره! حتی خودِ خودت! هیچکی... نگاهت روی لبخندهای مصنوعی اطرافیانت نباشه. هیچکی اونطور که وانمود میکنه نیست آنا. مگه این دوستهایی که تموم بچگیت سنگشون رو به سینه میزدی کمکت کردن؟ مگه وقتی با دستهای پینه بسته و لباسهای پاره شده برگشتی و درِ خونشون رو زدی بهت کمک کردن؟ نه! اونها فقط ادعای دوستی میکردن وگرنه اونطور درِ خونههاشون رو روی تو نمیبستن و تو رو تنها و بیخانمان میان چند متر برف زمستونی و سوز و سرمای شب ول نمیکردن تا بمیری! بفهم آنا! بفهم!″ از روی صندلی میجهد و کلت کمریاش را با نوک انگشتان کشیدهاش لم*س میکند. با شنیدن صدای بلند عقابی از دوردست لبخندی روی لبانش مینشیند. درست همان چیزی که الان نیاز دارد! صدا خفهکن را روی تفنگ نصب میکند و چند متر از پایگاه فاصله میگیرد. عقاب بیچاره خود طعمهای یافته و در آسمان دایرهوار به دور آن پرواز میکند. خشاب را جا میاندازد و ضامن را میکشد، انگشتش روی ماشه مینشیند و تن در حال پرواز عقاب هدف گلوله میشود. انگشت را محکم روی ماشه میفشارد اما نیرویی به شدت به عقب هلش میدهد. سرش گیج میرود، کف دستش را روی شنریزهها میکشد و به دود بلند شده از لوله تفنگ نگاه میکند. با شنیدن صدای گوشخراش عقاب و دور شدناش دندان روی دندان میساید. - چرا نذاشتی بزنمش! ساره با چهرهای نگران و ترسیده سعی میکند خواهرش را آرام کند. کنارش روی زمین مینشیند و زیر بغلش را میگیرد اما به شدت پس زده میشود، زبانش را روی لبان صورتیاش میکشد. با زبان اشاره میگوید″ نباید... حیوان بیچاره رو بکشی! ″ آنا پوزخندی میزند و از جای برمیخیزد. تصمیم میگیرد برای رهایی از خشم شدیدش از خواهرش دور شود. خیلی دور! کلت را بار دیگر زیر لباسش مخفی میکند و به سمت دبه آب کنار چادرش قدم برمیدارد، وضو گرفته و به نماز میایستد.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان مفیستوفل | نویسنده آتریسا اکبریان
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…