ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان مفیستوفل | نویسنده آتریسا اکبریان
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="Noah, post: 281918, member: 765"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]نگاه شبرنگش را از انگشتان بزرگ و آفتاب سوخته پای مرد که از لابه لای دمپایی انگشتی قدیمی و پر خراش بیرون زده گرفته و بعد گذر از شلوار گله گشاد مشکی رنگی که احتمال میدهد تا روی شکم کشاش را بالا کشیده باشد خانههای لباس گله گشاد و چهارخانه مشکی سفید مرد را دانه به دانه شمرده و به صورت متعجب مرد چشم میدوزد. مرد با دیدن سر و وضع دخترکی که کاملاً بر خلاف تصوراتش ظاهر شده به سرعت چشم به زمین دوخته و ل*ب میگزد. - چیشد پس؟ تا دو دقیقه پیش که عربده کشیهات کل محل رو برداشته بود؟! را با انگشت میکشد و صدایش رفته رفته بالا میرود داد میزند. - بسه آنا! بسه! خستم کردی! هنوز یه روز کامل از این که دیدمت نگذشته اما دارم روانی میشم! این کت خونی رو ببین؟ صبح توی هواپیما تمیزِ تمیز بود! صورت در به داغونم که دیگه هیچی! اینه رسم رفاقت؟ که دستم رو بگیری بیاری توی این خر*اب شده که معلوم نیست چند وقته رنگ و روی آدم به خودش ندیده؟ وسط این ارازل اوباش محل؟ تو تهرون؟ تو ایران؟ چی کم داشتی آنا که پاشدی برگشتی توی این خر*اب شده؟ توی این جهنم لعنتی! خودت هم میدونی هیچ کدوم ما خاطره خوشی نداریم از این سرزمین لعنتی! از مردمش! اما الان با تموم تنفرم اینجام چرا؟ چون تو خواستی بیام اما اینه رسم مهماننوازی؟ اینه رسم ما؟ نه آنا نیست! به خدا که نیست! نمیشه این قدر استرس و فشار بهم منتقل نکنی؟ نمیشه به جا آدم خودت کردن اینا بچسبی به اون تصفیه حساب احمقانهات تا هر چه سریعتر گورمون رو گم کنیم از اینجا بریم؟ من خودم زندگی دارم! مریض دارم! تا ابد و یک روز که نمیتونم تو این جنگل بمونم! لعنتی! گویا کبودیهای صورتش از این بالا و پایین شدن فک، خوششان نمیآید و دردی فجیع کالبد مرد را با خود به تاریکی و ظلمات فرو میبلعد. خسته و عصبی دستش را بالا برده و اخم کنان پوست ورآمده روی بینیاش را که به اندازه نوک ناخن طول دارد با احتیاط و گره خو*ردن ابروهایش به هم میکَنَد. لعنتی میسوزد! بیتوجه به سکوت بیسابقهی آنا، دست جلو برده و روی بینیاش میکشد. زبری پوست و موهای ریز روی بینیاش را هیچ وقت دوست نداشت. با دیدن قطرات خون نشسته روی انگشت دستش، برای هزارمین بار در دل به جد و آباد آنا فحش میدهد و به دنبال پیدا کردن یک دستمال کاغذی چمدانش را زیر و رو میکند اما چیزی نمییابد؛ برمیگردد تا باز هم غمِ خانه کرده کنج دلش را بر سر آنا آوار کند که با جلو کشیده شدن دستان آنا و درست به سمت صورتش، ترسیده چشم میبندد. برای خودش هم سخت است قبول این که در این وقت و ساعت بچه شده و نیاز به نوازش و مهر و محبت دارد. میخواهد ناز کند و نازش کشیده شود، مگر فقط دخترها ناز کردن بلدند؟[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان مفیستوفل | نویسنده آتریسا اکبریان
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…