ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان مفیستوفل | نویسنده آتریسا اکبریان
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="Noah, post: 282372, member: 765"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]سکوت کوتاهی دیوارهای خانه را درهم مینوردد. ارتباط چشمی زن و مرد بار دیگر برقرار میشود و قفسهی سی*نه شاهی به نفسی عمیق، پُر میشود. لبانش را با نوک دندانهایش خراشیده و سعی میکند با آرامترین لحنی که میتواند حرف بزند. - ببین پس و پیش... میشه این مسخره بازیها رو تموم کنیم و هر کی بره سیِ خودش؟ به جون خودم قسم دیگه پام رو صد قدمی این خر*اب شده نمیزارم! کله خرابیهای این جماعت اوباش هم با من، نمیزارم مزاحم بشن؛ فقط به پیر به پیغمبر از من یکی بکش بیرون! صدای خندههای رها و بیقید و شرط آنا و جاناتان درهم میآمیزند و صدای گوشخراشی را به هوا فرو میفرستد. کلت نقرهفام، میان انگشتان لرزان از خندهی دخترک فارغ از جهان و ظلماتش، به رق*ص در میآید. جاناتان همانطور که صدای گرفته و خشدارش روی مغز شاهی دو ماراتن میرود، به آن دو نزدیک شده و بعد ایستادن کنار آنا قهقهه میزند. چیز خندهداری گفته؟! - به... پیر؟ به پیغمبر؟! خدایِ من جان... ببین یه مرتد لاعبالی چطور قسم میخوره به خدا! جاناتان چهره برافروخته و در حال رعشهاش را جمع کرده و در حالی که با نوک انگشت بذاق دهان سرازیر شده از چانهاش را پاک میکند ل*ب میزند. - اون... خیلی آدم جالبیه! فکر... کنم... قراره خیلی بهمون... خوش بگذره! زن و مرد کنار رفته و راه را برای خروج شاهی باز میکنند. شاهی در حالی که با چشمانش دو نفر را میپاید آهسته به سمت در گام برمیدارد. با خود میاندیشد این دو نفر مثل افراد قبل نیستند؛ هالهای خطرناک و شوم اطرافشان حس میکند و این دلاش را آشوب میکند. هالهای که فقط از قاتلهای محل احساس کرده بود! هالهی این دو نفر حتی از آنها هم سیاهتر و بزرگتر است؛ درست شبیه هالهی یک شی*طان! در را میگشاید و با بیشترین تاب و توانی که از خود سراغ دارد از کاشانه منحوس و افراد ساکن در آن میگریزد. باید از این دو نفر دور شود! تنها چیزی است که در مغزش بارها و بارها تکرار میشود. شاید باید واقعاً به نانوایی پناه ببرد! صدای خندهها بند آمده و تنها لبخندی محو از آن قهقهههای بلند به جای مانده. آنا در حالی که انگشت شصتاش را روی بدنه کلت نوازشوار می کشد و به رد باریک چربی افتاده روی آن نگریسته ل*ب میزند. - آدم جالبیه جان! خیلی جَنَم داره. - جَنَم؟! حواست هست هنوز یک روز کامل هم نیست توی این محلهایم ادبیاتت شده شبیه لات و الوات؟ آنا پوزخندی میزند و نگاهش را در خاکستر مردمک جاناتان گره میاندازد.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان مفیستوفل | نویسنده آتریسا اکبریان
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…