ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان مفیستوفل | نویسنده آتریسا اکبریان
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="Noah, post: 282373, member: 765"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]- هم رنگ جماعت شو جان... فقط خودت رو میون آدمهای خنگ اون بیرون قایم کن، آروم آروم کمین کن برا شکارت و وقتی از همه جا بیخبر داره توی دامی که خودت پهن کردی غذاش رو نوش جون میکنه شکارش کن! آدمهای اون بیرون فقط باید یکم گرسنگی بکشن تا توی هر دام مضحکی که قراره براشون آماده کنی گرفتار بشن. چرا؟ چون گرسنگی چشمشون رو کور میکنه، نسبت به خطرات اطرافشون نابیناشون میکنه! فقط همرنگ این ارازل اوباش شو جان! همین... تا کی باید من معلم باشم و تو شاگرد؟ یکم بزرگ شو دیگه! پرتوهای درخشان و گرم خورشید جای خود را به سوز و سرمای زمخت شب داده و صدای جیرجیرکهایی که معلوم نیست بر بام کدام بینوایی لانه گزیده و آواز سرخوشی سردادهاند به گوش میرسد. مرد و زن روی پرده قدیمی و کهنه که چند ساعت پیش جلوی در آویزان شده بود و حال زیر تن آنها درست وسط حیاط گریسی پهن شده نشستهاند. آنا به یاد میآورد چطور از دست غرغرهای جاناتان به خاطر کثیفی و گرمای داخل خانه، به این جهنم پناهنده شده است. جاناتان اما بیخیال و حتی شادمان با نیش تا بناگوش باز، صفحهی شبرنگ آسمان را که با چراغهای کوچک چشمک زنی به نام ستاره تزئین شده است از نظر میگذراند. از کودکی ستارهها را دوست دارد، آنها بعد آنا، تنها دوستان جاناتان هستند. دلش میخواهد دستانش از جنس پاستیل بودند. حتی آن پاستیلهای کوچک خرسی که زیر دندانهای کودک چندساله له میشوند هم کافی است! دلش میخواهد دستانش را آن قدر بالا بکشد که به ستارهها برسد. دلش یک ب*غل ستاره بدون هیچ منتی میخواهد و به مردم چه که جان در دریاچه کودکی خود غرق شده؟! - چی رو نگاه میکنی جان؟ جاناتان اندکی مکث میکند و بعد فرو بردن نوک انگشتان بلند و سپیدش میان شکلاتیهای فر و انبوهاش، به آرامی ل*ب میزند. - به ستارهها... . مردمک همرنگ آسمان آنا درون حدقه چرخیده و بالاتنهاش را به سمت پسری که دستانش را ستون تنش کرده و مردمکهایش بیقرار کهکشان بالای سرش را میپایند میچرخاند. - ستارهها؟ منظورت همون نقطههای ریز توی آسمونِ؟ ولی... اونها که جذاب نیستن! دریاچه خاکستر گرفته دیدگان جان متلاطم میشود؛ بدون اینکه به آنا نگاه کند به آرامی ل*ب میزند.[/FONT][/SIZE] [SIZE=18px][FONT=Gandom]- هر چیزی جذابیت خودش رو داره آنا... البته برای فرد ویژه خودش... بزار برات مثال بزنم. انگشت کبود و دردمند جان، میان هوا تکانی میخورد و کلمهای را مینویسد. کبودیهای صورت جان در این تاریکی عظیم کمتر نمایان هستند.[/FONT][/SIZE] [SIZE=18px][FONT=Gandom]- مثلاً برای تو اون کٌلت کمریت ارزش به خطر انداختن زندگیت رو داره... یا این کلمهای که توی هوا نوشته شد زندگیش بدون کاغذ معنی نداره. اگه کاغذی نباشه کلمات نمیتونن وجود داشته باشند. یا... مثال دیگهای میزنم، تو اون کادوی مخصوص ابومالکی، تو دلیل وجودشی و اون دلیل وجودته. اون ستارهها هم برای من همچین مفهومی رو دارن، اونها دلیل وجود زندگی منن و من دلیل وجود اونها... آنا! من حتی برای خودم یه ستاره دارم![/FONT][/SIZE] [SIZE=18px][FONT=Gandom]- تو ستاره داری؟ صدای جاناتان غرقاب لذ*ت و شوقی وصف ناپذیر میشود. آره... میدونی همه ما آدمها توی آسمون یه ستاره داریم که وقتی به دنیا میایم به وجود میاد و وقتی میمیریم همراهمون خاموش میشه؟! آنا ستارهی تو هم یه جایی تو اون آسمون داره بهمون نگاه میکنه. من مطمئنم! آنا اما با سردی به قیافه لبریز از احساسات جان پوزخند میزند و نگاهش را به زیر ناخنهای دستش که اندکی سیاه شده سوق میدهد.[/FONT][/SIZE] [SIZE=18px][FONT=Gandom]- داشتن یه ستاره توی اون آسمون درندشت به چه درد میخوره جان؟ من وقتی به دنیا اومدم همه رو با خودم کشیدم پایین... آنا ستاره نمیخواد جان... بدون ستاره به دنیا اومده بدون ستاره هم میمیره... تنهایی تنها چیزیه که از وقتی چشم وا کردم کنارم مونده و میمونه! داشتن یه ستاره به چه دردم میخوره جان؟ بزرگ شو! چهرهی جاناتان از این حجم بیذوقی آنا درهم میرود و زیر ل*ب هر چه فحش بلد است نثار هفت جد و آباد آنا میکند. دخترهی لعنتی![/FONT][/SIZE] [SIZE=18px][FONT=Gandom]- ما رو باش درِ خونهی کی یادگاری مینویسیم... برگشتیم پاریس یادم بنداز به یه یکی از دوستام که روانپزشکه نشونت بدم! وضعت خیلی بحرانیه! مرد این را میگوید، بلند شده و برای استراحت به داخل خانه پناهنده میشود.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان مفیستوفل | نویسنده آتریسا اکبریان
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…