ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار ویرایش
آثار در انتظار بازبینی
رمان هفتتیری به نام قلم | آیناز
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="ساعت دار, post: 264995, member: 2044"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]پس از چند دقیقه پیاده روی به در بزرگ ساختمان میرسد و چشمان عسلیاش به سوفیایی که وارد ساختمان میشود و در را میبندد برخورد میکند. با کلافگی به سوی در میرود و کلید آن را از جیب شلوار مشکی رنگاش بیرون میآورد. هنگامی که داخل ساختمان میشود مجدداً ذهناش به سوی کارولین میرود. نکند امروز که رقابت نهایی آغاز میشود و تنها یازده نفر از این مسابقه جان سالم به در میبرند یکی از قربانیان، کارولین عزیز او باشد. حیرت دارد که کنون علیرغم در خطر بودن جان خودش و وابسته بودن آن به دستورات سوفیا باز هم فکرش نزد کارولین است. مگر این دختر در زمردهایش سحر و جادویی پنهان کرده که رابرت با این میزان از سردی افسون او شده است؟ سعی میکند بیخیال افکار مزخرفاش شود و تنها تمرکزش را روی کار بگذارد. با بیحوصلگی وارد سالن میشود؛ اما کسی را نمیبیند. احتمالاً همه برای اجرای مسابقه به خوابگاه رفتهاند. نفس عمیقی میکشد و با کشیدن دستی میان گیسوان طلاییاش راهش را به سوی خوابگاه کج میکند. هنوز زیاد به آنجا نزدیک نشده است؛ اما صدای کاترین و سوفیا از دو متری در بزرگ و آهنی خوابگاه به گوش میرسد. بسیار آهسته در را باز میکند و با این کار نگاهها از بازیکنها گرفته تا کاترین و سوفیا و تا دیویدی که گوشهای از خوابگاه در خود جمع شده است به او برمیگردد. پس از چند لحظه سکوت سرانجام سوفیا نگاهش را به متن سخرانی مسابقه میدوزد؛ اما ابروان مشکی رنگاش در هم میرود و با حیرت میپرسد: - این مزخرفات ادبی رو کی سر هم کرده؟! این را میگوید و اخمی عصبی بر ابروان طلایی رابرت میآید. سوفیا خوب میداند که متن سخنرانیها را رابرت مینویسد و در آن واژگان ثقیلی به کار میرود تا مثلاً بگوید از دانایی بالایی برخوردار است. شاید او تنها برای لجبازی برای اتفاقات اخیر متن سخنرانی رابرت را زیر سوال میبرد شاید هم واقعاً از آن خوشش نیامده است. با این حال کاغذ را با نفرت خاصی پاره میکند و با گلو صاف کردنی، میکروفون نقرهای رنگ را مقابل ل*بهای نازکاش میآورد و توضیحاتاش را آغاز میکند: - خب خلاصه بخوام بگم خلاصهی مسابقه امروز که آخرین مسابقه هست اینه که... . رشتهای از گیسوان مشکیاش را دور یکی از انگشتان ظریفاش میچرخاند و با نفس عمیقی ادامه میدهد: - دو نفر دو نفر تقسیم میشین گروه +A هم که تکلیفش مشخصه. دو تا اسلحه به هر دوتون داده میشه و... . به اینجا که میرسد دلش یک جوری میشود و نمیتواند به سادگی ادامه دهد. میدانست میان این جمعیت همگروهی زن و شوهر، خواهر و برادر هم وجود دارد و این مسبب روییدن نهال غم در دلش میشود. همانطور که دستمال مشکی رنگاش را از گوشهی کمربند پیراهن مشکیاش میکشد تا اشک گوشهی چشماش را پاک کند؛ با صدای گرفتهای ادامه میدهد: - رک بگم هم رو بکشین! میدونم که همتون کشیدن ماشه رو بلدین، ولی اینجا همونقدر که وفاداری لازمه آدمفروشی هم لازمه. شما نباید به همگروهیتون انقدر وابسته بشین که در صورت لزوم دلتون نیاد جونش به خطر بیوفته! خلاصه بگم، هر دوتون دزدین نه ب*غل دستی! با سخنان بیرحمانه سوفیا به یکباره رنگ از رخسار بیروح کارولین میپرد. پس مسابقهای که تا امروز انتظارش را میکشید و از هراس فرا رسیدناش همانند بید به خود میلرزید؛ کنون اجرا میشود. از گوشهی زمردهای اشکآلودش نگاهی به آنایی میاندازد که در کمال حیرت هنوز لبخند بر ل*ب است. درحالی که رنگ به صورت و جان در تن ندارد با راهنمایی کلارا به سوی سالن مسابقه گام برمیدارد؛ اما هوش و حواسی در سر ندارد. حس میکند درد همانند یک مار بیرحم او را در آغو*ش گرفته است: میگزد، درد میگیرد، رها میکند و دوباره میگزد. گویا درد خیال ندارد به یکباره در تنش تزریق شود میآید و رهایش میکند و دوباره میآید. کنون اگر آنا هم احساساتی شود و به او فرصت زندگی بدهد نمیتواند بپذیرد. کارولینی که به هیچچیز و هیچکس وابسته نمیشد و قانون اصلی زندگیاش این بود که بتواند هر چیزی را در سه ثانیه فراموش کند؛ اما از این دوراهی لعنتی چطور بگذرد؟ سرانجام به در قهوهای رنگ سالن مسابقه میرسند و کلارا با باز کردن در آنها را به داخل سالن راهنمایی میکند. هنگامی که وارد سالن میشود با دیدن هزاران اسلحهای که دیوار طوسی رنگ بزرگ روبهرویشان را پوشاندهاند؛ ابروان طلاییاش در هم میرود. تمام بازیکنان از جمله آنا به سوی دیوار هجوم میبرند تا اسلحهای برای خود بردارند؛ اما او همانند خواهر و برادری که کنارش هستند با اکراه و به آرامی گام برمیدارد. هنگامی که به دیوار میرسد با جمع شدن گلولهای از اشک در زمردهایش کلت نقرهای رنگی را برمیدارد و به جایگاه مسابقه میرود. پس از چند لحظه آنا لبخندزنان و اسلحه به دست روبهرویش میایستد و منتظر سوت آغاز میماند. از لبخند آنا حیرتزده است. چگونه میتواند در این شرایط لبخند بزند؟ عاقبت سوت آغاز نواخته میشود و پاهای کارولین از هراس مرگ به لرزه درمیآیند. منتظر این است که آنا اسلحه را روی پیشانیاش بگذارد و ماشه را بکشد؛ اما با افتادن گلولهها از اسلحه ابروی راستیاش بالا میپرد. این چه کاری است؟! نکند احساسات بر آنا چیره شدهاند؟ میخواهد چیزی بگوید که انگشت وسطی آنا روی ل*ب سرخاش مینشیند. همانطور که هنوز لبخند روی ل*بهایش جولان میدهد شروع به صحبت میکند: - یادته گفتم باید کمکم کنی؟ یادته گفتم تو به من مدیونی؟ با این سخن جفت ابروهای کارولین بالا میپرد و سرش را به علامت تایید تکان میدهد. آنا چه قصدی دارد؟ میخواهد تحقیرش کند؟ هنگامی که این سخنان را بر زبان میاورد انگار دستش را درون قفسه سینهی کارولین کرده و قلباش را همانند یک لیمو شیرین فشار میدهد. لبخند تلخی میزند و با صدای گرفتهای میگوید: - خوبه... ولی کمک خواستن من زنده موندن نبود. یعنی اون موقع بود ولی... الان تو بیشتر بهش نیاز داری. من هم بیشتر از زنده موندن به یه چیز دیگه نیاز دارم.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار ویرایش
آثار در انتظار بازبینی
رمان هفتتیری به نام قلم | آیناز
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…