ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار ویرایش
آثار در انتظار بازبینی
رمان هفتتیری به نام قلم | آیناز
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="ساعت دار, post: 265953, member: 2044"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]با این سخن او کارولین بازدم عمیقش را بیرون میدهد و افسوس میخورد که نمیتواند جوابش را بدهد. آخر این دختر در این وضعیت حزنآمیز چه پدرکشتگیای با کارولین دارد؟ کمکم سالن از شرکتکنندگان برگزیده که یازده نفر هستند خالی میشود و او با سوفیای حالبههمزنش تنها میماند. بدون اینکه چیزی بگوید چشمان خیس و نمدارش را میبندد و با درد وحشتناکی در سرش از روی سرامیهای سفید و سرد سالن بلند میشود. با گامهای تند و خشمگینی در مقابل چشمان و ل*ب پرخنده و راضی به سوی در چوبی سالن میرود تا هر چه زودتر از این جهنم خارج شود؛ اما با صدای سوفیا که اکنون برایش به صدای یک جیرجیرک شباهت دارد؛ سر جای خود میخکوب میشود: - حواست باشه در رو محکم نبندی، قول نمیدم با کوچکترین بیاحترامی آشوب به پا نشه. با این سخن سوفیا، کارولین پوزخند سنگینی میزند و رویش را به سوی او بازمیگرداند. چند گامی به سوفیا نزدیک میشود، لبخند بیخیالی میان اشکهایش میزند و با شانه بالا انداختنی در اوج لودگی میگوید: - میخوای یه گلوله توی مغزم خالی کن یا با اون کلمات سحرآمیزت گردنم رو قطع کن، من این رو نمیخواستم دیگه هیچی مفهوم نداره. این جمله را که میگوید، ابروان مشکی رنگ سوفیا درهم میرود؛ اما خودش به قهقهه میافتد. همانطور که قهقهههای اشکآلود و عصبیاش را مقابل نگاه حیرتزدهی سوفیا سر میدهد با بیخیالی تمام و خندههای عصبی میگوید: - خوبی پوچی هم همینه، آدمی که پوچ باشه، هیچی براش مهم نباشه و هیچی برای از دست دادن نداشته باشه رو نمیشه تهدید کرد، حتی با جونش. کسی رو که آرزوی مرگ داره نمیشه با تهدید به قتل ترسوند. با این سخنان اشکی روی گونهاش میغلتد و لحظهای حتی با آن صدای لرزان هم نمیتواند به سخناناش ادامه دهد. سرانجام اشکهای بیرنگاش را از روی بینی فندقی و سرخاش پاک میکند و با لبخندی پر از بغض میگوید: - مرده رو نمیشه با مرگ تهدید کرد خانم سوفیا! من رو بکش، رندهام کن، تیکه تیکهام کن، راحت باش. این را میگوید، با قهقهه عصبی و جنونآمیز به سوی در میرود و با تمام نیرویی که در بدن دارد آن را بر هم میکوبد. سوفیا با صدای کوبیده شدن در از جای خود میپرد؛ اما لبخند شیطانی و آهنیناش کوچکترین ترکی برنمیدارد. با لبخندی رضایتمند دست به سینه میشود و زیر ل*ب زمزمه میکند: - نگران نباش دقیقا میخوام همین کار رو انجام بدم! این را میگوید و با لبخند ملیح همیشگیاش موبایل قاب طلاییاش را از جیب پیراهن مشکیاش درمیآورد. درحالی که فروغ شیطنت در چشمان مشکیاش جولان میدهد؛ پیامکی یکسان را به دو شماره ارسال میکند و موبایل را دوباره در جیب پیراهن توریاش میاندازد. پس از آغاز آشوب عظیماش با آن دو پیامک نفس آسودهای میکشد و به سوی دفتر کاری که محل قرارشان است گام برمیدارد. پس از چند دقیقه به دفتر کار میرسد و تا میخواهد داخل برود؛ با کاترین و رابرتی که به سوی او میدوند مواجه میشود. پس از چند لحظه کاترین به او میرسد و درحالی که صورتاش از شدت دویدن سرخ شده است با نفس نفس میگوید: - چی شده سوفیا؟! سکته کردم تا اینجا رسیدم! سپس نگاهی به رابرتی که در اوج بیخیالی به سویشان گام برمیدارد میاندازد و با ابروان قهوهای درهمرفتهاش میپرسد: - دربارهی قضیه صبحه؟! تصمیمت عوض شده؟! با این سخن کاترین قیافهی سوفیا وا میرود و پوکر نگاهاش میکند. هنگامی که کاترین به او گفت مرگ و زندگی رابرت در دستاناش است؛ نه تنها تصمیمی که کاترین فکر میکرد را نگرفت؛ بلکه از او خواست هرگز در این مسئله دخالت نکند و کاترین از این موضوع را به موضوع دیگری ربط میداد. با کلافگی دستش را بر پیشانیاش میکوبد و با بیحوصلگی ل*ب میزند: - کاترین چیزی نشده که من بخوام تصمیمی بگیرم، فقط بابت دروغ و انکار کردنش ناراحت شدم، اون قضیه احمقانه صبح رو تموم کن. یه کار دیگه دارم، خودت بیا داخل دست رابرت رو هم بگیر بیا. با این حرفش کاترین شانهای بالا میاندازد و همراه رابرت پشت سر سوفیا وارد دفتر کار دنیز میشود. اغلب هنگامی که کسی کار مهمی دارد آن را در دفتر کار دنیز مطرح میکند؛ چون خودش هیچوقت آنجا نیست و بیشتر از آنکه آنجا دفتر کار او باشد اتاق جلسات مهم و ناگهانی سوفیا و کاترین است. به محض ورود سوفیا با خستگی خود را روی صندلی چرخدار مشکی رنگ پشت میز چوبی مقابلاش میاندازد و با خمیازه رو به رابرت و کاترین میگوید: - جاسوسی که باعث مرگ آلیس شده بود رو پیدا کردم! این را میگوید و با ابروان بالاپریدهی کاترین و پوزخند زهرآگین و سنگین رابرت مواجه میشود. رابرت درحالی که دستش را در گیسوان طلاییاش میچرخاند بشکنی نمایشی در هوا میزند و با صورتی متفکر میگوید: - صبر کن ببینم! جاسوسه کارولین نیست؟! لابد دلیلش هم اون نامههاست و اینکه من شش سال پیش تو رو توی اون ماموریت ول کردم یا نامزدیمون رو به کسی نگفته بودم؟! بس کن سوفی، اون ماجرا تمام شده. با این سخناش اخمی غلیظ میان ابروان قهوهای کاترین پدیدار و قهقههی سوفیا بلند میشود. درحالی که خودش را روی صندلی چرخدار مشکیاش جابهجا میکند نگاهی به رابرت میاندازد و با خندهی هیستریکی میگوید: - باهوش شدی رابرت، دلیل هم برات میارم. این را میگوید و کیف مشکی رنگاش را از کنار صندلی برمیدارد و دنبال چیزی میگردد. با دیدن کیف رابرت به این فکر میافتد که نکند نامههای بیشتر و عاشقانهتری یافته است؛ اما با خارج شدن موبایل سوفیا از کیف ابروی طلاییاش بالا میپرد. سوفیا با اخم نگاه سرسریای به موبایل میاندازد و در همان حین میگوید: - این سی نفری که کاترین گفت معلوم نیست از کجا اومدن، بیست و هشت نفرشون مال باند رزیتا توی پاریس بودن که یادش رفته بود معرفی کنه... . این را میگوید و برای اینکه دهان خشکش را شیرین کند سیب سرخی از ظرف شیشهای روی میز برمیدارد؛ اما نمیداند با به میان افتادن وقفه در سخنانش چه بلایی به سر ضربان قلبهای رابرت و کاترین میآورد. همانطور که با دندانهای خرگوشیاش گاز بزرگی به سیب میزند با لحن هیجانانگیزی سخنانش را ادامه میدهد: - و اما... دیدم موند گروه +A! بعد آمار گرفتم که پروازشون از کدوم کشور به انگلیس بوده، حالا حدس بزن کشور کجا بود؟! با این جملات ناگهان ضربان قلب رابرت روی هزار میرود. سخنان سوفیا تا به اینجا چندان دلیلی برای جاسوس بودن کارولین ثبت نکرده است؛ اما رابرت خوب میداند که درست پس از این جملات مدرکی قطعی برای جاسوس بودن کارولین جور میشود. درحالی که عسلیهایش با نخ و سوزن به ل*بهای سرخ و خندان سوفیا دوخته شده است؛ با تکان خو*ردن آنها و تککلمهای که میگویند، رنگ از رخسارش میپرد: - روسیه![/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار ویرایش
آثار در انتظار بازبینی
رمان هفتتیری به نام قلم | آیناز
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…