ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان په ژاره | میم.ز
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="maedeh.z, post: 302668, member: 3892"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]برای همین تنها دکمهی ب*غل گوشی را فشرد و صفحهی آن را خاموش کرد. - رسیدیم خانم. دم عمیقی گرفت و بعد از پرداختن کرایه راننده، از ماشین پایین آمد. نگاهش را به درختهای سر به فلک کشیده دوخت و با لبخندی که بر روی لبش نقش بسته بود، به سمت جنگل گام برداشت. دلش میخواست روی زمین بخوابد و از پایین به درختها بنگرد، در اصل برای صحبت کردن با درختها به اینجا آمده بود؛ چون آنها رازهای بقیه را جار نمیزدند، عیبهایشان را به رخشان نمیکشیدند و از همه مهمتر، آنها را نصحیت نمیکردند! از کنار درختهای زیادی عبور و به زنگ خو*ردن مداوم گوشیاش توجه نکرد. با پیدا کردن جای مناسب، بدون معطلی بر روی زمین نشست و نگاهش را به آسمان دوخت. نفس عمیقی کشید، طعم اکسیژن اینجا را دوست داشت چون بدون دود و آلایندگی بود! کف دستهایش را بر روی خاکها گذاشت و زمزمه کرد: - اینکه میخوام همه ازم راضی باشن خیلی بده، نه؟ ل*ب برچید و به درختی که سمت راستش قرار داشت تکیه داد. دستهایش را دور زانوهایش حلقه کرد و رو به درختی که روبهرویش قرار داشت گفت: - دلم تجربههای جدید میخواست؛ ولی این تجربه هنوز نیومده دلم رو زد! شانههایش را بالا انداخت، تلاشی برای پس زدن قطره اشکی که گوشهی چشمش نشسته بود نکرد و گفت: - از اینکه اولین برخوردم با یه آدم غریبه این مدلی شده، حس بدی دارم. با لرزش گوشیاش، زبانی بر روی ل*بهایش کشید و به اسم بنیامین که بر روی صفحه نقش بسته بود، چشم دوخت. کلافه پوفی کشید و گفت: - میبینی؟ من میخوام بهش بد و بیراه نگم ولی خودش دلش میخواد فحش بخوره! نگاهش را از درخت روبهرویش گرفت و قبل از اینکه تماس قطع شود، انگشت اشارهاش را بر روی آیکون سبز رنگ قرار داد و تماس را وصل کرد. - این حرفت یعنی چی؟ ابروهایش را درهم کشید و گفت: - واضح گفتم، برای ادامهی همکاری باید فکر کنم! صدای پوزخند عصبی بنیامین به گوشش خورد، مطمئن بود الان پاهایش را بر روی هم انداخته و یکی از آنها را مدام تکان میدهد. - همکاری؟! تو مجبوری بیای اینجا و کار کنی! کمند تای ابرویش را بالا پراند و با تمسخر گفت: [LIST] [*]چرا اون وقت؟ [*]چون من میگم! [/LIST] گوشهی لبش را گاز گرفت، خودش را کنترل میکرد تا حرف نامربوطی نزند؛ اما بنیامین امروز قصد داشت قفل دهان او را بگشاید! - تو کی هستی اون وقت؟ سکوت طولانی بنیامین، لبخند بر روی ل*بهایش آورد. بالاخره او را کیش و مات کرده بود! - من کیام؟ با لبخندی که قصد جدا شدن از لبش را نداشت، تکیهاش را از درخت گرفت و چهارزانو نشست. - آره دقیقاً تو کی هستی! تصمیمم رو گرفتم دیگه موسسه نمیام. صدای بلند بنیامین به گوشش خورد و باعث شد گوشی را کمی از خود دور کند. - تو غلط میکنی، همین الان میگی کجایی و گرنه زنگ میزنم به بابابزرگت و میگم نوهاش چه غلطی کرده![/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان په ژاره | میم.ز
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…