ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="Hadis.Sh, post: 305676, member: 6408"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]دختر جوان با تردید نهفته در چشمانش، به درب چوبی نگاه کرد و جواب داد: _ فکر میکنم که باید به تخت خوابم برگردم. لبانش را با لبخندی مصنوعی، آراست و افزود: _ از همصحبتی با شما لذ*ت بردم آقا؛ شب... . ایتن، دستی به هلال ابرویش کشید و در میان حرفش پرید. _ به این زودی خسته شدی؟ اما من کوتاهترین راه رو برای رسیدن به خواستهات انتخاب کردم. _ نمیدونم درمورد چی حرف میزنید. مجددا، انگشتهایش را در پشت کمرش به هم گره زد و گفت: _ اگه خودت میخواستی اتاقش رو پیدا کنی، باید بیشتر از اینها قدم میزدی. قبل از آن که اجازهی حرف دیگری را به دومینیکا بدهد، از کنارش رد شد. _ شب خوش. دومینیکا، با ابروهایی که از فرط تعجب بالا پریده بودند، به رفتن او خیره شد. به راستی گمان میکرد که برای دیدن میگل از اتاقش بیرون آمده است؟ سردستهی دیوانهها! نگاهی به دستگیرههای طلایی مقابلش انداخت و نفسش را با صدا از پرههای بینیاش به بیرون فرستاد. بدش نمیآمد که در خواب شبانهی آن عو*ضی، اختلال ایجاد کند؛ انصاف نبود که او از ترس جان و سنگینی افکارش، در راهروهای این خانه قدم بزند و میگل، بالشتی از پر قو را در آغو*ش بگیرد! با لبخند مرموزی بر روی لبش، قدمی به جلو برداشت و اهرم را کشید. درب با صدای کمی، به راحتی باز شد و توانست از آن عبور کند. برخلاف تصورش، یک نمازخانهی نسبتا کوچک در پشت درب قرار داشت. ورود به آنجا، درست مانند بازگشت به گذشته بود. در مقایسه با کلیساهای بزرگی که به ندرت در آنها پا میگذاشت، بسیار ساده و کوچکتر به نظر میرسید. دیوارها و کف سالن، از جنس سنگ مرمر سفید، سرد و مرطوب بودند؛ همچنین، مجسمهای سنگی از مریم مقدس در محراب بالای سالن، به چشم میخورد و یک میز و دو ردیف نیمکت، در میانهی نمازخانه قرار داشت. با دیدن مجسمه، ناخودآگاه دو انگشتش را به هم چسباند و روی پیشانیاش گذاشت؛ سپس، صلیبی بر روی سینه کشید و قدمی به جلو برداشت. در اولین نگاه، متوجهی میگل که روبهروی مجسمه بر روی زانوهایش نشسته و ظاهراً مشغول خواندن دعا بود، شد. چه شوخی خندهداری! این هم یکی دیگر از اداهای عجیب و غریبش بود؟ شرط میبست که حتی خدا هم به کارهای این پسر میخندد. به آرامی، روی نزدیکترین نیمکت نشست و به میگل چشم دوخت. مانند ایتن، سرتاپا سیاه پوشیده و موهایش را شانه زده بود؛ لابد این هم یکی دیگر از قوانین احمقانهشان است، یکجور آراستگی اجباری! دستهایش را زیر چانهاش گذاشت و به جلو نیمخیز شد. بدون چشم برداشتن از میگل که توجهی به حضورش نداشت، ل*ب زد: _ تو انجیل میخونی؛ بدون این که حتی چهرهی آدمهایی رو که امروز کشتی، به خاطر داشته باشی! با دیدن سکوت او، پوزخندی زد و به نیمکت تکیه داد. نگاهی به مجسمهی مقابلشان کرد و پا روی پا انداخت. _ راستش رو بخوای، به حماقتت حسودیم میشه! دستش را بالا آورد و با اشاره به نقش صلیبی که بر روی دیوار آویخته شده بود، ادامه داد: _ به این که هنوز فکر میکنی اون صدات رو میشنوه، حسودیم میشه! میگل، چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. پس از یک مکث کوتاه، انجیل کوچک درون دستش را بست و از جایش برخاست. صلیبی بر روی سینهاش کشید و زمزمه کرد: _ پدر، پسر، روحالقدس. آمین. به طرف دومینیکا که با لبخند تمسخرآمیزی به او زل زده بود، برگشت. چشمانش را در حدقه چرخاند و انجیل را روی میز گذاشت. _ تو عادت داری برای هرچیزی سرزنشم کنی، نه؟ _ نه، فقط شبیه آدمهای مذهبی نی... . _ برای خودم نبود؛ به هرحال یکی باید برای اون مردهها دعا کنه! دومینیکا، پوزخندی زد و دستش را بر روی پشتی نیمکت، تکیه داد. _ قاتل دلرحم! میترسی روحشون بیاد سراغت؟! میگل بدون حرف، با فاصلهی یک نیمکت از او، نشست و دستهایش را بر روی سینهاش، گره کرد. دومینیکا، به طرفش چرخید و سرش را به دستی که بر روی نیمکت گذاشته بود، تکیه داد. خیره به نیمرخ جدی پسر، زمزمه کرد: _ ازم عصبانیای؟ _ ترسیدی که عصبانی باشم و شبانه، بکشمت؟ _ یه حقیقت تلخ؛ من نمیتونم تو رو پیشبینی کنم! _ فعلا توی لیست من نیستی. ابروهایش را بالا انداخت و سکوت کرد. باید از شنیدن کلمهی « فعلا » احساس خطر میکرد اما در حال حاضر، چیزی وجود نداشت که او را بترساند؛ گویا وقتی در کنار میگل بود، اعتماد به نفسش سر به فلک میکشید! پس از چند ثانیهی کوتاه، لبانش را تر کرد و گفت: _ ازت معذرت نمیخوام. _ من هم منتظرش نیستم. _ منتظر طناب دار چی؟! میگل، پوزخندی زد و بدون نگاه کردن به او، سرش را به طرفین تکان داد. دومینیکا، تکیهاش را از نیمکت گرفت و به روبهرو خیره شد. _ وقتی که بچه بودم، از شنیدن کلمهی « خیا*نت » وحشت داشتم. همیشه منتظر بودم که اون در لعنتی باز بشه و اون حرومزادهها بیان سراغم؛ البته یه روز این اتفاق افتاد... . خندید و غوطهور در خاطراتش، ادامه داد: _ یه روز روی اون تخت لعنتی که از صدای جیرجیر کردنش نمیتونستم بخوابم، نشسته بودم و انجیل میخوندم؛ همیشه فکر میکردم خدا میتونه من رو از اون آشغالدونی نجات بده. « و عیسی گفت: او، تو را در زير بالهای خود خواهد گرفت و از تو مراقبت خواهد كرد. وعدههای امين او، برای تو چون سلاح و سپر میباشد. از بلاهای شب نخواهی ترسيد و از حملات ناگهانی روز بيم نخواهی داشت. وبايی كه در تاريكی میخزد تو را نخواهد ترساند و طاعونی كه در روشنايی كشتار میكند، تو را نخواهد هراساند. » لبخندش را خورد، پلکهایش را روی هم فشرد و انگشتانش را درهم گره زد. _ توی یه چشم به هم زدن، اتاق پر شد از افسرهایی که به خون خائنین تشنه بودن. همیشه اونها رو در هیبت فرشتهی مرگ، میدیدم. حتی وقتی رفتن سراغ کاترین، نمیتونستم از ترس نفس بکشم. از موهای بلند و خوشگلش گرفتن و اون رو کشونکشون تا بیرون اتاق بردن. سه روز بعد، جسدش رو که به ستون وسط محوطه میخ شده بود، دیدم. نمیتونستم باور کنم اون چشمهای سبز زیبا، متعلق به یه خائن باشه؛ ولی بود. سرش را چرخاند و به تیلههای آبی رنگی که به او خیره شده بودند، نگاه کرد. _ به چشمهای تو هم نمیاد. میگل، اخمهایش را درهم کشید و تمام اجزای صورت رنگپریدهی دختر را از نظر گذراند. چه چیزهایی در گوشش خوانده بودند که تا این حد از این موضوع واهمه داشت؟ ظاهرا، همه چیز ریشه در کودکیاش داشت. آنها، در تمام سی سال اخیر از همین اهرم فشار برای به دست آوردن وفاداری مطلق دومینیکا و اطاعتش از فرامین جنایتکارانه، استفاده کرده بودند؛ درست مانند تمام نیروهای تعلیمدیده در یتیمخانه. پس تکلیف روح سلطهجو و سرکش او چه میشد؟ از همان زمانی که نگاهش به چشمان بیپروای او افتاد، میدانست که با چطور زنی طرف شده است! ل*بهایش را بر روی هم فشرد و پس از کمی درنگ، زمزمه کرد: _ چرا فکر میکنی دارم خیا*نت میکنم؟ _ اگه بفهمن که چه کارهایی میکنی، به جرم خیا*نت میکشنت. اصلا شاید همین حالا هم میدونن که میخوان از شرت خلاص بشن. با کلافگی، دستش را لای موهایش فرو برد و گفت: _ این موضوع ربطی به اون نداره. تکانی به خودش داد و به دومینیکا نزدیکتر شد. با تکیه بر نیمکت، ابرویی بالا انداخت و افزود: _ هرچیزی که خلاف میل سازمان باشه خیا*نت محسوب نمیشه. هزار مدل راه وجود داره که به هدف مأموریتت برسی؛ من فقط کوتاهترین و مطمئنترین راه رو انتخاب میکنم. _ با رفاقت با تبهکارها؟! _ دشمنِ دشمن من، دوست منه! من باید مطمئن بشم که جونم رو سر یه مشت چرندیات تئوری از دست نمیدم! نمیفهممت دینکا؛ چطور آدمی مثل تو، با رسیدن به هدف از طریق هر راهی مشکل داره؟ تو خودت هم پیرو این قاعدهای! _ چطور میتونی بهشون اعتماد کنی؟ _ تو چطور بهم اعتماد کردی؟ دومینیکا، از او روی برگرداند و پوزخند تلخی بر روی ل*بهایش نشاند. _ بهت اعتماد ندارم. _ همین حالا هم کنار منی؛ شرط میبندم که به حرفهام هم فکر کردی. در جواب او، حرفی نزد و دستانش را بر روی پایش، مشت کرد. میگل، از جایش بلند شد و با تسلط بیشتری، به چهرهی درهم رفتهی او، چشم دوخت. _ بعضی چیزها ارزش یکبار ریسک کردن رو دارن. _ همون چیزها ممکنه توی همون بار اول به کشتنت بدن! دستش را بر روی ردیف جلویی نیمکتها ستون کرد و جواب داد: _ مگه از مرگ میترسی؟ به هر حال یه روز میمیری... . _ نمیخوام بالای چوبهی دار باشه! _ توی اجبار و وحشت همیشگی چطور؟ دومینیکا، چشم چرخاند و به چهرهی مصمم او، زل زد. قبل از آن که نظارهگر رفتنش از سالن نمازخانه باشد، بار دیگر صدایش را شنید. _ بهش فکر کن، دومینیکا. تا خروجش از نمازخانه، به او خیره ماند. کلمات « اجبار » و « وحشت » در مقابل چشمانش رنگ گرفتند و او را به سیاهچالهای از افکار منفی، هل دادند. حالا، یک سوال دیگر هم به کلاف سردرگم ذهنش اضافه شده بود؛ چرا باید در اجبار زندگی میکرد؟![/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…