ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="Hadis.Sh, post: 305989, member: 6408"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]*** این که همه چیز طبق روال همیشگیاش پیش میرفت، خود یک فاجعه بزرگ محسوب میشد. خب، آدم همیشه میداند که جاهای دیگری هم هست ولی از جایش تکان نمیخورد و در همان حالی که هست، میمانَد. دومینیکا، به صندلی فلزیاش تکیه زده بود و از بالای ایوان، به محوطهی خصوصی عمارت نگاه میکرد. در همین حال پا روی پا انداخت، جام بلورین درون دستش را بالا آورد و جرعهای از نو*شی*دنی را مزه کرد؛ طعم دلنشین کابرنه¹ دقیقا همان چیزی بود که میتوانست او را در این لحظات آرام کند. خیره به معرکهای که میگل در کنار استخر و سایهبانهای ساحلی به راه انداخته بود، پوزخندی زد و انگشتش را بر روی لبهی جام نو*شی*دنیاش، کشید. صدای قهقهههایش، گوش فلک را کر میکرد! او از آن دسته آدمهایی بود که معتقدند گاهی وقتها باید دیوانه شد و ادای دیوانهها را درآورد! با همین قاعده بود که میتوانست به راحتی از لحظاتش لذ*ت ببرد و وانمود کند که برای هیچ رنج و عذابی، اشک نمیریزد! برخلاف او، دومینیکا فکر میکرد که بعضی وقتها، قادر به ترک کردن این زندگی در چند صدم ثانیه است؛ خصوصا در این شرایط که نقش یک انسان بیریشه و بدون دلبستگی را بازی میکند و چیزی برای از دست دادن ندارد! در همین حین، میگل روی یکی از تختهای کنار استخر نشست و کمرش را خم کرد. دستش را داخل آب فرو برد و با لبخند دنداننمایی، به ایتن که مشغول مطالعهی یکی از مجلههای سیاسیاش بود، زل زد. دومینیکا به راحتی میتوانست برق چشمان آبی رنگ او را در پشت عینک دودی، تصور کند. مانند پسربچههای خردسال، مشتش را پر آب کرد و آن را روی سر و صورت ایتن پاشید. به محض از جا پریدن ایتن، نیشخندی زد و دست خیسش را لای موهایش که بر روی پیشانی ریخته بود، فرو برد. فرصت تماشای چنین مناظر ساده و بیدغدغهای در زندگی دومینیکا، به ندرت پیش میآمد؛ بنابراین، خیره شدن به اطوار بچگانهی آن پسر، به لذ*ت شمارش ستارگان کویر میمانست؛ لعنتی، حتی خدا هم طرف او بود! پوف کلافهای کشید و بیتوجه به صدای جر و بحث آن دو و بادیگاردی که روبهروی ایوان ایستاده بود و او را تحت نظر داشت، سرش را به صندلی تکیه داد، به آسمان نیلگون و تکههای پراکندهی ابرها خیره شد و دستش را مشت کرد. آیا میتوانست از میگل بخواهد که مابقی مدارک سری اعدام پدرش را به او بدهد و یا هرچه که میداند، بگوید؟ اما نه، بارها به زبان آورده بود که به او اعتماد ندارد. فقط یک احمق میتواند چنین حرفی را بزند و خودش هم باور کند! حالا که پس از سی سال جان کندن، پرندهی شانس بر روی شانهاش نشسته بود و یک افسر ارشد با گنجینهای از اطلاعات در کنارش قرار داشت، باز هم این پا و آن پا میکرد؛ اگر نامش حماقت نباشد، پس چیست؟! ل*بهایش را روی هم فشرد و چشمانش را بست:« اما اون یه بازیگر حرفهایه؛ همه رو گول زده و ازشون استفاده کرده. » اصلا باید او را با چه عنوانی صدا میزد؟ ستارهی محبوب سازمان یا پسرخواندهی مافیا؟! شاید هم هردو؛ او که ظاهراً به هیچ تشکیلاتی، اعتقاد و وفاداری قلبی نداشت:« مگه مهمه؟ تو هیچوقت جزو اون کسایی که ازشون استفاده کرده، نبودی! » و اما یک حقیقت دیگر؛ میگل هرگز قدمی علیه او برنداشته بود، در حالی که میتوانست به راحتی سرش را زیر آب کند، به طوری که کسی، متوجهی مرگ زودهنگامش نشود! آهی کشید و شروع به جویدن پوست لبش کرد. عاقلانهتر این است که به محض این که از این جهنم ناشناس خلاص شود، به یکاترینبورگ برگردد و راهش را از این مرد هزارچهره، جدا کند! او، روزها آدم میکشد و شبها برایشان دعا میکند؛ به روی دشمنانش لبخند میزند و دوستانش را کنار میگذارد؛ ادعای صلح دارد و مهرههای جنگ را میچیند! برای همین کارهای بیسر و تهش است که قصد جانش را دارند؛ آخرش که چه؟ یکجا کم میآورد و در تابوت میخوابد! با شنیدن صدای فریادی از پایین ایوان، بیمعطلی از جایش پرید و ناخودآگاه، به میلههای کنار دستش، چنگ زد. اخمهایش را درهم کشید و از روی صندلی بلند شد. میگل، با چهرهای دردمند بر روی زمین نشسته بود، بازوی زخمیاش را میفشرد و با غیظ به ایتن نگاه میکرد. [/FONT][/SIZE] [HR][/HR] [SIZE=15px][FONT=Gandom]۱. یکی از شناخته شدهترین گونههای انگور برای تولید نو*شی*دنی.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…