ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="Hadis.Sh, post: 306460, member: 6408"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]کریسانتا نیم نگاهی به دستان قفل شدهی آن دو انداخت و از میگل فاصله گرفت. دستی به یقهی پیراهنش کشید و گفت: _ تا کی اینجا میمونی؟ _ چه جوابی بدم که ناراحتت کنه؟ _ بگو که برای همیشه اینجایی! میگل، خندید و نگاهش را از پوزخند تلخی که بر روی ل*بهای دومینیکا نقش بسته بود، گرفت. دستش را رها کرد و رو به کریسانتا گفت: _ یک هفته شاید هم بیش... . دومینیکا، اخمهایش را درهم کشید و میخواست حرفی بزند که صدای زنگ تلفن کریس، مانع از به اتمام رسیدن جملهی میگل شد. کریسانتا با نگاه به صفحهی گوشی، ابروهایش را بالا انداخت و دستش را بالا آورد. _ میبینمت، اف.جی.ناین! بدون آن که منتظر جوابی از سمت میگل باشد، از پلهها بالا رفت و دکمهی اتصال تماس را لم*س کرد. به محض دور شدن او، دومینیکا با صدایی که سعی در کنترل کردن آن داشت، غرید: _ قضیهی این یه هفته چیه؟! میگل، به طرف او برگشت و دستش را درون جیب شلوار مشکی رنگش فرو برد. _ باید با هم حرف بزنیم. دومینیکا، لبخند تمسخرآمیزی بر روی ل*بهایش نشاند و دستانش را بر روی سینه گره زد. _ واقعا؟ فکر کردم کلا بیخیال این قسمتش شدی. _ نمیفهمم چرا اینقدر عصبانیای. چشمانش را ریز کرد و با برداشتن یک قدم کوتاه، سینه به سینهی میگل ایستاد. _ نمیفهمی یا خودت رو زدی به نفهمی؟! میگل، نفسش را روی صورت درهم او رها کرد و ل*ب زد: _ بدتر از این رو هم تحمل کردی، کاراکال. _ چی میتونه بدتر از تحمل تو باشه، میگل؟ _ نمیدونم، شاید تحمل اون پسره که زیر آوار سفارت ولت... . دومینیکا، رویش را از او برگرداند و دستی به موهای شلاقیاش کشید. علاوه بر این که علت این مقایسه را از جانب میگل نمیفهمید، باور داشت که لاورنتی، تنها کسی است که دلش نمیخواست در این موقعیت به او فکر کند. _ دارم پشیمون میشم از این که نجاتت دادم. _ لازمه مدام یادآوری... . _ آره! لازمه مدام یادت بندازم که اگه من نبودم، حتی فرصت این رو نداشتی که به خاطر این که همهچیز رو درموردم فهمیدی، سرزنشم کنی! میگل نفس عمیقی کشید و دستش را لای موهای نمدارش فرو برد. _ این بازی رو خودت شروع کردی. _ اگه تو هم جای من بودی، همین کار رو میکردی. _ لازمه مرور کنیم که اگه تو جای من بودی، چی کار میکردی؟! ابرویش را بالا انداخت و با مکث کوتاهی، ادامه داد: _ نیازی به این همه غرولند نیست، تو امشب از اینجا میری؛ اما لطفاً مطمئن بشو که دفعهی بعد دیگه جلوی راه من سبز نمیشی، حتی برای نجاتم! دومینیکا، به چهرهی جدی و عبوس او چشم دوخت و زمزمهوار گفت: _ تو نمیخوای برگردی؟ _ نه. پوزخندی زد و ابروهایش را بالا انداخت. این هم یک کلک دیگر بود؟ به هیچوجه دوست نداشت که در آن کانتینرهای ناشناس، تنها بماند. _ انتظار داری که به این دار و دستهی اوباش اعتماد کنم؟ میگل، ناخودآگاه کف دستش را بر روی پیشانی دختر گذاشت و گفت: _ نمیدونم این تب داغ شک و شبهه، کِی میخواد از سر تو بپره. دومینیکا، خودش را عقب کشید و به نردههای جواهرنشان کنار پلکان، تکیه داد. گرمای دستان میگل به قدری بود که گویا از میان انگشتانش، خورشید طلوع کرده است و سرمای درونش را ذوب میکند. _ طوری حرف میزنی که انگار با یه مشت شهروند مطیع قانون، اومدیم پیکنیک! اینها مافیا هستن، هرکاری ازشون برمیاد. _ نکنه ازشون میترسی، نیکیتا؟ چشمانش را در حدقه چرخاند و گوشهی لبش را بالا کشید. _ شاید تعدادشون یکم زیاد باشه اما همین حالا هم میتونم نصفشون رو به درک بفرستم. میگل، سرش را تکان داد و قدمی به او نزدیکتر شد. دستانش را بر روی نردههای پشت سر دومینیکا ستون کرد و در مقابل صورت او، قرار گرفت. _ میدونم. دیدم که چطور آدم میکشی؛ با این حال... . نگاهش را پایین کشید و خیره به ل*بهای مرطوب دومینیکا، افزود: _ طرف حساب تو، منم. ما تیم خوبی بودیم، مگه نه؟! دومینیکا، لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت و گفت: _ باید توی بوداپست میموندیم، سانچز. _ هوم؛ اونجا یکم واقعیتر بودی. نفس عمیقی کشید و به چشمهای براق میگل، خیره شد. پس از چند ثانیه، دستانش را روی سینهی ستبر او گذاشت و به عقب، هلش داد. کمرش را صاف کرد و همراه با خنده، ل*ب زد: _ داری رد گم میکنی! میگل، هردو دستش را بالا برد، قدمی به عقب برداشت و سرش را کج کرد. _ دستم رو خوندی. سپس، به نردههای سمت دیگر پلکان تکیه داد و با جدیت گفت: _ باید کسی رو که پشت نقشهی ترورمه، پیدا کنم. دومینیکا، شانهای بالا انداخت و خیره به کاج مرتفعی که در بالای سرشان قرار داشت، ل*ب زد: _ خیلیها دلشون میخواد که زودتر بمیری؛ در واقع منفورتر از چیزی هستی که فکر میکنی. با نگرفتن جوابی از سمت میگل، نگاهش را چرخاند و پرسید: _ چی شده که این موضوع برات مهم شده؟ توی بوداپست که اهمیتی بهش ندادی؛ و حتی قبلتر از اون. _ این یکی توی سازمان نفوذ کرده. نیشخندی زد و با نوک کفشش، بر روی زمین ضرب گرفت. _ یه حریف قَدَر، هوم؟ نگران به نظر میای کاپیتان. _ نگران؟ من توی این بازیها بزرگ شدم، دینکا. _ خب؟ فکر میکنی چرا دنبالته؟ قبل از این که به میگل اجازهی پاسخ دادن بدهد، انگشت اشارهاش را بالا آورد و ادامه داد: _ اگه گندکاریهات لو رفته بود، خیلی بیشتر از یه مزدور چینی و عملیات از پیش شکست خورده، گیرت میاومد. _ برای تو چه فرقی میکنه؟ میتونی با خیال راحت برگردی. _ و تو هم با خیال راحت اینجا قایم بشی! میگل، بیاراده شروع به خندیدن کرد و چشم از او برداشت. در حالی که به بادیگاردهایی که بر روی ایوان ایستاده بودند، نگاه میکرد، جواب داد: _ اینجا کارها سریعتر پیش میره. سرش را چرخاند و دومرتبه، چشمان خاکستری دومینیکا را زیر نظر گرفت. قبل از آن که تکیهاش را از نرده بردارد، تک ابرویی بالا انداخت و افزود: _ اینجا خبری از تشریفات قانونی دولت نیست؛ با قوانین خیلی سادهتر، میشه به هدف رسید. _ باید حدس میزدم که اون پسره نشسته زیر پات! میخواست حرفی بزند که با شنیدن صدای یک فریاد ناشناس، سرش را چرخاند و به مردی که چهرهاش را پوشانده بودند و دو بادیگارد، جسم زخمیاش را روی زمین میکشیدند، خیره شد. لبخند مرموزی روی ل*ب نشاند و با اشاره به آن مرد، زمزمه کرد: _ چی بهت گفتم؟ [/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…