ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای کوتاه درحال تایپ
رمان کوتاه تابان | Negin
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="الماس, post: 224958, member: 1245"] [FONT=Gandom]نگاهی به سیاوش کرد و گفت: _ آقا سیاوش از نظر من شما لیاقت دختر مارو داری؛ فقط میمونه حرفایی که با عروس خانم بزنی. با اشاره عمو رضا بلند شدم. با سیاوش به طرف حیاط رفتیم. چند ثانیهای بینمون سکوت برقرار بود که سیاوش گفت: _ نمی خوای حرف بزنی؟ با خجالت گفتم: _ راجبه چی؟ اینم سواله آخه می پرسی دختره ی خل و چل. نگاهم کرد و گفت: _ که چرا روی من آب ریختی؟ هوم؟! با حرفش نفسم بند اومد. از کجا میدونه من ریختم؟ خب خنگه خدا از اتاق تو ریخته شده. خودم و زدم به اون راه و گفتم: _ من نریختم. که گردنبندم و از جیبش درآورد و جلوی چشمام آویزون کرد. _ این ماله کیه؟! از روی لودگی گفتم: _ دسته تو یعنی شما چیکار میکنه؟ _ اینم همراهش افتاد جلوی پام. سرمو پایین گرفتم و آروم گفتم: _ یهویی شد، حواسم نبود. یکم دیگه حرف زدیم و رفتیم پایین. همه منتظر بودن جوابه مارو بشنون. من که تو منگنه بودم با صدای ضعیفی گفتم: _ ما مشکلی نداریم. همه نفس راحتی کشیدن و با گفتن مبارکه روبوسی کردن. عمو رضا یه ص[I]ی[/I]غه ی محرمیت که به نظر خودش لازمه بینمون خوند. مهری خانم یه حلقه برای نشون تو انگشتم انداخت و منو ب[I]و[/I]سید. ***** تو چشم به هم زدنی به گوش درو همسایه رسید که تابان زنه سیاوشه. فرم مدرسهام و پوشیدم و رفتم پایین. مامان و مهری خانم از خوشحالی توی دلشون عروسی بود. هر روز باهم حرف میزدن. حرفاشونم تمومی نداشت. مامان بهم گفت که سیاوش می خواد منو ببره و بیاره ولی من قبول نکردم. جلوی بچه ها خجالت میکشیدم.[/FONT] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای کوتاه درحال تایپ
رمان کوتاه تابان | Negin
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…