ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
Install the app
نصب
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
رسانه های جدید
کامنت های جدید بخش رسانه
جدیدترین آثار
آخرین فعالیت
رسانه
رسانه جدید
کامنت های جدید
جستجوی رسانه
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
مدال ها
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ثبت نام!
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار ویرایش
آثار در انتظار بازبینی
رمان کوتاه دکتر اقیانوس | زهرا رمضانی
تذکر:انجمن کافه نویسندگان تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران میباشد. نویسندگان عزیز از نوشتن رمان های غیر اخلاقی و مبتذل خودداری کنید. در صورت رعایت نکردن قوانین انجمن رمان های شما حذف خواهد شد. در صورت دیدن هرگونه تخلف با زدن دکمه گزارش مارا یاری کنید
تاپیک جامع آموزش کار با انجمن
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="عطرین, post: 299903, member: 6534"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]بالاخره بخیهی پهلوی برسام هم به پایان رسید و کهربا بخیههای شانه و پهلویش را با چسبهای ضد آب پوشاند، خونهای خشک شدهی بدنش را با دستمال مرطوب پاک کرد که حین کارش متوجه برآمدگی مربعی شکلِ کوچکی نزدیک به قفسهی سینهاش شد که دقیقاً با فاصله چند سانتیمتر پایینتر از جایی که گلوله خورد بود قرار داشت. مانند غده دیده میشد در حالی که شکل و شمایل آن را نداشت؛ با انگشت اشاره بر رویش دست کشید اما چیزی متوجه نشد! ترجیح داد بیخیال آن برآمدگی شود و به ادامه کارش بپردازد. در بعضی از قسمتهای پهلو و سینهاش رد چاقو و بخیه مشهود بود. پیراهن پاره شدهاش را با قیچی تکهتکه کرد و بدون آن که به سرم خونی که به آن وصل کرده بود برخورد کند لباس را در آورد. متوجه لرزش نسبتاً خفیف برسام شد، حق داشت اتاق عمل عملا برای فاسد نشدن بعضی داروها و استریل ماندن وسایل باید سرد میبود. درب اتاق عمل را باز کرد، برسام را به اتاق نگهداری حیوانات نمیتوانست ببرد پس ترجیحاً او را به اتاق کار خودش برد. به محض ورود بخاری اتاق را زیاد نمود و پتوی تکه نفرهای که در کمدش گذاشته بود را در آورد و بر روی برسام انداخت. بالاخره بعد از دو ساعت توانست بنشیند، سرش را به پشتی صندلی چرخدارش تکیه داد و نفس عمیقی از هوایی کشید که در آن مردی مرموز بیهوش به خواب رفته بود. فکرش به سمت برسام رفت، او که بود؟ برای چه قصد جانش را داشتند؟ از رد چاقو و بخیههای روی بدنش مشخص بود که جز افراد عادی نیست! نکند دزد باشد یا قاتل زنجیرهای؟ یا شاید مزدور است و به دنبال کسی؟ با فکر به این موضوعات برای لحظهای از ترس ایستاد، نکند بعد از خوب شدنش او را نیز بکشد؟ قلبش از این افکار وهم آلود به تپش افتاد و مردمک چشمانش به لرزش در آمد. به خودش امیدواری داد و گفت: - نترس دختر! دیدی حمله کرد با تیغ شریان اصلی خونش رو بزنی مُرده! با این حرفِ خودش دوباره لبخند کمرنگی بر لبانش نقش بست؛ خواست دوباره پلکهایش را روی هم گذارد که احساس کرد هنوز برسام میلرزد. به سمتش رفت، دست بر روی پیشانی عرق کردهاش که گذاشت، متوجه شد در تب میسوزد. همین را کم داشت، برای لحظهای حرصی شد دوست داشت به او محل ندهد تا در تب بسوزد؛ اما این را هم خوب میدانست که دل رحمتر و دلسوزتر از آن است که بگذارد مریضی زیر دستش درد بکشد حال چه حیوان باشد چه انسان! شربت تببر داشت؛ پس به سرعت به سمت کمد چوبی قدیمی اتاقش رفت و بعد از برداشتن شربت، دو سرنگ پر را از گوشهی ل*ب درون دهانش ریخت. از اتاق خارج شد، تشت برای آب کردن نداشت؛ پس کاسهای که مختص به ظرف آب حیوانات بود را برداشت و درون آن آب سرد ریخت مقداری نمک هم برای کاهش تب درون آب پاشید و با انگشت آن را مخلوط کرد؛ دستمال پارچهای گلداری که از لباسهای قدیمی خودش بود را از کنار سماور برداشت و دوباره وارد اتاقش شد. مشغول پاشویه و خیس کردن بدن برسام شد؛ میدانست که اگر تبش پایان یابد لرزش اندامش نیز به اتمام میرسد.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار ویرایش
آثار در انتظار بازبینی
رمان کوتاه دکتر اقیانوس | زهرا رمضانی
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…
بالا