دروازه رو یکبار بست و انگار که متوجه مشکل شده باشد اخم کمرنگش باز شد، بازهم با قفل ور رفت و باز و بستهاش کرد. ثریا: با آژانس رفتم، هم میوه گرفتم هم آرد و بقیه چیزها. اوف نبی! پلاستیکها رو از دستم گرفت و کلافه گفت: - اون رو ببند. صداش رو پایین...