ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان گیرا | اثری از آناهیتا.ص
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="آناهیتا, post: 307528, member: 6990"] [B][SIZE=18px][FONT=Gandom]پارت 7[/FONT][/SIZE][/B] [SIZE=18px][FONT=Gandom]اخم کردن دست خودم نبود. حرفش به هیچ وجه به مذاقم خوش نیومد. چی داشت برای خودش می بافت؟ گیج شده بودم و می خواستم بفهمم اینجا چخبره. دست هام رو حصار بازوهای تنومندش کردم که ذره ای تکون نخورد. منتظر بودم به حرفش ادامه بده که همین اتفاق هم رقم خورد. - ببین آشوب! من الان کاملا میدونم که تو چقدر یک دنده ای اما بیا و یکبار به حرفم اعتماد کن! رفته رفته بیشتر متحیر می شدم. مگه چیشده بود که شایان اینجوری و با این لحن ملتمس داشت تلاش می کرد که قانعم کنه؟ داشتم تلاشم رو می کردم که آروم بمونم تا حرفش رو تموم کنه. اون با احتیاط اطرافش رو دید زد و وقتی مطمئن شد کسی نیست، بازدمش رو بیرون فرستاد و سعی کرد کلمات رو درست کنار هم بچینه. - اینجا جای درستی بنظر نمیاد. یعنی الان درست نمی تونم توضیحش بدم اما باید بریم تا دیر نشده. بازوم رو گرفت و تکون نرمی به هی*کل مات برده ام داد تا بفهمه که من حرفاش رو فهمیدم یا نه. - حس می کنم من و تو جامون اینجا نیست. به ترنمم خبر دادم داره آماده میشه که بریم. فهمیدی؟ بلاخره هجوم خون رو توی مغزم حس کردم. بخاطر یک حس مزخرف بی سر و ته میخواست که از اینجا بریم؟ واقعا؟ خدای من من با چه افراد سوسولی دوستی می کردم و خودم خبر نداشتم. دست های مشت شده ام رو حایل سینه اش کردم و با تموم قدرتم عقب هلش دادم. نگاهم جدیم رو به چهره ی مصممش دوختم و با برانداز کردن هیکلش، تمسخرآلود گفتم: - فکر کردی چون اجازه دادم با من به یک مهمونی بیای، همه کاره ی منی؟ خودت هر غلطی دلت میخواد بکن! گویا حرفای من مهم نبوده باشه مجددا دستم رو فشرد و تلاش کرد با نوازششون آرومم کنه. - وقت لجبازی نیست خانوم! همین الان آماده میشی و میریم. انگار که ناسزا روالم کرده باشن تنه ی محکمی بهش زدم و درمقابل چشم هاش که حالا از ملتمسی دراومده و غضب آلود شده بودن، چند قدم عقب رفتم. واقعا چی با خودش فکر کرده بود؟ احمق جوگیر. خواستم برم که اینبار با شدت بازوم کشیده شد و تُن صدای شایان کر کننده بود. - گفتم آماده میشی و میریم! داشتم تقلا می کردم که بازوم رو از چنگ دستش آزاد کنم اما با کشیده شدن شایان به سمتی و خو*ردن مشتی به صورتش توسط مهیار، هاج و واج به صحنه ی مقابلم خیره موندم. چون شایان غافلگیر شده بود، تعادلش رو از دست داد و پخش زمین شد. مهیار هم از این فرصت سواستفاده کرد و روش خیمه زد. از یقش گرفت و میون دندون های کلید شده اش، غرید: - وقتی میگه جایی نمیاد یعنی نمیاد! دِ یالا پاشو گورتو گم کن از خونم تا تنه لشتو خوراک سگام نکردم. برای چند لحظه مغزم قفل کرده بود و دستم که جلوی دهنم پوشونده بود، مانع میشد تا ترس آمیخته با حیرتم عیان بشه. چیشد؟! خدای من این چه افتضاحی بود که به بار اومد! لعنت بهت شایان. شایان یقشو از چنگ مهیار آزاد کرد و اون رو با یک لگد مهارش کرد. چون ضربه به دماغش فرود اومده بود، حس کردم که سرش گیج رفت اما به سختی دستش رو تکیه گاه بدنش کرد و از جاش بلند شد. همونطوری که داشت خون جاری از دماغش رو با اکراه پاک می کرد، رو به من کرد و بدون توجه به تهدید مهیار گفت: - برای بار آخر ازت دارم می پرسم. با من میای یا نه؟ مهیار دوباره خواست به سمت شایان حمله ور بشه که اینبار فلج ذهنیم انگار تموم شده باشه، جلوش رو گرفتم و نگاه شرم زده ام رو با مظلومیت خاصی به چشم هاش دوخته شد. چند لحظه خیره ی هم موندیم تا اینکه صدای هین ترنم حواسم رو از چهره ی درهم شایان پرت کرد و باعث شد به عقب برگردم. اون بدون اینکه نگاهی به من بندازه سمت شایان دوید و با نگرانی صورتش رو وارسی کرد. شایان دست ترنم رو فشرد و بهش اطمینان داد که حالش اژخوبه اما من می دونستم نیست. درحالی که منتظر به من نگاه می کرد، به ترنم اشاره کرد که اون بره. ترنم برخلاف من کاملا حرف گوش کن به حساب می اومد. با یک نگاه کوتاه به قیافه ی درهم من، دست شایان رو بار دیگه فشرد و رفت. ل*ب هام رو بهم فشار دادم و در حالی که تلاش می کردم بهترین تصمیم رو بگیرم، مهیار دقیقا در چند سانتی متری صورتم ل*ب زد: - ولش کن! این تک جمله ی کوتاه حکم یه تومار وسوسه انگیز به وجود تشنه ی من بود؛ مثل یک ندایی برای انحراف ابدی! اون این حرف رو زد و پوزخندی زد و رفت. به رفتنش مات شدم؛ الان باید چیکار می کردم؟ داشتم توی ذهنم این سوال رو بی نهایت بار تکرار می کردم که یکهو شایان با صبری لبریز شده چند قدمی به جلو اومد و گفت: - به تو خوش بگذره! فقط مراقب باش که اینجا، جای شکلات های خوشمزه نیست. چند ثانیه به چهره ی خنثی من خیره شد و وقتی دید هیچ حرفی نمیزنم، عقب گرد کرد و بدون ذره ای مکث رفت. لحن ناراحتش مثل چنگالی به روان بهم ریخته ام کشیده شده بود. چرا اصلا شایان انقدر واکنش نشون داد؟ مگه اینجا چی داره که جای من نباشه؟ شاید از صمیمت مهیار حسودی کرده بود و فقط دنبال این بود من رو از اینجا بیرون بکشونه. پس چرا ترنم رو هم با خودش برده بود؟ سرم رو چندبار به چپ و راست تکون دادم. حس می کردم اینجوری افکارم پراکند میشن. باید به دنبال مهیار می رفتم و وضعیت رو می سنجیدم. شایان رو می شد بعدا هم حل و فصلش کرد. نفس عمیقی کشیده و بار آخر به دری که بسته شده بود نگاهی انداختم. شایان دیوونه! چرا اینجوری کردی آخه؟ دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم احساساتی نباشم پس به دنبال مهیار دوباره وارد سالن شدم ولی هرچی چشم چرخوندم گویا آب شده بود و زمین رفته بود. گوشه ای ایستادم و شقیقه های دردناک رو ماساژ دادم تا بتونم دوباره با دقت به اطرافم چشم بچرخونم. یک لحظه با دیدن صنم سر میزی، پا تند کردم و به سمتش رفتم. حسی درونم می گفت صنم از جای مهیار باخبره! وقتی بهش رسیدم با تعجب به نفس نفس زدنم خیره شد و دستی به کمرم کشید. از روی میز گیلاسی به دستم داد که همه رو یک نفس سر کشیدم. برخلاف فیلم ها سناریوی تکراری بی خبر نو*شی*دنی اتفاق نیفتاد و این یک آبمیوه ی کالملا طبیعی بود. سعی کردم آروم باشم و بلاخره با مصیبت ل*ب گشودم. - صنم تو مهیار رو ندیدی؟ صنم که گویا از حرف من خوشش نیومده باشه چینی روی پیشونی بلندش افتاد و با مکث جواب داد: - چیکار مهیار داری؟ اصلا کی باهاش آشنا شدی؟ چشم رو چند ثانیه بستم تا به این مواخذه ی بیهوده یک پاسخ مناسبی پیدا کنم. عجب آدمی بود! - کارش دارم. کجاست؟ اخم آلود نگاهم کرد و اشاره کرد پشت سرش برم. درونا خوشحال شدم و دنبالش راه افتادم. نمی دونستم بالا رفتن از اون پله ها به چی ختم میشه اما می دونستم حداقل حس بهتری پیدا خواهم کرد. در سکون مسیر رو طی کردیم و صنم دری رو نشون داد که ساده بود. در انتظارم چیزی بهتر از این رو تصور کرده بودم اما بازم امروز دچار حیرت شدم. - در بزن! با صدای صنم حواسم جمع شد و اون با نگاهی که بدتر از هزار تا فحش بود، بدرقم کرد. نفسی گرفتم و از صنم فاصله گرفتم. شاید بهتر بود که وانمود کنم انگار دعوایی بین شایان و مهیار اتفاق نیفتاده. خودشه! از این رو جسورانه به در نزدیک شدم. چند ضربه ی آروم زدم و منتظر موندم. صدای « بیا تو» گفتن ضعیفی اومد که برای گوش های تیز من ضعیف به حساب نمی اومد. الان درون بهترین موقعیتی که میشد داشته باشم، گیر افتاده بودم و نمی دونستم بابت حرف های شایان نگران باشم یا از نزدیک شدن اتفاقی به مهیار فیض ببرم اما به هرحال من اینجا بودم؛ درست در نقطه ی شروع تمام ماجرا![/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان گیرا | اثری از آناهیتا.ص
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…