سال ۳۰۰۹ کنتایری(بر اساس اسم ستارهی منظومهی کِتونیا) سال خوبی برای مردم قبیلهی مانتی،اهالی بخشی از ششمین سیاره این منظومه نبود.
رئیس قبیلهی آنها بانو کوهیاراچو باید صاحب دختری میشد تا ریاست را به او بسپارد ولی او تنها یک پسر داشت، پسری که از صمیم قلب دوستش داشت.
همچنین بانو هرگز نمیخواست پس از مرگ همسر دلبندش با کس دیگری زندگی کند.
اما مردم قبیله نگران بودند، آنها از بانو کوهیاراچو خواسته بودند که دست کم دختری شایسته برای پسرش برگزیند که قبیلهی آنها از وجود یک جانشین مطمئن باشد.
و آن روز، روز جشن مهای بود.
دخترهایی که مشتاق بودند همراه با مادر یا پدرهایشان میآمدند به امید اینکه بانو آنها را برای پسرش مناسب دریابد.
روز جشن
از زبانِ گیتی
عقاب داشت به سمت قلهاش پرواز میکرد، باید او را شکار میکردم تا مادرم بیش از این به من نگوید که تنها زنی هستم که در آینده نمیتوانم فرزندانم را سیر کنم.
شکارِ عقاب بس برای زنان و مردان غارنشین اطراف ما سخت بود، با این کار میتوانستم جایگاه ویژهای نزد پدربزرگ و مادربزرگم داشته باشم و همینطور مادرم.
چاقویی که سالها پیش در بچگی خودم ساخته بودم را به دور طناب گره زدم، حال طناب در دستم و چشمم به حفرهی کوچکِ محاصره شده با سنگهای قوی و تیزی بود که قرار بود جایگاه چاقو شوند، خوشبختانه من نشانهگیری خوبی داشتم.
دستم را عقب بردم و با سرعت شدیدی طناب را پرت کردم و وقتی چاقو در جای مناسبش قرار گرفت لبخندی زدم، یکی دو بار محکمیاش را مورد آزمون قرار دادم و سپس با فشاری مخالف نیروی کشش زمین خودم را به بالا کشیدم، طناب دور مچ دستم پیچ خورده بود.
به سختی داشتم از قلهی کوه بالا میرفتم، باید به فاصلهی مناسبی از لانهی عقاب میرسیدم.
وقتی به پایین نگاه کردم متوجه شدم آنقدر سرگرم تعقیب عقاب بودهام که نفهمیدم از چه راهی آمدهام چون هیچ جای منظرهی زیر پایم برایم آشنا نبود.
ترسم را نادیده گرفتم و روی هدفم متمرکز شدم، کشالهی ران و بازوهایم به شدت درد میکردند، با غروب خورشید من هم در یکی دو متری لانهی عقاب بودم، به سختی روی سنگ شیب داری نشستم کمانم را از پشت کمرم بیرون آوردم و تیری را با آن متحد کردم.
عقاب را نشانه گرفتم، تمام قدرتم را به تیر و چشمهایم دادم.
صحنهای مرا از پرتاب تیر بازداشت.
با دیدن اینکه عقاب دارد به بچههایش غذا میدهد دستهایم لرزید و نیرویم به قلبم داده شد.
راز بقا میگفت باید شکارش کنم
ولی حسی عجیب در درونم نمیگذاشت، نمیدانم نامش چیست ولی ایمان دارم که هست.
طناب را دور کمرم بستم و آماده شدم که خودم را به پایین پرت کنم.
باد ملایمی موهای پرپشت مشکی و تکهای از لباسم که از جنس چرم حیوان بود را با خود به رق*ص درآورد.
آرام آرام به پایین رفتم تا به چمنها نزدیک تر شدم سپس طناب را باز کردم و با قدرت زیادی آن را به سمت خود کشیدم تا چاقویم رها شود، چاقو به انرژی عظیمی در دستم جا گرفت و قطرههای خون بر تکه سنگها چکیدند.
کمی پایین تر رفتم و پریدم، ابتدا پاهایم شدیدا درد گرفتند ولی چند دقیقه بعد بهتر شدند، با گیاه درمانا دستم را بستم، مادربزرگ میگوید که درمانا بهترین راه برای جلوگیری از خونریزی است.
حالا باید راه برگشتم را پیدا میکردم ولی با شنیدن صدایی سر جایم ایستادم.
حتما حیوانی وحشی بود که میخواست مرا شکار کند.
از دُمَش که لحظهای از پشت بوتهها رد شد فهمیدم یک پلنگ است.
کمان را به زه کردم و نفس عمیقی کشیدم، راه فراری نبود باید مبارزه میکردم پلنگ با نفسهای وحشتناکی از بوتهها خارج شد و به من نگاه کرد.
اینجا رازِ بقا از اهمیت ویژهای برخوردار بود.
قانون جنگل
بخور یا خورده میشوی!
گویا هیچ احساسی پشتش نبود.
آخرین تیرم بود که باید با دقت آنرا پرتاب میکردم همین که خواستم پرتابش کنم پلنگ شیرجهای به سمتم آمد و با پنجههایش خراشی روی بازو و صورتم کشید، خون را روی بدنم حس میکردم، به زمین افتاده بودم، نفس در سینهام حبس شده بود
آیا قدرت در طبیعت حرف اول را میزد؟
تیرم را از روی زمین برداشتم و دوباره خواستم پرتابش کنم که عقاب با سرعتی مانند نور نوکش را در چشم پلنگ فرو کرد و من سریع تیری به گردنش زدم.
پلنگ همانجا روی زمین افتاد.نگاهم به عقاب بود که سریع پرواز کرد و رفت.
شاید بخشش در طبیعت حرف اول را میزد.
چیزی که دیدم را باور نمیکردم آن عقاب به من کمک کرد چون من به او رحم کرده بودم؟
لنگلنگان بلند شدم، اشک در چشمانم بود، واقعا احساس ورای راز بقا بود!
راهی را در پیش گرفتم، هوا کم کم داشت تاریک میشد و خطر کشته شدنم توسط شکارچیان درنده بیشتر میشد.
کاش به غارهایمان برسم یا کاش انسانهایی همانند خودم را پیدا کنم.
خوشبختانه پشت کوه دود آتش دیدم که نشانه از وجود انسانها بود.
سریع به سمت آن دود رسیدم، فرصتی برای از دست دادن نداشتم شانش آوردم که در این راه حیوان وحشی به من حمله نکرده بود.
چند چیزِ ساخته شده از چوب دور یک حصار چوبی_سنگی قوی قرار داشتند و آتشهای زیادی روشن بود.
تا کنون چنین چیزی ندیده بودم. یک گاو در کنار یکی از آن بناهای چوبی نشسته بود پسری با با چیز عجیبی پر از آب به نزد گاو رفت و آن را کنارش گذاشت، آتشی روشن کرد و همانجا نشست.