ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
مجموعه رمان عصیانگر قرن _جلد دوم | نویسنده فاطمه السادات هاشمی نسب
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="سادات.۸۲, post: 308086, member: 6523"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]پنج سال گذشته است اما همچنان موجودات زندگی میکنند، باد به آرامی میوزد و از لابهلای چمنهای دشت تایگا عبور میکند. هکتور بر روی یک صخره نشسته است. به قولی پنجهی غم ب*غل گرفته و دارد به خاطرات دور فکر میکند. خاطراتی که شاید چند ماه بیشتر از آنها نگذشتهاند اما انگار سالهاست که رفتهاند و دیگر هرگز باز نخواهند گشت. باد که به پشت گوشهایش خورد، نفس عمیقی کشید و چشمهایش را بست. چقدر این هوای دلپذیر آرامش بخش است. دمش را کمی تکان داد، میخواست ساعتها آنجا بخوابد و به افق دشت نگاه کند، اما با زوزهی آلفا که او را صدا میزد این آرزویش ناکام ماند. پنجههایش را کشید، خمیازه کشان به راه فتاد تا با آلفا ملاقات کند. با رسیدن به کارانوس، سر تعظیم فرود آورد و گفت: " چی شده؟" آلفا همانزور که داشت دندانهایش را با سابیدن به سنگ تیز میکرد، پاسخ داد: " خرگوش برام بیار. هو*س خرگوش تازه کردم." هکتور پوفی کرد. پنجهاش را روی سنگ کشید که صدای بدی به گوش رسید. معترض گفت: " برای چی من؟ به شکارچیهای گله بگو برات بیارن!" کارانوس نگاه تیزی به هکتور انداخت، غرغری به نشانهی تهدید سر داد و گفت: " جرات سرپیچی از دستورم رو داری هکتور؟" هکتور اندکی تعلل کرد، نه جراتش را نداشت. پس از فرار با کارول و کار هایی که انجام داده بود، پس از بازگشت به گله وقتی فهمید کارول که بوده است، هرگز فراموش نمیکند که چقدر به دست کارانوس ضربه خورد. دندانهای تیزش با آن پنجههای برنده واقعا شوخی بردار نبودند. پس زوزوای از سر اطاعت و فرمانبرداری کشید و سریع دور شد. با رفتن هکتور، کارانوس راضی از خشونت به کار بردهاش، به ادامهی کار خود رسید. هکتور معترضانه به سمت دشت مرکزی راه افتاد. اخمهایش بدجور درهم بود اما چارهای جز اطاعت کردن نداشت. نه تا زمانی که جرات مقابله و رویارویی با پدربزرگش را داشته باشد. آیا... زمانی میرسید که آنقدر نترس و شجاع شود که ریاست گله را تهدید کند؟ با دیدن خرگوشی میان علفها، از حرکت ایستاد. آمادهی شکار شد، دلش به یاد گذشته لرزید. خاطراتی که مدام در سرش تکرار میشوند. آن روزها که تازه به کاستاریکا رفته بودند و کارول شکار کردن را یاد میگرفت... آن روزها چقدر خوب بودند. آهی کشید که خرگوش سریع پا به فرار گذاشت. غرغری از سر حرص کرد و مجدد به راه افتاد تا طعمهی دیگری پیدا کند. مشغول پرسه زنی بود که باد شدیدی وزیدن گرفت. سرش را بالا آورد، اطراف را کاوش کرد. چیز عجیبی ندید. سرش را که بالاتر برد آسمان آبی را دید. چرا باد آنقدر شدید می وزید در حالی که اصلا ابری در آسمان نبود؟ احساس بدی بهش دست داد. حسی که میگفت خبری در راه است. بیخیال شکار کردن شد، همیشه باید به احساس گرگیش اعتماد کند. بی توجهی به آن حماقت محض است. پس سریع به سمت گله دوید. با سرعت زیادی خود را به گله رساند. تمام گرگهای گله همچون کارانوس در مرکز منطقه جمع شده بودند و به آسمان و اوضاع ناجور جوی هوا نگاه میکردند. مادهها ترسیده و تولهها زوزه میکشیدند. همه دور هم جمع شدند، هکتور در محدود دفعهای کم این وضیت داغون آب و هوایی را تجربه کرده بود. به طور مثال، آن روز که کارول تازه به منطقهی آنها آمده بود. نفسش را حبس کرد، اینجا چه خبر است؟ باد شدت بیشتری گرفت، آنقدر که سریع ابرهای سیاه را به کرانه آسمان آورد. آبی رنگ اسمان محو شد و سیاهی ابر ها جایشان را گرفت. دیگر منطقه تاریک شده بود. عجیب بود، زیرا تازه سر ظهر بود. هرچند این ابهام زیاد طول نکشید. چون با ظاهر شدن یک رنگین کمان عظیم در آسمان، صدایی در کل کرانهی امگاورس پیچید. از جنگلهای تایگا تا جنگلهای بارانی کاستاریکا، حتی به گوش اهالی هالربوس هم رسید. صدا واقعا هیبت و شکوه بسیاری داشت. " من برمیگردم. در اخلاقیاتم بیخبر حمله کردن وجود نداره، پس اهالی امگاورس، آمادهی بازگشتم باشید. من آدریانا کسی که شما به عنوان آخرین بازماندهی نژاد ببرینهها میشناسینش، بر میگردم. دارم میام تا انتقام تکتک افرادی که کشتین رو بگیرم. منتظرم باشید. " هکتور لرزش پنجههایش را به خوبی احساس کرد. این صدای کارول بود؟ واقعا! کارانوس ترسیده بود. بدون شک هرگز انتظار زنده ماندش را نداشت. آنها جسد کارول را با چشم خود دیده بودند، پس چطور ممکن بود؟ کارول اگر واقعا بازگردد، اینبار همه را میکشد! کارانوس وحشتزده گرگ های خبررسانش را فرستاد تا جلسهای فوری میان قبایل گرگ و گرگینه برگذار شود. تمام امگاورس این صدا را شنیده بودند، پس طولی نمیکشید که آشوبی همگانی این جهان را فرا بگیرد. او باز میگشت و که میدانست که به راستی چه در انتظارشان است؟ [/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
مجموعه رمان عصیانگر قرن _جلد دوم | نویسنده فاطمه السادات هاشمی نسب
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…