ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
رسانه های جدید
کامنت های جدید بخش رسانه
جدیدترین آثار
آخرین فعالیت
رسانه
رسانه جدید
کامنت های جدید
جستجوی رسانه
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
مدال ها
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
مجموعه رمان عصیانگر قرن _جلد دوم | نویسنده فاطمه السادات هاشمی نسب
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="سادات.۸۲, post: 308475, member: 6523"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]از آنجایی که قُدِمرا سرزمینی خود ساخته برای نژادهای در خطر بود، تاون جوری آن را خلق کرده بود که با حضور هر نژاد جدید این سرزمین خانهای جدید برای آنها بسازد. بنابراین بخاطر حضور زیاد آنها، این سرزمین بزرگتر از آنچه انتظار میرفت، بود. برای همان چندین ساعت طول میکشید تا به مقصد برسند. یاسمن خسته شده بود اما با گذشت هشت ساعت، تنها ده دقیقه مانده بود که به منطقهی شمالی برسند، لیلیت زیر چشمی به یاسمن نگاه کرد که داشت نفسنفس میزد. خوشبختانه هوا تاریک و مطلوب بود وگرنه به حتم زودتر از اینها خسته میشد. سرش را چرخاند، کارول را که دید، ل*ب گزید. دخترک بیچاره با دهانی بازمانده به خواب رفته بود. مدام جلو و عقب میشد و در حالی که میرفت تا بیافتد، باز صاف مینشست و به خُرخُرش ادامه میداد. لیلیت خیلی سعی کرد جلوی خودش را بگیرد، برای همان صورتش قرمز شده بود. یاسمن که دید چیزی روی بدنش دارد میلرزد، سرش ر ا برگرداند و لیلیت قرمز شده را دید. نگران گفت: - لیلیت طوری شده؟ دستش را بالا آورد و مخالفت کرد، با انگشت به کارول اشاره کرد و بیشتر خندید. یاسمن که کارول را دید، به خنده افتاد اما سعی کرد زیاد تکان نخورد تا او بیدار نشود. سرش را مجدد چرخاند و به جلو نگاه کرد. با دلسوزی گفت: - مشخصه که چقدر خسته بوده. از توی یه جنگ تاون آوردتش اینجا، مطمئنم می تونم درکش کنم که چقدر آرامش داشتن احساس خوبیه. لیلیت که سعی داشت خود را آرام کند، سرش را تکان داد و با لحن خندان گفت: - خوشحالم که مثل شماها این شرایط مضخرف رو ندارم. یاسمن خندید و چیزی نگفت. دلیلی هم نداشت او بتواند درکشان کند، کسی که جزو نوادگان یک نژاد حساب میشد چه میفهمید از آخرین وارث بودن؟ از این بالا، لیلیت به خوبی توانست خانههای ببرینهها را ببیند که برف روی آنها نشسته بود. دستش را دراز کرد و بلند گفت: - اونجاست یاسمن، رسیدیم. کارول سریع با صدای بلند لیلیت از خواب پرید، با گیجی فریاد زد: - صبر کنید خواهش میکنم من... هرچند با دیدن آسمان بنفش جلویش، تازه به یاد آورد که کجاست. تازه به یاد آورد که دیگر در جنگ نیست. دستی بر صورتش کشید و گفت: - وای، فکر کردم وسط میدون جنگ خوابم برده. لیلیت و یاسمن هر دو خندیدند. کارول نیز لبخند آرامشبخشی زد. به هرحال جنگ عوارض روحیای در پی داشت. یاسمن به سمت پایین پرواز کرد و با احتیاط فرود آمد. کارول و لیلیت که از پشتش پاییم آمدند به انسان تبدیل شد. هر سه کنار هم ایستادند، کارول نگاهش را به آن خانههای زیبای چوبی داد که چگونه شکوهمند و خوشفرم بنا شده بودند. با تعجب پرسید: - اینا چین؟ یاسمن ابرویش را با تعجب بالا انداخت و به کارول نگاه کرد. - یعنی تو نمیدونی خونه چیه؟ کارول ل*ب گزید و با بهت زمزمه کرد: - خونههای ما غار بود. اینا... از چوب ساخته شدن؟ بخاطرش درخت قطع کردین؟ لیلیت شانهای بالا انداخت و به سمت خانهها قدم برداشت. با خونسردی گفت: - بیخیال، امگاروس جهان وحشیه، برای همین طبیعیه که اون این چیزها رو نشناسه. بیاین بچهها، قرار نیست که تا فردا اینجا وایسیم! کارول و یاسمن هر دو پشت سر لیلیت راه افتادند و به سمت دهکده رفتند. با رسیدن به ورودی سنگ فرش شدهی دهکده، اهالی آن به هر سه نفر خیره شدند. همه از زن و مرد گرفته تا کودک و پیر داشتند به آنها مشکوک نگاه میکردند. هر سه به شدت معذب بودند، لیلیت آهسته گفت: - خب، کارول زود باش، تبدیل شو وگرنه از اینجا پرتمون میکنن بیرون. کارول با دهانی باز مانده پرسید: - یعنی چی؟ یاسمن سریع دست کارول را گرفت و با ترس گفت: - اینا ببرینن زود باش کارول! اصلا نمیخوام توسط یه ببر کشته بشم! کارول که نمیدانست موضوع چیست کمی مکث کرد تا فکر کند. خواست سوال دیگری بپرسد که صدایی از میان اهالی دهکده به گوش رسید: - مگه به تاون نگفته بودیم کسی حق نداره بیاد اینجا؟ صدای دیگری با لحن معترضانه به گوش رسید: - باید خودمون به اینا بفهمونیم که نمیخوایم با کسی در ارتباط باشیم! زنی به حرف آمد که روی صندلی نشسته بود و میل بافتنی دستش بود. - تاون بهمون احترام نمیذاره! [/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
مجموعه رمان عصیانگر قرن _جلد دوم | نویسنده فاطمه السادات هاشمی نسب
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…