ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش ادبیات
گالری زندگی
پاکتنامه
[ پاکتنامه اختصاصی حوسار ]
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="نهنــگ, post: 276675, member: 253"] [CENTER][FONT=Gandom]تاریخ : 21 خرداد 1401 گیرنده : N I L سلام رویای محال این روزهایم! به برگهای پتوس خیرهام و بیشتر از قبل اندوه آن جوانههای خشکیده به سمت قلبم هجوم آورده. برای بیان تمام حرفهایی که در سرم پرسه میزند ناتوانم و بیشتر از قبل احساس کلافگی و ترس میکنم. کاش میتوانستم گم شوم در خیال اما مدت زیادی میشود که از جانب او ترک شدهام. صدای ساز همسایه بیشتر از هر زمان دیگری در اتاقم جاریست و دیگر آرامش قبل را به همراه ندارد... صدای سازش این روزها فریاد بلندتری دارد... اندوهناکتر... صدای سرفههایش نیز بیشتر شده. انگار که حالش خوب نیست. چشمانش دیگر امیدی ندارد. انگار که به پایان رسیده و آن را دیده. به هر حال این نامه را ننوشتم تا بگویم از زندگی خستهام... نمیدانم... شاید از خود بیزار شدهام. از تمام چیزهایی که یک سوی آن به من برمیگردد و آرامشم را بر هم میزند. شاید اگر من، من نبودم همه چیز بهتر بود، زیباتر، خیالانگیزتر. نمیتوانم برای آدمهای اطرافم بجنگم... میآیند و میروند... نگاهی به من ندارند و تنها بر اساس خواستههای خودشان عمل میکنند. احتمالا درست حدس میزدم... از خودم بودن خستهام. میخواهم یک گیاه باشم؛ یک پروانه؛ یک گل رز به دست کودک گل فروش؛ یک تابلوی نقاشی که به دیوار خانهای مانده و کسی به آن توجهی ندارد؛ میخواهم یک آهو باشم که از مرگ فرار میکند؛ یک کتاب عمیق و اندهگرفته ولی کم قطر؛ میخواهم یک تکه چوب در جنگل باشم؛ باران باشم... ابر باشم... پاییز باشم... اشکهای یک جسم شکست خورده... امید یک آدم تلاشگر... نگاه نگران یک انسان منتظر... هرچیزی به غیر از خودم. نمیخواهم بگویم خود را دوست ندارم. هرگز! تنها از این خستهام که تمام این مدت طولانی خود بودهام... از آسیبهایی که به خودم زدهام دیگر نمیتوانم از جایم برخیزم... از انتخابهایی که کردهام... کاش میتوانستم کاری کنم برای خودم نبودن کاری کنم....[/FONT][/CENTER] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش ادبیات
گالری زندگی
پاکتنامه
[ پاکتنامه اختصاصی حوسار ]
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…