خیارها رو خرد میکردیم و بهش سس میزدیم، یه پادری به نسبت بزرگ برمیداشتیم و تو حیاط پهن میکردیم، چهارتایی روی اون پادری مینشستیم؛ به قول خودمون خونمون بود!
اون خیار و سس، خوشمزهترین میانوعدهای بود که میخوردیم.
هروقت گشنمون میشد، یا دلمون یه چیزی میخواست که بخوریم، اولین و آخرین گزینه سیبزمینی سرخ کرده بود.
دلم هوای اون روزا رو کرده؛ کاش تا همیشه بچه میموندم؛ کاش هیچوقت بزرگ نمیشدم! من که اون موقعها اینقدر خوش بودم، چرا آرزو کردم بزرگ شم؟
خودم هم نمیدونم! الان تنها چیزی که میخواستم، برگشتن به اون زمان بود؛ کاش میتونستم برگردم؛ اما حیف، حیف که نمیشه.
کاش یک ماشین زمان بود که میتونستیم به هر زمانی که دلمون میخواد بریم. اگه همچین ماشینی وجود داشت، شاید اولین بار به اون زمانی میرفتم که تنها عشق دلبر من بودم، بعد هم به زمان بچگیم، و تا همیشهی خدا تو همون زمان میموندم و "زندگی" میکردم.
سرسری مبحث رو تموم، و پایان کلاس رو اعلام کردم؛ دانشجوها تند تند وسایلهاشون رو جمع کردن و از کلاس خارج شدند؛
با خارج شدن آخرین دانشجو از کلاس، در کلاس رو بستم و روی صندلیم نشستم؛
با کلافگی دستم رو روی صورتم کشیدم؛
خسته بودم، کلافه بودم، عصبی بودم؛
دو ماه بود که نامزد بودیم و اون کوچکترین توجهی بهم نمیکرد؛ اوایل خوب بود اما کمکم...
نمیدونستم چیکار کنم، آخه مگه چی ازم دیده بود که اینجوری میکرد؟
با اینهمه محبتی که من بهش میکنم، حقم حتی یه لبخند ساده نیست؟
درسته مَردم، ولی مگه مردا دل ندارن؟ مگه مردا نیاز به توجه و محبت ندارن؟
پوف، دارم دیوونه میشم! آخه چشه؟
پوف! اصلا به اونا چه ربطی داره؟
من میخوام دنبال رویاهام برم، هیچکس هم نمیتونه جلوم رو بگیره!
خسته شده بودم از بس شنیدم «تو قلمت خوب نیست!» ، «تو اصلا خوب نمینویسی!» ، «تو رو چه به نویسندگی!».
اونا چی میدونستن که سطح من رو مشخص میکردن؟
نمیتونن موفقیتم رو ببینن، میگن نمیتونی!
به کوری چشم حسود اون مارال هم که شده آموزشگاه میرم!
لپ تاپ رو از روی میز برداشتم؛ روی تخت به شکم دراز کشیدم و لپ تاپ رو روبه روم گذاشتم؛
شروع به گشتن دنبال آموزشگاه نویسندگی تو تهران کردم؛
بعد از نیم ساعت یه آموزشگاه معروف با اساتید خبره پیدا کردم.
لباسهام رو پوشیدم و تو هال رفتم؛ کفشهام رو پوشیدم، خواستم از خونه بیرون برم که با صدای مامان برگشتم.
- کجا؟
محکم گفتم:
- آموزشگاه نویسندگی برای ثبت نام.
و در مقابل چشمهای متعجبش، از در بیرون زدم.
مامان داد زد:
- مهسا؟
اونقدر غرق فکر کردن بودم که اصلا صدای مامان رو نمیشنیدم؛ مامان هم که دید جوابی نمیدم بیخیال شد.
همیشه کارم همین بود؛ تصور کردن چیزی که میخوام یه روزی بهش دست پیدا کنم، در قالب آینده که بهش دست پیدا کردم.
دفتر رو روی تخت گذاشتم و از تخت پایین اومدم و به سمت آینه قدی تو اتاقم رفتم؛
رو به روش وایسادم و تو آینه به چشمام نگاه کردم و گفتم:
- بقیه مهم نیستن؛ من میخوامش؛ میتونم بخوامش و بدستش میارم!
تو آینه به ل*بهام نگاه کردم و گفتم:
- شروع میکنم.
مردمک چشمام رو چرخوندم و تو آینه به صورتم نگاه کردم و گفتم:
- عمه جون؟ واقعا میخواین سحر رو شوهر بدین؟
لبخند زدم و گفتم:
- آره، چهطور مگه عزیزم؟
لبم رو بهم فشردم و گفتم:
- سحر تازه ۱۷ سالشه؛ فکر نمیکنید سنش برای ازدواج زوده؟