آخرین فعالیت تاجِرِ غَم
-
با خیالت راحت رو صندلی دسشویی نشسته بود که یهو بوی سوختنی اومد، یادش اومد که زیر نیم‌روهارو خاموش نکرده. با خودش گفت قطعا دیگه خاکستر... -
یه بستنی از فروم بستنی یخی‌ها چله‌ی تابستون دراز کشید رو چمن آفتاب بگیره، آب شد. صندلی، خاکستر، دستشویی
-
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان بسمه تعالی این ویژگی با کدوم یکی از کاربرایی که میشناسی مطابقت داره؟ «تگ» 1. شاد: 2. غمگین: 3. بی...
-
شاد: @zhina @Zizi غمگین: @RPR" بی‌حوصله: من؟ 1355+=_ عصبی: @آلفای خاکستری 😂 خنثی: @SAD BALLERINA @نازلـی شیطون: @Saya باحال: فقط...
-
تاجِرِ غَم به موضوع همگانی [ الان به چی احتیاج داری؟ ] پاسخ داده‌است.یه عالمه خوردنی😔
-
تاجِرِ غَم به نازلـی نوشته در موضوع همگانی [ همین الان داری به چی فکر میکنی؟ ] با
Love واکنش نشان داد.
امروز نشستم تو تراس مامانم اینا کتلت درست کردم کِیف داد آمین انقد شیرین شده که دلم میخواد هلاک شم براش از قریب به اتفاق آدمای اطرافم... -
تاجِرِ غَم به موضوع همگانی [ همین الان داری به چی فکر میکنی؟ ] پاسخ داده‌است.به اینکه ویفر تو کیف یاسمنو بخورم🫠
-
تاجِرِ غَم به موضوع همگانی [ الآن چه احساسی داری؟ ] پاسخ داده‌است.گشنگی🫣
-
https://forum.cafewriters.xyz/threads/39541/page-2#post-335700 پارت‌های جدید
-
تاجِرِ غَم به سایه مولوی نوشته در موضوع در حال ویرایش رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی با
Like واکنش نشان داد.
- عجب اشتباهی کردم قبول کردم این دو تا هم باهامون بیان! نگاه از سونیا و کیانا که جلوتر از آنها سمت ورودیِ شهربازی می‌رفتند گرفت و به... -
تاجِرِ غَم به سایه مولوی نوشته در موضوع در حال ویرایش رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی با Like واکنش نشان داد.
دستانش را دور پرهام حلقه کرده بود. پسرک با حضور دخترها غریبگی می‌کرد و مثل همیشه به آغو*ش او پناه برده بود. خودش هم کمی غریبگی می‌کرد،...
-
تاجِرِ غَم به سایه مولوی نوشته در موضوع در حال ویرایش رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی با Like واکنش نشان داد.
حالا علاوه بر کاری که خودش با زندگیِ احتشام کرده بود باید شرمندگیِ پنهان‌کاری‌های مادرش را هم به دوش می‌کشید انگار. چشم بست و پیشانی‌اش...
-
تاجِرِ غَم به سایه مولوی نوشته در موضوع در حال ویرایش رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی با Like واکنش نشان داد.
کمی بعد داخل کوچه‌ای پیچیدند و سامان ماشین را رو‌به‌روی آپارتمان بزرگ و بلندی متوقف کرد. - اینجاس؟ سامان سر تکان داد و گفت: - آره؛...
-
تاجِرِ غَم به سایه مولوی نوشته در موضوع در حال ویرایش رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی با Like واکنش نشان داد.
پوزخندی زد و گفت: - یه دختر فقیر و بیچاره رو چه به طلا و جواهرات؟! تلخندی زد و ادامه داد: - این رو قادر گفت، اون موقع که به زور از...
-
انجام شده
