با خواندن و نوشتن رشد کنید و به آینده متفاوتی فکر کنید.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید.
-
-
پناه. به سوتـه دلـآن نوشته در موضوع چالش [چالش نیمکت چوبی ادبیات | با حضور • محمد مهدی گودرزی•] با
Like واکنش نشان داد.
@محمد مهدی گودرزی کاربر گرامی شما ۳ روز فرصت دارید تا به سوالات پاسخ دهید. -
پناه. به خانومِ اِل نوشته در موضوع در حال تایپ رمان احلامِ بیداری | خانومِ اِل با Like واکنش نشان داد.
صدای آشنای نوا، همان صدایی که همیشه در استوری‌ها و پست‌هایش می‌شنید، حالا در یک لحظه کوتاه، دل آتاناز را سنگین کرد. صدای پر اطمینان و...
-
پناه. به خانومِ اِل نوشته در موضوع در حال تایپ رمان احلامِ بیداری | خانومِ اِل با Like واکنش نشان داد.
یک پیام جدید! آتاناز گوشی‌اش را برداشت و صفحه را باز کرد. پیام از طرف پیج کاری نوا آمده بود. - سلام، ببخشید که دیر شد، ادمینم چند روزی...
-
پناه. به خانومِ اِل نوشته در موضوع در حال تایپ رمان احلامِ بیداری | خانومِ اِل با Like واکنش نشان داد.
* به نام او که جان در دستان اوست * فصل اول: پیامی برای هیچکس... گوشی را روی لبه‌ی میز، کنار ماگ نیمه‌خورده‌ی قهوه گذاشت. پیام...
-
پناه. به خانومِ اِل نوشته در موضوع در حال تایپ رمان احلامِ بیداری | خانومِ اِل با Like واکنش نشان داد.
مقدمه: تقدیم به آن‌هایی که در سکوت عاشق شدند، به آن‌هایی که صدای قلبشان را تنها از پشت صفحه‌های سرد شنیدند، به آن‌هایی که در...
-
نویسنده‌ی عزیز؛ ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود، خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ...
-
پناه. به خانومِ اِل نوشته در موضوع در حال تایپ رمان احلامِ بیداری | خانومِ اِل با Like واکنش نشان داد.
نام رمان: احلامِ بیداری نویسنده: خانومِ اِل ژانر: اجتماعی، عاشقانه خلاصه ی رمان : در دنیایی که روابط به سرعت با یک کلیک ساخته و...
-
نور چشم‌هام رو می‌زد، صدای آواز پرنده‌ها هم شنیده می‌شد. با هجوم افکار به ذهنم تازه همه‌چیز یادم اومد. گرگ بهم حمله کرد و بعد سیاهی مطلق...
-
محکم هلم دادند داخل و درو بستند و بعد قفلش کردند. از رو زمین بلند شدم و با جیغ و داد گفتم: - هوی درو باز کنید! کَرید مگه، گفتم بیاید درو...
-
یهو صدای پیس‌پیس شنیدم. سرم رو چرخوندم طرف سوراخ در که کلویی رو دیدم. این اینجا چیکار می‌کنه دیگه؟! کلویی نماینده‌ی کاترین و همچنین نور...
-
تامس: - چرا حواست رو جمع نمی‌کنی که آخرش اینجوری نشه؟! من: - تامس! تقصیر من نبود که! تقصیر این بیشعور بود، آب یخ خالی کرد روم منم عصبانی...
-
با همون لباس خواب‌هام تو محوطه دنبال آنا می‌دویدم و هر لحظه بهش فحش می‌دادم. یهو فریاد گوش خراشی بلند شد که سرجام وایسادم، برگشتم و پشتم...
-
با استرسی که هنوز تو جونم بود دستی به صورتم کشیدم که خیس‌خیس بود، وایسا ببینم اینا اشکه؟! لعنتی! این چه کابوس مضخرفی بود دیگه، از شوک و...
-
* - زنیکه‌ی عوضی، زود باش اسم و مکان اون رئیس آشغالت رو بده! - هه! هر چندبار دیگه هم بپرسید جوابم همینه، نمی‌دونم درباره‌ی کی حرف...
-
بعد از خوردن شام به سمت خوابگاه رفتیم تا بریم بخوابیم. قبلا از اینکه جولیا به اتاقش بره، نزدیکش رفتم و با لبخند ژکوندی گفتم: - جولیا...
-
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
بازدیدهای نمایه
32
آخرین بازدیدکنندگان
- 32 بازدیدهای نمایه
