عنوان: چرخهی سایهها ۱: سایهی گمشده
ژانر: فانتزی، تاریخی
نویسنده: علی دهقان
خلاصه: در شیراز دورهی زندیه، آزاده با پیرزنی برخورد میکند که از سایههایی زنده و نفرینشده سخن میگوید. او در جستجوی گنجی مرموز درگیر افسانهای قدیمی میشود که واقعیت و خیال را در هم میآمیزد. هرچه بیشتر پیش میرود، حقایق تاریکتری دربارهی سایههای گمشده آشکار میشود.
نویسندهی عزیز؛
ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید: [قوانین جامع تایپ رمان]
فصل اول: زمزمهی سایهها.
شیراز، سال ۱۱۹۳ هجری قمری
نیمدارهای چوبی بالای سر، کهنه و ترکخورده، سایههایی کمجان میاندازند، سایههایی کوتاه و تیز که در نور آفتاب میلرزند، گویی خودشان هم از این گرما هراس دارند. چوبها با رنگ قهوهای تیرهای که از سالها باد و آفتاب به سیاهی میزند خمیده شدهاند، مثل شانههای پیرمردی که بار زندگی را به دوش کشیده باشد. تختههایشان پر از شکاف است، شکافهایی که انگار با هر نسیم کمی عمیقتر میشوند و صدای نالهی خفیفی از خود بیرون میدهند. پارچههای رنگورورفتهای که به آنها آویخته، در نسیمی گرم تکان میخورند، پارچههایی که زمانی سرخ و آبی بودهاند، رنگهایی شاد که چشم را مینواختند، اما حالا به خاکستری محوی بدل شدهاند، مثل خاطراتی که زمان از یاد برده و در گوشهای خاک میخورد. این پارچهها در نسیم گرم تکان میخورند، آرام و بیصدا، گویی نمیخواهند توجه کسی را جلب کنند، گویی میدانند که دیگر آن شکوه گذشته را ندارند.
زیر این نیمدارها، بازار مثل رودی خروشان جریان دارد. مردم با رداهای بلند و کوتاه، با شالهای رنگین که حالا از گرد و غبار خاکآلود شدهاند، در هم میلولند. زنی با شالی گلدار، سبدی پر از انار روی سرش گذاشته و با قدمهایی تند از میان جمعیت میگذرد، انارهایی سرخ که زیر نور خورشید مثل جواهر میدرخشند، اما پوستشان از گرما ترک برداشته و آبشان به آرامی روی زمین میچکد. مردی میانسال، با ریشی بلند و کلاهی نمدی که لبهاش از عرق خیس شده است، کیسهای پر از زعفران را به دوش کشیده و با صدایی خشن فریاد میزند: «زعفران اعلا، از کاشان اومده، بیا که فقط امروزه.» بوی تند زعفران از کیسهاش بلند میشود، عطری گزنده و گرم که با بوی خاک خشک و عرق تن آدمها در هم میآمیزد و فضا را پر میکند.
دستفروشها، با صداهایی خسته اما پر از زندگی، فریاد میزنند و کالاهایشان را به رخ میکشند. پسری لاغر و آفتابسوخته، با ردایی کهنه که به زانوهایش هم نمیرسد، سینیای پر از خرما در دست دارد و با صدای گرفتهاش میخواند: «خرمای تازه، شیرین مثل عسل، بیا که تموم میشه.» خرماهایش، زرد و قهوهای، روی سینی چیده شدهاند، برخی چروکیده و برخی هنوز براق، و چند مگس دورشان وزوز میکنند، انگار آنها هم از گرما کلافه هستند اما نمیتوانستند از شیرینی خرما دل بکنند. کمی آنطرفتر، زنی با چادر مشکی که گوشهاش را با دست نگه داشته، پارچهای روی زمین پهن کرده و تکههای نان خشک و سبزیهای خشکشده را میفروشد. نگاهش خسته است، اما لبخندی کمرنگ روی لبش دارد، انگار هنوز امیدی در دلش زنده است. «سبزی تازه، حالا خشکه، ولی عطرش هنوز هست، ببر برای آش.» صدایش بلند است، اما در هیاهوی بازار گم میشود.
از دوردست، صدای چکش مسگرها میآید، سنگین و پیدرپی، مثل ضربان قلبی که نمیخواهد از تپش بایستد. هر ضربه، تکهای مس را شکل میدهد، و جرقههای ریز از زیر چکشها به هوا میپرند و در نور آفتاب میدرخشند، مثل ستارههایی کوچک که زود خاموش میشوند. دود نازکی از کارگاه مسگری بلند است، بوی فلز گداخته با بوی ادویهها و گلاب در هم میآمیزد و فضا را سنگینتر میکند. نزدیکتر، در راستهی ادویهفروشها، مردی با پیشبند خاکستری کیسههای پارچهای را جلوی دکانش آویخته، کیسههایی پر از دارچین، زردچوبه، و گیاهان خشکشدهای که نامشان را فقط خودش میداند. بوی تند دارچین، شیرین و گزنده، با عطر گنگ گلهای خشکشده در هم میآمیزد، عطری که انگار از گورستانی کهن میآید، عطری که گویی رازهایی قدیمی را در خود پنهان کرده و نمیخواهد فاششان کند.
کمی دورتر، زیر نیمداری که پارچهاش پاره شده و نور از سوراخهایش به زمین میریزد، نشسته و سبدی پر از گردو جلویش گذاشته است. دستهایش، چروکیده و پر از رگهای برجسته، با دقت گردوها را جابهجا میکنند، انگار هر کدام برایش ارزشی خاص دارند. کلاه پشمیاش را تا روی ابروهای سفیدش پایین کشیده تا نور آفتاب چشمهایش را نزند، اما عرق از پیشانیاش میچکد و روی گردوها میافتد. صدایش ضعیف است، اما با سماجت میگوید: «گردوی کوهی، مغز سفید، بشکن و بخور.» چند کودک ژندهپوش دورش چرخ میزنند، با انگشت به گردوها اشاره میکنند و میخندند، اما دستشان به جیبشان نمیرود. پیرمرد با نگاهی تند آنها را دور میکند، اما یکی از بچهها، پسری با موهای آشفته و پاهایی پر از خاک، یک مشت گردو برمیدارد و با خنده فرار کند.
بازار پر از این آدمها است، آدمهایی که هر کدام دنیایی در خود دارند، اما در این گرما و شلوغی به هم گره خوردهاند. صدای خندهی کودکی که دنبال بادبادکی کاغذی میدود، با فریاد مردی که الاغش را با چوب میزند در هم میآمیزد. الاغ، با بار کیسههای پر از گندم، پاهایش را روی سنگفرشها میکشد و عرعر خفیفی میکند، انگار از گرما و بارش شکایت دارد. صاحبش، مردی کوتاهقد با صورتی سوخته و دندانهایی زرد، چوب را دوباره بالا میبرد و فریاد میزند: «راه بیا، لعنتی.» چند نفر با تمسخر میخندند، و یکی گوید: «اونم مثل خودت خسته است، بذار نفس بکشه.» مرد با عصبانیت نگاهش میکند، اما چیزی نمیگوید و به راهش ادامه میدهد.
نور خورشید حالا کمی کج شده، اما هنوز تند و بیرحم است. سایهها، که صبح کوتاهتر از خود آدمها هستند، حالا کمی کشیدهتر شدهاند، ولی هنوز تیز و برنده به نظر میرسند، مثل لبهی خنجری که روی زمین افتاده باشد. زیر نیمدارها، سایهها خطوطی ناهموار میسازند، خطوطی که با هر تکان پارچهها جابهجا میشوند و شکلهای عجیبی میگیرند، گویی زمین خودش داستانی مینویسد که کسی نمیتواند بخواندش. پسری که شربت لیمو میفروشد، سینیاش را روی شانهاش جابهجا میکند و فریاد میزند: «شربت خنک، لیموی تازه، تشنهات رو سیراب کن.» عرق از پیشانیاش میچکد و روی سنگفرشها میریزد، اما لبخندش هنوز زنده است، انگار گرما نمیتواند روحش را بشکند.
در گوشهای دیگر، زنی با چشمانی تنگ و موهایی که از زیر روسریاش بیرون زده، کنار بساطی از ظرفهای سفالی نشسته است. ظرفها، با نقشهای سادهی گل و برگ، روی پارچهای کهنه چیده شدهاند، و زن با دستمالی گرد و غبارشان را پاک میکند. مشتریای ندارد، اما بیکار ننشسته است. با انگشت روی یکی از کاسهها خط میکشد و زیر ل*ب آوازی زمزمه میکند، آوازی که کلماتش گم شده و فقط نالهای آرام از آن مانده است. نسیم که میوزد، گرد و غبار را به صورتش میپاشد و او چشمهایش را میبندد و لحظهای ساکت میماند، انگار به چیزی در دوردست فکر میکند.
از راستهی عطارها، بوی گلاب و بهارنارنج بلند است، عطری شیرین که با بوی تند زیره و فلفل سیاه در هم میآمیزد و فضا را پر میکند. مردی با ریش سفید و عبایی خاکستری، هاونی برنجی را جلوی دکانش گذاشته و با دستهی چوبیاش ادویهها را میکوبد. هر ضربه، صدای خشکی میدهد و گرد ادویه در هوا پخش میشود، مثل مهای نازک که نور آفتاب آن را طلایی میکند. زنی با سبدی پر از نان از کنارش رد میشود و میگوید: «حاجی، یه ذره زردچوبه بده، نونم بیرنگه.» مرد لبخندی میزند و با دستمال کثیفی عرق پیشانیاش را پاک میکند، بعد تکهای کاغذ برمیدارد و زردچوبه را برایش میپیچد.