دانلود داستان کوتاه ریسمان خونابه.در این بخش از سایت کافه نویسندگان داستان کوتاه ریسمان خونابه را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.برای دانلود داستان کوتاه ریسمان خونابه از آتریسا اکبریان و ح.وفا با ما همراه باشید
خلاصه داستان کوتاه ریسمان خونابه
مردی به بند کشیده شده در غرقاب متعفن کسب قدرتهای بیارزش دنیوی. ضریری که جانش را ذره ذره پیشکش نفرینی میکند که خود به زندگی خود فرا خوانده است. نفرینی به سان ریسمان که سیر پایان ناپذیر مرگ و کشتار را با خود به ارمغان آورده است! از او دوری کنید!
بخشی از داستان کوتاه ریسمانخونابه
انگشتان نه چندان بلندش، فنجان ماگ داغ را در آغوش میکشند. هر جرعه قهوه داغی که روانه سینهاش میشود، گویی وجودش را به آتش میکشد و به خاکستر مبدل؛ انگشتانش نامحسوس دچار لرزشی شدهاند، لرزشی که سالهاست در پی درماناش بر آمده بود، اما نتوانسته بود چارهای برای توقفاش بیابد؛ لرزشی بر آمده از عذاب وجدانی وسیع. با تقهای که به در چوبی اتاق، زده میشود؛ فنجان ماگ را روی میز میگذارد، کروات و کتاش را مرتب میکند و نفسی عمیق میکشد.
- بفرمائین؟
در باز میشود و منشی قد بلند میان سالاش، آقای احمدی وارد میشود.
- قربان! اسناد جدید از مهندس زرگر در را*بطه با تکمیل برجهای نیمه ساخته شده شهرک غرب، به دستمون رسیده که باید امضاء بشن.
مرد به علامت تائید سری تکان داده و منشی را به سمت خود میخواند. برگهها که روی میز قرار میگیرند، خودکار آبی رنگی را از روی میز برداشته و قسمتهایی که منشی راهنمایی میکند را، امضاء میکند. بعد از رفتن منشی، تصمیم میگیرد اندکی چشم بر هم گذارد تا ذهن مشوش و ناآرام اش، اندکی طعم آرامش را بچشد.
دقایقی بعد، پلکهایش را از هم میگشاید. از دیدن صحنه روبهروی اش خشک شده و عرق سردی بر پیشانیاش مهمان میشود. صدای جیغهای متمادی، پردههای ظریف گوشهایش را از هم میدَرد. چراغها خاموش شده و اتاق در ظلمات فرو رفته است. تنها یک چیز میدرخشد، او!
او که درست روی صندلی روبهروی مرد نشسته و قهقهههای شیطانیاش، سکوت اتاق را در هم میشکند. اما او چگونه توانسته بود وارد اتاق شود؟ اصلاً چگونه زنده مانده بود! در کسری از ثانیه شیشههای اتاق با صدای مهیبی شکسته و به طرفش پرتاب میشوند، سریع زیر میز پناه میگیرد و از خطر تکه تکه شدن جان سالم به در میبرد، اما چیزی بدتر از آن انتظارش را میکشد.
دستهای سوخته شده دختر، دور گردناش پیچیده میشوند و با یک حرکت از زیر میز به بالا پرتاب میشود. با شدت به سقف برخورد کرده و درد فجیعی را در تک تک سلولهایش، احساس میکند. سقف شکسته و ترک میخورد و مرد به پایین پرتاب میشود. صدای قهقههها ثانیه به ثانیه بلندتر میشود و صدای قدمهایی که لحظه به لحظه به مرد نزدیکتر میشوند.
با پیچیده شدن جسم سختی دور گردن و تنش به خود میآید. سیم آهنی ضخیم و طویلی که دور تنش پیچیده میشود، قدرت تنفس را از او میستاند. با تنگ شدن آغو*ش سیم دور تنش، فریادی از درد میکشد. نفس نفس زنان به پایان کار خود مینگرد. یعنی این آخرین نفسهای او در این دنیای فانی بود؟ نه! هنوز خیلی چیزها بود که قصد انجامشان را داشت و نمیتوانست اکنون بمیرد. با ته ماندههای جانش فریاد زد:
- بفرمائین؟
در باز میشود و منشی قد بلند میان سالاش، آقای احمدی وارد میشود.
- قربان! اسناد جدید از مهندس زرگر در را*بطه با تکمیل برجهای نیمه ساخته شده شهرک غرب، به دستمون رسیده که باید امضاء بشن.
مرد به علامت تائید سری تکان داده و منشی را به سمت خود میخواند. برگهها که روی میز قرار میگیرند، خودکار آبی رنگی را از روی میز برداشته و قسمتهایی که منشی راهنمایی میکند را، امضاء میکند. بعد از رفتن منشی، تصمیم میگیرد اندکی چشم بر هم گذارد تا ذهن مشوش و ناآرام اش، اندکی طعم آرامش را بچشد.
دقایقی بعد، پلکهایش را از هم میگشاید. از دیدن صحنه روبهروی اش خشک شده و عرق سردی بر پیشانیاش مهمان میشود. صدای جیغهای متمادی، پردههای ظریف گوشهایش را از هم میدَرد. چراغها خاموش شده و اتاق در ظلمات فرو رفته است. تنها یک چیز میدرخشد، او!
او که درست روی صندلی روبهروی مرد نشسته و قهقهههای شیطانیاش، سکوت اتاق را در هم میشکند. اما او چگونه توانسته بود وارد اتاق شود؟ اصلاً چگونه زنده مانده بود! در کسری از ثانیه شیشههای اتاق با صدای مهیبی شکسته و به طرفش پرتاب میشوند، سریع زیر میز پناه میگیرد و از خطر تکه تکه شدن جان سالم به در میبرد، اما چیزی بدتر از آن انتظارش را میکشد.
دستهای سوخته شده دختر، دور گردناش پیچیده میشوند و با یک حرکت از زیر میز به بالا پرتاب میشود. با شدت به سقف برخورد کرده و درد فجیعی را در تک تک سلولهایش، احساس میکند. سقف شکسته و ترک میخورد و مرد به پایین پرتاب میشود. صدای قهقههها ثانیه به ثانیه بلندتر میشود و صدای قدمهایی که لحظه به لحظه به مرد نزدیکتر میشوند.
با پیچیده شدن جسم سختی دور گردن و تنش به خود میآید. سیم آهنی ضخیم و طویلی که دور تنش پیچیده میشود، قدرت تنفس را از او میستاند. با تنگ شدن آغو*ش سیم دور تنش، فریادی از درد میکشد. نفس نفس زنان به پایان کار خود مینگرد. یعنی این آخرین نفسهای او در این دنیای فانی بود؟ نه! هنوز خیلی چیزها بود که قصد انجامشان را داشت و نمیتوانست اکنون بمیرد. با ته ماندههای جانش فریاد زد:
اطلاعات اثر
دسته بندی: داستان کوتاه
عنوان: ریسمان خونابه
نویسنده: آتریسا اکبریان،ح.وفا
ژانر: ترسناک
شناسنامه اثر
سطح اثر: ویژه
ناظر: Vanquish
ویراستار: Honeyو Ella
طراح: bahareh.s
تعداد صفحات: 13 صفحه pdf
کپیست: ☆RaHa☆