تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

رمان تقاص اثر هما پور اصفهانی

دانلود رمان تقاص اثر هما پور اصفهانی 2022-06-11

دانلود رمان تقاص اثر هما پور اصفهانی.در این بخش از سایت کافه نویسندگان،رمان تقاص یا شام مهتاب را برای شما عزیزان اماده کرده‌ایم.برای دانلود رمان تقاص اثر هما پور اصفهانی با ما همراه باشید.

خلاصه رمان تقاص​

سالها پیش وقتی هنوز چشم به دنیا باز نکرده بودم حوادثی رخ داد که تاثیرش را مستقیم روی زندگی من و تو گذاشت ، شاید هیچ کس تصورش را هم نمی کرد یک عشق آتشین در گذشته باعث یک عشق آتشین دیگر در آینده شود ، اما به خاطر زهری که گذشتگان از عشق چشیدند عشق ما نیز باید طعم زهر به خودش بگیرد ، باید تقاص پس بدهیم .

هم من هم تو ، تقاص گناهی که نکردیم ، تو به من استواری را یاد بده ! من شکننده ام ، من از جنس بلورم ، من لطیفم ، نگذار بشکنم ، برای شکستنم زود است ! دستم را بگیر ، تنهایم نگذار ، نگذار این تقاص بی رحمانه روحمان را به کشتن بدهد ، نگذار ، بگذار این زنجیره گسسته را من و تو پیوند بزنیم ، بگذار این کینه ها را از بین ببریم … بیا با هم باشیم که تو از منی و من از تو ، تو نیمه دیگر وجودمی . کسی هستی که قبل از دیدنت می شناختمت ، حست می کردم ، با من بمان ، این تقاص حق من و تو نیست .

تو اون شام مهتاب کنارم نشستی عجب شاخه گل ها به پایم شکستی قلم زد نگاهت به نقش آفرینی که صورتگری را نبود این چ نینی پریزاد عشقو مه آسا کشیدی خدا را به شور تماشا کشیدی تو دونسته بودی چه خوش باورم من شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من تا گفتم که هستی؟ تو گفتی یه بی تاب تا گفتم دلت کو؟ تو گفتی که دریاب قسم خوردی بر ماه که عاشق ترینی تو یک جمع عاشق، تو صادق ترینی همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت به خود گفتم ای وای، مبادا دروغ گفت؟ !

بخشی از رمان تقاص اثر هما پور اصفهانی​

با سر و صدایی که از بیرون می اومد به زور چشمامو باز کردم. آفتاب از پنجره های بلند و سلطنتی اتاقم روی فرشای ابریشمی پهن شده بود. از تختخواب بزرگ یه نفر و نیمم پایین اومدم و حریری رو که مثل پرده از بالای تخت آویزون شده بود و دور تا دور تختم رو می گرفت مرتب کردم. با دیدن تابلوی قشنگم که به دیوار بالای تخت بود لبخندی زدم و سالم نظامی دادم.

کار هر روزم بود. قبل از خواب به تابلوم شب بخیر می گفتم و صبح به صبح بهش سلام می کردم. دمپایی های راحتیمو که شکل خرس بودن پام کردم و شنل نازکی روی لباس خوابم پوشیدم. چون اصلا حال لباس عوض کردن نداشتم. جلوی آینه وایسادم و به خودم خیره شدم . طبق روال بقیه روزا غر زدم: – بازم یه روز دیگه. دوباره باید ول شم توی خونه. حالم از تابستون به هم می خوره. کی می شه تموم بشه؟ یه مسافرت هم نمی ریم دلمون باز بشه. خدایا یه کاری کن امروز حوصلم سر نره .یا بزن پس کله ی سپیده پا شه بیاد این جا که من از تنهایی در بیام.

یه کار بهترم می تونی بکنی. عشق واهی منو واقعیش کن که… خندم گرفت و وسط خنده خودمو دعوا کردم: – حیا کن! همون بهتر که حوصلت سر بره دختره ی چشم سفید! از این که خودمم مثل مامانم خودمو دعوا می کردم خندم شدت گرفت و پشت پنجره رفتم.

حیاط بزرگمون مثل همیشه باعث نشاطم شد و گیجی خوابو از بین برد. چند تا حوض بزرگ به غیر از برکه ی پشت ساختمون وجود داشت که به حیاط روح می داد. حیاط، تیکه تیکه چمن کاری شده بود و با قسمتای سنگی از هم جدا می شد. از جلوی پنجره که کنار رفتم یهو فکری تو ذهنم بالا پایین پرید که باعث شد خودمم شاد شم و بالا پایین بپرم.

با شادی گفتم: – آخ جون! امروز مهمونی داریم! ای رضا دورت بگردم که اول صبحی دل منو شادولی کردی. اون شب مهمونی بزرگی به مناسبت قبولی رضا، داداش بزرگ ترم تو کنکور، برگزار می شد. رضا بیست و یه سالش بود و من هجده سال. البته دلیل این که رضا سه سال پشت کنکور موندخنگ بودنش نبودا!

کلاس کاریش بود! رضا دوست داشت که اول خدمت سربازیشو تموم کنه و بعد بره دانشگاه . همیشه می گفت: – دوست ندارم وقتی که سنم رفت بالا، با یه مدرک بالای تحصیلی، تازه برم آش خوری. اون وقت برام خیلی افت داره. همین کارو هم کرد. اول رفت سربازی و بعد از تموم شدن خدمت یک سالی رو به درس خوندن یا به قول من خر خونی
ارسال کننده
بات کافه نویسندگان
دانلود ها
179
بازدیدها
379
اولین انتشار
آخرین بروزرسانی
امتیاز
5.00 star(s) 1 امتیاز

آثار بیشتر از بات کافه نویسندگان

آخرین نقد و بررسی ها

عالی
بالا