تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

رمان تنها نیستیم از مهسا زهیری

دانلود رمان تنها نیستیم از مهسا زهیری 2022-06-11

دانلود رمان تنها نیستیم از مهسا زهیری.در این بخش از سایت کافه نویسندگان،رمان تنها نیستیم را برای شما عزیزان آماده کرده‌ایم.برای دانلود رمان تنها نیستیم از مهسا زهیری با ما همراه باشید.

خلاصه رمان تنها نیستیم

آتوسا با شنیدن خبر فوت پدرش بعد از هفت سال دوری به خانه بر می گردد.خانه ای که برای او یاد آور همسری است که سال ها پیش خواهر جوانش آنا را به او ترجیح داده بود.رویارویی دوباره ی او با اعضای خانواده اش سرآغاز جریاناتی است که…

یه لحظه یاد بچگی هام افتادم. وقتی همه چی خوب بود. حداقل به این بدی نبود. یاد مسافرت ها و پیک نیک ها یاد اسباب بازی ها، حتی یاد فیلم کلاه قرمزی تو سینمایی که همیشه با بابا می رفتم. یه قطره از چشمم چکید روی کیبورد. مرجان شونه م روفشار داد. دلم می خواست مامان رو حالا که بابا نبود، ببینم. می تونستم یه هفته برم و زود برگردم ولی فکر رو به رو شدن با خانواده و فامیل هم سخت بود.

بخشی از رمان تنها نیستیم از مهسا زهیری

سر کوچه از تاکسی پیاده شدم و تا خونه قدم زدم. هوای خنک نیمه ی آبان صورتم رو نوازش می کرد. حس عجیبی داشتم. یاد وقتی افتادم که با بابا از مدرسه تا خونه پیاده میومدیم و هر بار مجبورش می کردم برام بستنی بخره و به مامان نگه. مامان هم همیشه می فهمید و از ترس سرما خوردنم دعواش می کرد.

روزهای قشنگی رو گذرونده بودیم ولی هیچ وقت تکرار نمی شد. دیگه همه چیز خر*اب شده بود.همین چند ساعت پیش خبردار شده بودم و راه افتاده بودم. حتی تا همین سر کوچه هم امیدوار بودم که برای کشوندنم به خونه بهم دروغ گفته باشند، ولی تموم دیوار ودر پر از پرده های مشکی تسلیت بود. همه ی فامیلی ها رو میشناختم. چشمم به اسم بابا افتاد و با خودم گفتم «کاش زودتر میومدم.»

دستم رو از روی گلوم بلند کردم و شال گردنم رو محکم تر بستم. نفس عمیق کشیدم. کلید نداشتم. دستم رو به طرف زنگ بردم که در ماشین رو باز شد. از این همه سکوت تعجب کرده بودم. به سمت در رفتم. از دور مردی با بارونی بلند چرم و لباس های سر تا پا مشکی به طرف تویوتای جلوی در اومد. نمی شناختمش. هیکلش به نیما نمی خورد.

پیرمردی کنارش ایستاد و چند جمله صحبت کرد و رفت. حالا من وارد حیاط شده بودم. صندلی ها و میزها رو به دیوارهای حیاط تکیه داده بودند و هر جایی که چشم می چرخوندی سیاه پوش بود.مرد که به من رسیده بود، عینک دودی ش رو برداشت و گفت: بفرمایید؟ با تعجب گفتم: بهنام!چشم هاش رو ریز کرد و با دهن باز بهم خیره شد. دوباره گفتم: آره. بینی م رو عمل کردم! لبخند زد و لپم رو کشید و گفت: خودتی آتو؟
  • پسندیدم
Reactions: Diako
ارسال کننده
بات کافه نویسندگان
دانلود ها
71
بازدیدها
286
اولین انتشار
آخرین بروزرسانی
امتیاز
5.00 star(s) 1 امتیاز

آخرین نقد و بررسی ها

عالی
بالا