تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

رمان فصل بادبادک ها اثر مهسا زهیری

دانلود رمان فصل بادبادک ها اثر مهسا زهیری 2022-06-11

دانلود رمان فصل بادبادک ها اثر مهسا زهیری.در این بخش از سایت کافه نویسندگان،رمان فصل بادبادک هارا برای شما عزیزان آماده کرده‌ایم.برای دانلود رمان فصل بادبادک ها اثر مهسا زهیری با ما همراه باشید.

خلاصه رمان فصل بادبادک ها​

شیده تنها وارث خانواده ی بزرگ عمادزاده ست که قبلاً ازدواج نا موفقی داشته و برادر جوانش رو ۵ سال پیش، در یک حادثه مشکوک از دست داده. حالا به نظر می رسه افراد متفاوتی با نیت های مختلف قصد نزدیک شدن بهش رو دارن. داستان پیرامون راز مرگ شهرام و روابط پیچیده ی سه خانواده (شریک) ثروتمند هست. در نهایت تصمیم گیری شیده، زندگی اون رو در تقابل با شیوه ی زندگی مادرش قرار میده پایان خوش

بخشی از رمان فصل بادبادک ها اثر مهسا زهیری​

در اتاق با صدای قژ قژ باز شد و من و مهرناز سکوت کردیم. مهین خانوم با لبخند جلو اومد. نگاهم به ظرف های تخمه ی توی سینی افتاد که از مدل های مختلف بود. سینی رو روی میز گذاشت و گفت: تو رو خدا تعارف نکنید. بفرمایید. – ممنون. همه چی هست. چرا زحمت کشیدید؟ – چه زحمتی. نوش جان. گاهی که برای رسوندن مهرناز سری به خونه‌شون میزدم، وضع همین بود. مهین خانوم هر چی تو خونه بود می‌آورد وسط که من رو حسابی خجالت زده میکرد. همینکه بیرون رفت، مهرناز گفت: بخور دیگه. بعدًا سر من غر میزنه.

به پوست میوه‌های توی ظرف اشاره کردم و گفتم: خوردم دیگه. بعد از چند ثانیه به حرف اومد: نمیخوام بیرونت کنم ولی دیرت نشه. خندیدم و گفتم: حوصله ندارم. – تو که بالاخره میری، حداقل زودتر برو که حاضر شی. راست میگفت. دکمه های باز مانتوم رو بستم و بلند شدم. کیفم رو برداشتم و گفتم: تو هم که طبق معمول نمیای! – »نادری« همینطوری چشم دیدنم رو نداره. اگه تو مهمونی خصوصیشون بیام که حتمًا اخراجم میکنه. – جرأت نداره. و ابروم رو بالا انداختم. در رو باز کرد و آرومتر گفت: آره! جرأت داشت که راحت طلاقت نمیداد. – اون مربوط به شعور نداشته‌ش میشه! نه جرأت. – حتمًا مادرت خیلی خوشحاله. – معلومه. بچه‌ی واقعیش داره میاد. با تعجب نگاهم کرد و گفت: نکنه حسودی میکنی؟! با خنده گفتم: مهین خانوم خداحافظ! از آشپزخونه بیرون اومد و گفت: چرا انقد زود؟ مهرناز: دیر هم کرده. بیرون اومدم و گفتم: شب مهمون داریم. هر دو جلوی در ایستادند و مهین خانوم گفت: به سلامتی. خیر باشه. – مرسی. خیره. – به به، مبارکه انشاءالله! – نه! منظورم اون نبود… مهمونی برگشتن برادرمه. – آهان. چشمت روشن. – مرسی بفرمایید داخل. و مشغول ور رفتن با بندهای صندلم شدم. – بفرمایید. مهرناز: من تا مطمئن نشم رفتی، نمیرم تو. مهین خانوم بهش چشم غره رفت و من خندیدم. همون لحظه آسانسور باز شد و پدرش بیرون اومد. با دیدن من سرش رو پایین انداخت و احوالپرسی کرد. امروز تو مؤسسه نبود. سریع پاچه های شلوارم رو مرتب کردم که باز بودن صندل دید نداشته باشه. خانواده ی دو آتیشه‌ای نبودن ولی پدرش انقدر خودش رو جمع و جور میکرد که آدم ناخودآگاه به خودش شک میکرد. خداحافظی کردم و وارد آسانسور شدم. حوصله‌ی شلوغی رو نداشتم ولی چاره‌ای هم نبود. پیاده شدم و قفل ماشین رو زدم. به پونه که پشت خط بود، گفتم: پشت در جنوبی‌ام.
ارسال کننده
بات کافه نویسندگان
دانلود ها
145
بازدیدها
321
اولین انتشار
آخرین بروزرسانی
امتیاز
5.00 star(s) 1 امتیاز

آخرین نقد و بررسی ها

عالی
بالا