نتایح جستجو

  1. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    می‌خواهم نگویم یا دروغی سرهم کنم و تحویل بدهم تا مبادا به گوششان نرسد؛ اما او نازلی است، تنها رفیقم و نمی‌توانم به او دروغ بگویم. پس سعی می‌کنم راست و کج، واضح و ناواضح صحبت کنم: - یه روستای خوش آب و هوا است که اتفاقاً دوستم مژگان اون‌جا زندگی می‌کنه، راستش هم می‌خوام به دوستم سر بزنم و هم توی...
  2. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    می‌خواهم چیزی بگویم تا این بحث بی‌فایده همین‌جا چال شود؛ اما این‌بار او مانعم می‌شود. خشم چشم‌هایش را به من هدیه می‌دهد و با صدایی که از شدت بغض و عصبانیت دو رگه شده، می‌گوید: - باشه ماهوا خانم برو! برو ولی نه از این خونه! از سرم برو! برو ولی نه از این شهر! از قلبم برو! برو ولی نه از این کشور...
  3. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    *** اشک‌هایم را با انگشتان دست‌های سردم پاک می‌کردم و چمدانم را با دست‌های شبنم‌زده از چشم‌هایم، می‌بستم. حالم بد بود. می‌خواستم از هرچه که است دور باشم. اصلاً چیزی نبود که باشد! دیگر هیچ نبود! تمام بدنم و دل و جانم از کتک‌هایی که از مادر و رضا خورده بودم، تکه پاره بود. آهی می‌کشم و روسری سبز...
  4. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    حالم بد بود. از مادرم بیزار بودم. می‌خواستم بابت تمام حال بدی که سرم آورده است تقاص پس دهد؛ ولی او مادرم است! حتی وقتی زیر دست و پایش لگد کوبم می‌کند، من می‌توانم از خود دفاع کنم و دوبرابرش را سرش بیاورم؛ ولی او مادرم است... اگر او دلش سنگ است من که دلم سنگ نیست، من که مانند او نیستم. فشار شدیدی...
  5. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    *** صدای مادرم و رضا در گوشم می‌پیچد. با صدایی بلند درباره من چیزهایی می‌گویند که ای کاش گوش‌هایم نمی‌شنیدند. صدای مادرم هم‌چون همیشه راه اشک‌هایم را باز می‌کند. - می‌بینی رضا! دختره‌ی نکبت تا لنگ ظهر خوابه و نمی‌گه پا بشم خونه رو جمع کنم مهمون میاد برای فاتحه. صدای رضا هم بیشتر از آن، روی اعصاب...
  6. سارابهار

    اطلاعیه •درخواست ⤵️انتقال به متروکه و بازگردانی آثار⤴️•

    سلام و دروود. درخواست خروج از متروکه برای سه تا از رمان هام دارم. دروازه لورال دریچه وهم ماهوا غریزه سیاه
  7. سارابهار

    اطلاعیه 📚درخواست تأیید رمان📚

    سلام و دروود ♡ درخواست تأیید رمان
  8. سارابهار

    حرفه ای رمان اِل تایلر | سارابهار

    نوری روشن آسمان را فرا گرفته است و صدای جیک‌جیک گنجشک‌های لابه‌لای شاخ و برگ درختان گوش‌هایم را نوازش می‌کند. از جایم بلند می‌شوم و به سمت کول می‌روم تا بیدارش کنم؛ اما پیش از آن‌، نیروانا خمیازه کشان از روی تکه سنگی که ساعاتی رویش خوابیده بود، به پایین می‌غلتد و صدای آخ گفتنش آن‌چنان بلند...
  9. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    وزش شدید باد امانم را بریده است. موهای بلند و مشکی‌ام هم‌چون هزاران شلاق به روی صورت و چشمانم کوبیده می‌شوند. همه جا تاریک است، آن‌قدر تاریک که نمی‌توانم زمین زیر پایم را ببینم و با اولین قدمم پایم به چیزی گیر می‌کند و آوار زمین می‌شوم. درد در تنم می‌پیچد. سعی می‌کنم با کمک دست‌هایم از جا بلند...
  10. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    لحظه‌ای نفس کشیدن را از یاد می‌برم. نمی‌دانم چهره‌ام چگونه می‌شود که چشمان نازلی پر از نگرانی می‌شوند، شانه‌هایم را محکم می‌گیرد و می‌گوید: - خوبی ماهوا؟ پیش از آن‌که بتوانم پاسخش را بدهم، سایه‌ای که در گوشه‌ای می‌خزد، توجهم را جلب می‌کند. چیزی درختان نیمه خشک کاج را تکان داد گویا که باد نباشد؛...
  11. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    به سختی زبانم را روی ل*ب‌های ترک‌ خورده‌ام می‌کشم و می‌گویم: - داداش! منظورم اون مردی بود که کمی پیش داشتم باهاش حرف می‌زدم. دستش که لای موهایم می‌پیچد و موهای پرشانم را که مُشت می‌کند تازه می‌فهمم که کار را بدتر کرده‌ام. - با کدوم مرد حرف می‌زدی هان؟ موهایم را محکم می‌کشد و جیغم را درجا خفه...
  12. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    سپس درحالی‌که آب دهانم را فرو می‌برم و سعی می‌کنم مؤدب باشم، با صدایی دردمند ل*ب می‌زنم: - به جا نیاوردم... ببخشید شما جنابِ؟ چهره‌اش مرموز و سرد است همانند دستش، دستش که روی شانه‌ام قرار دارد سرد است، طوری سرد که گویا می‌تواند هر آن، منجمدم کند! با صدایی بم می‌گوید: - پدرت می‌دونست انتخابش منجر...
  13. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    همان‌طور که به آرامگاه نزدیک می‌شوم زیر ل*ب با بغض می‌گویم: - ببخش که نتونستم نجاتت بدم بابا... . صدایم در سکوت آرام قبرستان گم می‌شود. حقیقت این بود که نمی‌دانم پدر را از چه چیزی باید نجات می‌دادم؛ اما حس می‌کردم در تمام این سال‌ها، یک جایی، یک لحظه، یک انتخاب، باعث شده که این سرنوشت برایمان رقم...
  14. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    تصور این‌که روزی برسد که چندین سال از رفتنش گذشته و تنها من مانده‌ام با یک قلب پر درد...آه! تصورش هم برایم غیرقابل توصیف است، آخر من با این اندوه مگر می‌توانم کنار بیایم؟ هرچند چندین سال هم گذشته باشد. او تنها پدرم نبود، بلکه تکیه‌گاهم بود. صدای خشن مادرم می‌آید که مرا صدا می‌زند و مرا که غرق...
  15. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    وزش باد سرد از لابه‌لای درختان خشک عبور می‌کرد و برگ‌های پژمرده را هم‌چون خاطراتی کهنه در هوا می‌چرخاند. هوا بوی خاک باران‌خورده و اندوه داشت. دست‌هایم را از شدت سرما در جیب پالتوی مشکی‌ام فرو برده بودم و بی آن‌که کلمه‌ای از لبانم خارج شود، آرام و بی غرض، خیره بودم به سنگی که هنوز مرطوب از آب...
  16. سارابهار

    عالی رمان وهمِ ماهوا | سارابهار

    مقدمه: او با قلبی شکسته و روحی از هم گسیخته، هنوز در تلاش است تا قطره‌ای زندگی بیابد. دل کوچکش از داغیِ هزاران شکست به شدت سوخته است، زخمی که به راحتی التیام نمی‌یابد. به دنبال آرامشی گم‌شده می‌گردد، آرامشی که از دست رفته و در جایی دورتر از این جهان درون خود، فقط یک هاله از آن باقی مانده است...
  17. سارابهار

    حرفه ای رمان اِل تایلر | سارابهار

    *** چشمان یخ‌زده‌اش در تاریکی شب، درخششی از غرور و لذت دارد. گویی از دیدن ضعف من، از سوختن بدن‌های قبیله‌ام زیر نور ماه، رضایت پنهانی را تجربه می‌کند. گویا چیزی که همیشه در دلش پنهان کرده بود، حالا به واقعیت پیوسته و تماشای عذاب ما برایش لذت‌بخش است. دستانم را مشت می‌کنم. حالا که دیگر نمی‌تواند...
  18. سارابهار

    حرفه ای رمان اِل تایلر | سارابهار

    قدمی به جلو گذاشتم و از میان میز و صندلی‌هایی که لحظه‌ای پیش آن‌جا نشسته بودیم، رد شدم. خیره‌ به من بود و اشک‌های بلور مانندش روی صورت گلگونش سُر می‌خوردند. برایم عجیب بود که چرا برایش اشک می‌ریخت؟ ل*ب زدم: - گریه نکن، اون فقط بیهوشه. اشک‌های بلوری‌اش صورتش را پوشانده بودند؛ ولی با ذوق گفت: -...
  19. سارابهار

    حرفه ای رمان اِل تایلر | سارابهار

    خشم و بی‌حوصلگی‌ را که در چهره‌ام مشاهده می‌کند، می‌پرسد: - نمی‌خوای بدونی؟ بی‌حوصله می‌پرسم: چی رو؟ این‌که بعد از رفتنم از پیش تو و پدرت، برای من چه اتفاقی افتاد و چرا اینجا... . با مشتی که روی میز می‌کوبم حرف بی‌ربطش را قطع می‌کنم. با عصبانیت از جا بلند می‌شوم. طوری که بال‌های بزرگم باز...
  20. سارابهار

    حرفه ای رمان اِل تایلر | سارابهار

    چیزی درون مغزم لغزید، سُر خورد و به اعماق جهنم وجودم سرازیر گشت. خاطره‌ای دور، بسیار دور، آن‌قدر دور که یاد‌آوری‌اش هم به زحمت است؛ ولی درد نهفته در آن هیچگاه کم‌رنگ نشد. زمانی که کودکی خردسال بودم، می‌خواستم با جادوی درونم، هم‌چون کارهایی بکنم و چیزهایی را ظاهر کنم؛ ولی چون آموزشی ندیده بودم،...
عقب
بالا پایین