همانطور که به آرامگاه نزدیک میشوم زیر ل*ب با بغض میگویم:
- ببخش که نتونستم نجاتت بدم بابا... .
صدایم در سکوت آرام قبرستان گم میشود. حقیقت این بود که نمیدانم پدر را از چه چیزی باید نجات میدادم؛ اما حس میکردم در تمام این سالها، یک جایی، یک لحظه، یک انتخاب، باعث شده که این سرنوشت برایمان رقم...