نتایح جستجو

  1. (SINA)

    نقد کاربر نقد رمان داج | سینا صیقلی

    نام اثر: داج نویسنده: سینا صیقلی ژانر: جنایی، تراژدی خلاصه: قتل کابوس همیشگی انسان‌هاست؛ اما اگر این کابوس ناخواسته و از روی یک لحظه بی‌احتیاطی اتفاق بی‌افتد چه؟! جنایتی آغاز می‌شود که نمی‌توان آن را اصلاح کرد. یک زندگی نابود می‌شود و در عوض روحی اسیر می‌گردد. دست‌هایش به خون آلوده می‌شود، اما...
  2. (SINA)

    اطلاعیه 🔻تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان🔺

    درود پایان رمان داج https://forum.cafewriters.xyz/threads/40787/
  3. (SINA)

    در حال ویرایش رمان داج | سینا صیقلی

    با باز کردن دریچه، از زندان خارج شدند. موش‌ها راه آن‌ها را پر کرده بودند و بوی لجن‌زار آن‌ها را خفه می‌کرد. صدای تیراندازی‌های پیاپی از زندان به گوش می‌رسید. زندانی‌ها وارد اتاق اسلحه‌ی زندان شده بودند و پانتر با چند زندانی موفق شده بود خود را به اتاق رئیس زندان برساند، او و چند مامور دیگر که در...
  4. (SINA)

    در حال ویرایش رمان داج | سینا صیقلی

    مت با اتمام کارش، به محض مرگ نواکواف و افرادش، با آخرین سرعت به سمت درمانگاه حرکت کرد. در کمال خوش‌شانسی، تیرش به هدف نشسته بود و نقشه‌اش نسبتا جواب داده بود. تمام لامپ‌های راهرو دیگر از کار افتاده بودند و آتش، تنها روشنایی سالن شده بود. در نزدیکی درمانگاه یک‌باره نایجل از سمت دیگر او را...
  5. (SINA)

    در حال ویرایش رمان داج | سینا صیقلی

    زمان فرا رسید. نواکوف به نشانه‌ی لبخند ل*ب‌هایش را کمی زاویه بخشید که روح از تن نوچه‌ی بزرگ جدا کرد. سلول آن‌ها خفه بود و کمی بوی مرگ می‌داد، یک تار ابرویش را بالا انداخت و گفت: - حالا بیاین بریم، وقتشه از این جهنم بزنیم به چاک. همانند زالویی تشنه به سرعت به سمت رخت‌شوی خانه حرکت می‌کردند...
  6. (SINA)

    در حال ویرایش رمان داج | سینا صیقلی

    صورت برایان دیگر رنگ زندگی را از دست داده بود. او با ابروهای مشکی گره‌خورده پس از خداحافظی آن‌جا را ترک کرد. دستش را به آرامی به موهایش کشید و از سلول خارج شد. زیر نگاه خوفناک باقی زندانی‌ها یک‌باره رابرت از پشت سرش سر می‌رسد، او برای سایر زندانی‌ها عروسکی بی‌نقص بود. او را به سالن می‌برد. با...
  7. (SINA)

    شعر اشعار احمد ارهان | شاعر ترکیه‌ای

    مادر، من آمدم با سراپایی آشفته از غبار راه‌های دراز تار و پود آن پیراهن طرح دار سبز رنگ که برایم بافتی خیلی وقت پیش از هم گسسته است مادر، من آمدم خسته از سر هر جاده با خودم روبرو شدن آدمی همیشه تلخ،همیشه مس*ت و لرزان که شعرها را به جان هم می‌اندازد آب چاه و شیره انجیرها خیلی وقت است که خشکیده...
  8. (SINA)

    شعر اشعار احمد ارهان | شاعر ترکیه‌ای

    بیدار شو دلم زمان جدایی فرا رسید باد سیلی می‌زند بر تن لرزانم شب‌ها بلند هستند؟ یا من فقیرم؟ که با نان و شعر و ** روزگار می‌گذرانم بیدار شو دلم زمان جدایی فرا رسید بگذار مرگ هم بمیرد و من آخرین مرده باشم کوچه مانند یک گره به دور گردنم پیچیده است آنان که اشتباه زندگی کردند،درست خواهند مرد...
  9. (SINA)

    شعر اشعار احمد ارهان | شاعر ترکیه‌ای

    همچون سرزمینم زخمی‌ام نه کمتر و نه بیشتر! چون پرتگاهی عمیقم‌ام بر روی تمام نقشه‌ها شب‌ها در کابوس‌هایم صدای جیغ می‌شنوم هرگز معنای آرامش را نفهمیدم در تاریخ پر از دروغ و اشتباهم همچون سرزمینم زخمی‌ام به تنهایی ایستاده‌ام در مقابل تمام دنیا این سال‌ها، تقویم نیستند امید من هستند که بی‌صدا...
  10. (SINA)

    شعر اشعار احمد ارهان | شاعر ترکیه‌ای

    در یک جیب پالتو ام مرگ و در جیب دیگرش زندگی را گذاشتم در یک جیب شادی و در جیب دیگر غم، در یکی به سراغم آمدن و در دیگری از من فرار کردنت را در یک جیب پالتو ام شجاعت و در جیب دیگر ترس را گذاشتم یک طرف دوستانم و یک طرف دشمنانم را چقدر چیزهای دوست داشتنی و نفرت انگیز در این دنیا وجود دارد… در یک...
  11. (SINA)

    شعر اشعار احمد ارهان | شاعر ترکیه‌ای

    این درخت پیر برای شعر شدن سال ها منتظر ماند هیچ کس او را نفهمید حتی وقتی رهگذری را می دید با تکانی ملایم خود را خسته نکرد ای درختِ بی برگِ غبارگرفته ایستاده بر کرانه ی جاده حالا دیگر یک شعری تنها یک درخت نیستی!
  12. (SINA)

    شعر اشعار آفاناسی فیت | شاعر روس

    تاج گُل با‌شکوهت عطر افشان و خرم است از گل‌های تاجت رایحه جاری‌است و جعد گیسوانت از غرور عاری‌ست تاج گل با‌شکوهت عطر افشان و خرم است. تاج گل با‌شکوهت عطر افشان و خرم است و چشمان رعد نیروی کشنده‌ای نه، باورم نیست که عاشق نبوده‌ای تاجِ گُلِ با‌شکوهت عطر افشان و خرم است. تاج گُل با‌شکوهت عطر...
  13. (SINA)

    شعر اشعار آفاناسی فیت | شاعر روس

    با سلامی سوی تو می‌آیم که بگویم خورشید برخاست که او به انوار گرمش به روی برگ‌ها تپیدن گرفت که بگویم بیدار شد جنگل همه بیدار شده‌اند هر شاخه‌ای و پرنده‌ای از خواب جسته و از عطش بهار لبریز است بگویم که چون دیروز با همان عشق آمده‌ام که جانم همان‌گونه به سعادت لبریز یاری‌ست که به تو که بگویم از...
  14. (SINA)

    شعر اشعار آفاناسی فیت | شاعر روس

    خسته‌ام از زندگی و نیرنگِ آرزو‌ها وقتی که در جدالِ جان مغلوب‌شان می‌شوم و روز و شب دیدگانم را می‌بندم و گه‌گاه غریبانه چشم می‌گشایم. ظلماتِ زندگیِ هر روزه نیز تیره‌تر است چندان که در پسِ صاعقه‌ی رخشانِ پاییز تاریک می‌شود و تنها مُژگان طلاییِ ستارگان به مانند‌ه‌ی ندایی صمیمانه...
  15. (SINA)

    شعر اشعار آفاناسی فیت | شاعر روس

    تاجِ گُلِ باشکوهت عطرافشان و خُرم است از گُل‌های تاجت رایحه‌ جاری‌ست و جعد گیسوانت از غرور عاری‌ست تاجِ گُلِ باشکوهت عطرافشان و خُرم است. تاجِ گُلِ باشکوهت عطرافشان و خُرم است. و چشمانِ رعدت نیروی کُشنده‌ای نهُ باورم نیست که عاشق نبوده‌ای تاجِ گُلِ باشکوهت عطرافشان و خُرم است. تاجِ گُلِ...
  16. (SINA)

    دنباله دار ➸⊙یه سوال از نفر بعد بپرس➸⊙

    صب تا شب تو گوشی بودن:/// شخصیت منفی که ازش بدت میاد رو بگو، هر فیلمی که باشه
  17. (SINA)

    شعر اشعار پل سلان | شاعر آلمانی

    ناشیانه خود را باز به رؤیاهایم بسته‌ام. آیا می‌توان یادداشتی به هیچ کس نوشت، تا چه رسد به خورشید؟ با موسیقی و میخک نیز می‌توان بد بود، و با عصرگاهی سرد که همه جا سرک کشید، دل چزاند هی کفترها را یافت و هیچ نگفت. پاهایم می‌لرزیدند. اتفاقی دست سودم به پهلوی تاریک زمین. پشت سر هم می‌گشتیم. با...
  18. (SINA)

    شعر اشعار پل سلان | شاعر آلمانی

    در کلن شهری از راهبه‌ها و استخوان‌ها و پیاده‌روهایی گزیده شده با سنگ‌های مرگ‌آور و ژنده‌ها و ساحره‌ها و فاح*شه‌های زشت من برشمردم دو و هفتاد تعفن را همه به‌خوبی تعریف شده و چندین بوی زننده شما ای حوریان که بر فاضلاب‌ها و گودال‌ها حکم می‌رانید رود راین بسیار پرآوازه است پس بشویید شهر کلن...
  19. (SINA)

    شعر اشعار پل سلان | شاعر آلمانی

    ای صنوبر، برگ‌هایت درون تاریکی می‌درخشند سفید. گیسوان مادرم هرگز سفید نبودند. گل قاصدک، چه سبز است اکراین مادر گیس‌زردم به میهن نیامده است. ابر بارانی، بر فراز چاه آیا می‌پلکی؟ مادر ساکتم برای هر کسی می‌گرید. ای ستاره ی گرد، که حلقه‌ای طلایی را می‌پیچانی. قلب مادرم را سرب شکافت. درِ چوب...
  20. (SINA)

    شعر اشعار پل سلان | شاعر آلمانی

    پاییز از دستان من برگ می‌خورد. ما با هم دوستیم: از دیوانگی سرپناه زمان و ما راه رفتن را به او آموختیم: حالا زمان به پوستۀ خود بازگشته در آینه یکشنبه است در رؤیا اتاقی برای خواب دهان‌های ما حرف راست می‌زنند چشمان من حرکت می‌کنند به پایین برای درآمیختن با تنها عشقم ما به هم نگاه می‌کنیم در...
عقب
بالا پایین