تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

در حال تایپ رمان هفت‌تیری به نام قلم | آیناز

مدیر آزمایشی تالارنقد و کافه ژورنال+ مترجم آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایشی
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
1,452
5,114
148
14
Accursed Clock
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
91691_f1324498e44a6822df71e11274ba7150_g63m.png

نام رمان: هفت‌تیری به نام قلم
نویسنده‌: آیناز
ناظر: @Azaliya
ژانر: جنایی، معمایی
خلاصه‌:
کاترین، دختری که تمام زندگی‌اش روی گلوله چرخیده کنون دچار تحول عجیبی شده است! او میان دوراهی خوب و بد، اسلحه و قلم گیر افتاده است؛ سردرگم است و نمی‌داند چگونه این سراشیبی مملو از آشوب و دشواری را طی کند.
او نمی‌داند در انتها میان اسلحه و قلم کدام را انتخاب می‌کند... .


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Jun
9,052
24,616
238
وضعیت پروفایل
مَن؛ نقآشِ بومِ کوچَک 🎨

8399FCBC-224D-4E25-A688-D0E8F79BCAFF.jpeg


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه بارمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.

تاپیک پرسش سوال‌ها

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد 10 پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

و برای درخواست کاور تبلیغاتی در تاپیک زیر درخواست دهید.


درخواست کاور تبلیغاتی

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

تاپیک درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

تاپیک اعلام اتمام رمان

با تشکر از شما

| کادر مدیریت کافه نویسندگان |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر آزمایشی تالارنقد و کافه ژورنال+ مترجم آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایشی
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
1,452
5,114
148
14
Accursed Clock
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
کمی از خون جاری‌ شده‌‌‌ی سر مرد به پیراهن سفید رنگ‌اش نیز رنگ قرمز بخشیده بود. مردم دور جسد خونین‌ و بی‌جان‌اش حلقه زده بودند و صدای همهمه بسیار رسا به گوش می‌رسید. مانند یک کودک خردسال سرش را روی آسفالت خیابان گذاشته و به خواب فرو رفته بود. نگاه پلیس‌ها به یکی از کرورها مقتول مشکوک در این چند ماه دوخته شده بود؛ اما هیچ سرنخی در دست نداشتند‌. دیگر نظاره کردن این سرهای خونین و این بدن‌های بی‌جان برایشان عادی شده بود؛ حتی مردم دیگر مانند قبل با دیدن یک جسد بی‌جان از هراس جیغ‌های گوش‌خراش می‌کشیدند. دیگر حتی دکه‌های رنگارنگ و شهربازی مقابل خیابان هم نمی‌توانست کمی از منفور بودن این مکان نفرت‌انگیز را کاهش دهد. حتی کودکان هم ل*ب‌های سرخ و کوچک‌شان را نمی‌گشودند و سکوت بر فضا حکم‌ فرمایی می‌کرد. چند صد متر دورتر از صحنه‌ی جرم، کاترین درحالی که نفس‌ نفس می‌زد کلت‌ مشکی رنگ‌اش را محکم در دستان یخ‌زده‌اش گرفته بود. قلب‌اش مثل گنجشک می‌زد و به ساختمانی قدیمی و فرسوده در یکی از کوچه پس کوچه‌های لندن تکیه داده بود. نخستین قتلی نبود که انجام می‌داد؛ اما اضطراب به جانش افتاده بود. هر چند دقیقه یک بار با ترس به عقب برمی‌گشت انگار از سایه‌ی خودش‌هم می‌ترسید. سرانجام با پرتوهای نور چراغ قوه در تاریکی کوچه با هراس بسیاری به عقب بازگشت و مامور پلیس را دید که با احتیاط به سمت‌اش می‌آید. نگاهی به کوچه‌ی بن‌بست انداخت و دیواری که کوچه را از پرتگاه مقابل‌اش جدا کرده بود. به پلیسی که با آن چراغ قوه‌ی لعنتی به سویش گام برمی‌داشت‌هم نظری انداخت‌. نفس عمیقی کشید و درحالی که میان اضطراب‌هایش سعی می‌کرد خونسرد باشد با لرزشی از هراس در صدایش زمزمه کرد:
- همیشه راه سومی هست!
زیپ کیف کمری چرم هم‌‌رنگ با کت و دامن‌اش را باز کرد؛ طناب بلندی از داخل آن برداشت و آن طرف دیوار انداخت. درحالی که پلیس چند گام با او فاصله داشت خود را به آن طرف دیوار انداخت و با سرعت وصف‌نشدنی شروع به دویدن کرد. پلیس نگاهی به بن‌بست و دیوار انداخت و با دیدن طناب روی دیوار و حواس‌پرتی کاترین از اضطراب متوجه حضورش شد. لبخندی زد؛ از طناب بالا رفت و خود را به پرتگاه پشت دیوار رساند. با دیدن پرتگاه مقابل‌اش لبخند روی لبش پررنگ‌تر شد و پیروزمندانه فریاد زد:
- می‌دونم این‌جا هستی، تسلیم شو! راه فرار ندار... .
با فرود آمدن گلوله و قرمز شدن سرش از جاری شدن خون سخنان تهدیدآمیزش ناتمام ماند. پس از شلیک گلوله فضا در سکوت فرو رفت. به جز نسیم ملایم باد که در پرتگاه می‌پیچید و گیسوان بلند و فندقی رنگ‌اش را در هوا به رق*ص درمی‌آورد و نفس نفس‌هایش هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. خون مانند رودخانه از سر پلیس جاری می‌شد و بدن یخ‌زده‌اش نیز منظره‌ی حزن‌آمیزی را پدیده آورده بود. از جیب کت چرم‌اش جعبه کبریت مشکی-طلایی رنگ را بیرون آورد؛ شعله‌ی یکی را به فروغ رساند و روی اثر هنری منزجرکننده‌اش انداخت. هر چه مرد مانند کاه می‌سوخت و کاملاً از بین می‌رفت حال او خر*اب‌تر می‌شد. با چند لحظه تماشا کردن صحنه‌ی آزاردهنده‌‌اش از تحمل عاجز شد. با هراس و اضطراب آب دهان‌اش را قورت داد و با حرکاتی که انگار روی دور کند بودند به آن سوی دیوار بازگشت. به محض پایین آمدن از طناب و قرار گرفتن در کوچه‌ی تاریک مقابل‌اش با دو از منظره‌ی قتل‌اش دور شد.‌ درحالی که گیسوان‌ فندقی‌اش در هوا می‌رقصید و قلب‌اش مانند گنجشک می‌تپید؛ با رسیدن به ساختمانی به نظر عادی لبخند رضایت روی ل*ب‌هایش جای گرفت. با گام‌های یکی و دوتا از پله‌ها بالا رفت‌. هنگامی که مقابل در ساختمان رسید؛ نفس عمیقی میان نفس‌های نامرتب‌اش کشید و زنگ در را فشرد. با صدایی بوق‌مانند که نشان از باز شدن در می‌داد؛ لبخند خوشنودی روی ل*ب‌های سرخی که کنون به خاطر اضطراب رنگ سفید بر خود گرفته بود آمد و داخل رفت. ساختمان فضای کتاب‌خانه مانندی داشت و با چراغ‌های خاموش‌اش بیشتر به یک موزه شبیه‌اش کرده بود. قفسه‌هایی چوبی و پر از کتاب، میز پذیرش مشتریان و اتاقی میان اتاق‌های بی‌شمار که مقصد او بود. می‌توانست بگوید تنها اتاقی که در نیمه شب چراغ‌ روشن داشت‌‌. به سوی اتاق دوید و بدون در زدن در را باز کرد. کسی را در اتاق تمام چوبی نمی‌دید. غیر از رابرت که روی صندلی چرخ‌دارش از پنجره‌ی بزرگ اتاق به لندنی که زیر پاهایش بود نگاه می‌کرد. لبخندی زد و به آرامی گفت:
- سلام!
رابرت که تازه متوجه حضورش شده بود با حیرت و به کمک صندلی چرخ‌دارش رو برگرداند. با نگاه شک‌برانگیزی با آن چشمان قهوه‌ای که از حیرت‌ برق می‌زدند به صورت استخوانی کاترین که با آن رنگ‌پریدگی شبیه به اسکلت شده بود نظری انداخت. درحالی که از چشمان قهوه‌ای‌اش آتش می‌بارید؛ فنجان قهوه‌ی مشکی‌اش را روی میز کار چوبی‌ شیشه‌ای‌اش کوبید و با خشم بسیاری غرید:
- باز چه گندی زدی؟
پس از پرسیدن این سوال مجدد به نوشیدن اسپرسوی در لیوان‌اش ادامه داد و منتظر جواب کاترین ماند. کاترین درحالی که با خستگی کیف چرم‌اش را روی مبل مشکی رنگ گوشه‌ی اتاق می‌انداخت؛ خودش نیز روی یکی از مبل‌های مشکی رنگ روبه‌روی میز نشست و با صدای لرزان و پریشانی پاسخ داد:
- یه پلیس‌رو کشتم!
به محض اتمام جمله‌ی کاترین اسپرسو به کمک چند سرفه در گلوی رابرت پرید و تلخی‌اش در گلویش جا خوش کرد. بعد از این‌که کمی حالش جا آمد با چشم‌های از حدقه‌ درآمده از حیرت و خشم فریاد کشید:
- چی‌کار کردی؟!
کاترین با کلافگی و همان اضطراب قبلی که لرزش خاصی در صدایش ایجاد کرده بود زمزمه‌وار تکرار کرد:
- یه پلیس رو کشتم... .
رابرت با خشم بیشتری که در صدایش ریخته شده بود فریاد کشید:
- هنوز شنوایی‌ام رو از دست ندادم شنیدم! پرسیدم چرا این گند رو زدی؟
کاترین نفس عمیقی کشید و با لحن گلایه‌مند و صدای نسبتاً بلندی گفت:
- می‌شه یه بارهم که شده انقدر زودجوش و عصبی نباشی؟ به جای داد زدن بذار برات توضیح بدم.
رابرت با کلافگی خود را روی صندلی چرخ‌دارش پرت کرد. درحالی که ل*ب‌های بی‌چاره‌اش را از شدت خشم بی‌وقفه می‌جوید با طعنه‌ی خاصی در صدایش گفت:
- می‌شنوم!
کاترین نفس عمیقی کشید؛ نگاه‌اش را به شعله‌های آتش شومینه آجری گوشه‌ی اتاق کار دوخت و دفاع‌اش را با صدای لرزانی آغاز کرد:
- من...من یه نفر رو کشته بودم و خوب، اون پلیس احمق هم مثل جوجه اردک دنبالم افتاده بود...و چاره‌ای نداشتم!
رابرت با خشم فنجان اسپرسو را چنان روی میز کوبید که ته‌مانده‌هایش به صورت قطره در هوا به پرواز درآمدند. با چشم‌های آتش‌باری که نگاه تردیدآمیزی درشان جا خوش کرده بود پرسید:
- دقیقاً چرا اون یه نفر رو کشتی؟
 
آخرین ویرایش:
مدیر آزمایشی تالارنقد و کافه ژورنال+ مترجم آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایشی
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
1,452
5,114
148
14
Accursed Clock
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
ناگهان بدن کاترین یخ‌زد گویا در سردخانه متولد شده باشد؛ باید حقیقت را می‌گفت؟ لیوان مشکی-طلایی‌ را از روی میز برداشت. به سمت قهوه‌جوش رفت و کمی نسکافه درون آن ریخت. با حالتی مضطرب زیر نگاه پرحیرت رابرت روی صندلی نشست و لیوان نسکافه را با قاشق طلایی داخلش روی میز قرار داد. همان‌طور که متفکر به قهوه‌ی داخل لیوان نگاه می‌کرد و با قاشق طلایی‌اش محتویات‌اش را هم می‌زد با صدایی گرفته، که تردید در آن موج می‌زد گفت:
- اون‌...جاسوس بود.
رابرت پوکر نگاه‌اش می‌کند. آب دهان‌‌اش را با اضطراب بیشتری قورت می‌دهد. از این‌که آن‌قدر تابلو و بدون فکر دروغ گفته بود صدبار در دلش به خود لعنت می‌فرستد. با بلند شدن رابرت از روی صندلی و گام برداشتن‌اش تپش قلب‌اش تندتر می‌شود. دست یخ‌زده و ظریف کاترین را می‌گیرد و او را از روی صندلی بلند می‌کند. به دلیل قد بلندش صورت رنگ‌پریده‌اش تقریباً مماس صورت خشمگین و چشمان آتش‌بار رابرت قرار گرفته با این حال، پنج شش سانتی، از او کوتاه‌تر است. سرانجام با حالتی عصبی نگاه آتشین‌اش را به پارکت‌ها می‌کوبد. درحالی که سعی می‌کند لحن‌اش تا حد امکان ملایم باشد زمزمه‌وار می‌گوید:
- چرا دروغ می‌گی کاترین؟
چیزی جز سکوت نمی‌شنود. به نگاه گیج کاترین که نمی‌داند دقیقاً کجای دروغش اشتباه است پاسخ می‌دهد:
- این ماه کسی رو استخدام نکردیم. استخدام برای ماموریت ویژه از هفته‌ی بعد شروع می‌شه، تو چطور یه جاسوس‌رو کشتی؟
در دلش به خودش و حواس‌پرتی‌اش کرورها بار لعنت می‌فرستد. اگر هنگام ورود به ساختمان کمی به اطراف‌اش دقت کرده بود به راحتی می‌توانست از نبود منشی چشم بادامی پشت میز پذیرش متوجه قضیه شود. نفس‌های گرم و خشمگین رابرت مستقیم به صورت‌اش می‌خورد. در ذهن‌اش دنبال بهترین جوابی می‌گردد که بتواند با آن خود را از این موقعیت لعنتی رهایی پیدا کند. هنگامی که هیچ بهانه‌ای نمی‌یابد به صورت پوکر رابرت که تیله‌های آبی‌اش از شدت کلافگی و خشم آتشین و قرمز شده می‌اندازد. سرانجام رابرت نفس عمیقی می‌کشد و با گشودن ل*ب‌هایش او را از این موقعیت مزخرف نجات می‌دهد:
- لطفاً حقیقت‌رو بگو!
با وجود خشم تمام در صدای هشدار‌آمیزش باز کاترین سکوت‌را مقدم می‌داند. پوف کلافه‌ای می‌کشد؛ چانه‌ی کاترین را وحشیانه در دستش می‌گیرد و زمزمه‌وار می‌گوید:
- بسیار خوب! رابرت نیستم اگه نفهمم چه خبره!
کاترین پوزخند تمسخر‌آمیزی زد. دهان‌اش را به گوش راست رابرت نزدیک و با لحن خطرناک و مرموزی زمزمه کرد:
- الان‌هم برای من رابرت نیستی! هنوز هم همون پیتر اسمیت لعنتی هستی.
رابرت با حالتی خشمگین صورت‌اش را کنار می‌کشد و با حالتی عصبی کت‌ و شلوار سیاه و سفیدش را صاف می‌کند. برق کفش‌هایش از شدت تمیز بودن می‌تواند چشم‌های عسلی کاترین را کور کند. نفس عمیقی می‌کشد و درحالی که روی صندلی می‌نشیند می‌گوید:
- گمشو بیرون!
کاترین دهان‌اش را باز می‌کند تا جواب‌اش را بدهد که صدای در بلند و بالافاصله دنیز وارد شده. رابرت که بی‌اندازه از دست کاترین کلافه شده است بی‌اختیار فریاد می‌زند:
- ای لعنت بر خرمگس معرکه! در می‌زنی بعدهم سرت‌رو می‌ندازی داخل میای! خوب در زدنت چیه؟
دنیز نیشخند موذیانه‌ای می‌زند و با شیطنت خاصی می‌گوید:
- اومدم عالی‌جناب رو ملاقات کنم ولی انگار سرت شلوغه. به‌به چه تیپ هم زدی! انگار داری می‌ری سمینار! نکنه خودت هم باورت شده نویسنده‌ای؟
رابرت سرفه‌ای عصبی از شوخی‌های او در حضور کاترین می‌کند و زیر ل*ب می‌گوید:
- خروس بی‌محل!
دنیز می‌خندد و انگار که تازه متوجه حضور کاترین شده باشد با لبخند به او با تیله‌‌های سبز رنگش نظری می‌اندازد و با لحن شیرینی می‌گوید:
- به‌به خواهرجان هم که این‌جاست! اتفاقاً با توهم کار داشتم. این کلارا رو ندیدی؟ از صبح تا حالا پیداش نیست.
کاترین لبخندی به لحن شیرین برادرش می‌زند و این مسبب نمایان شدن چال‌ روی گونه‌اش می‌شود. چتری‌های قهوه‌ای‌اش‌ را کنار می‌زند و با لبخند ملیح روی ل*ب‌هایش می‌گوید:
- معلوم نیست یا با آلیس بیرونه یا با دیوید. من‌هم از صبح ندیدمش‌!
دنیز اخمی می‌کند و ابروهای بور و طلایی‌اش‌را برهم گره می‌زند. انگار که با شنیدن حرف‌های کاترین کمی عصبی شده باشد سرفه‌ای می‌کند‌. بعد سرش‌را بالا می‌گیرد و با لبخندی خبیث می‌گوید:
- آلیس که خونست با اون مردک بیرونه احتمالاً!
کاترین ریز می‌خندد. تقریباً تمام اطرافیان دنیز می‌دانستند چه‌قدر از دیوید تنفر دارد؛ اما دلش‌هم نمی‌آمد چیزی به کلارا بگوید‌. بعد انگار که از عالم حواس‌پرتی بیرون آمده باشد مجدداً رو به رابرت می‌کند و درحالی که به پوشه‌ی قرمز رنگ در دستش اشاره می‌کند بی‌‌حوصله می‌گوید:
- این‌ها مواردی هستن که برای ماموریت ویژه می‌خواستی.
سپس آن‌ها را روی میز می‌گذارد و با صدایی گرفته می‌گوید:
- خیلی‌خب من دیگه زحمت‌رو کم کنم.
و در عرض یک دقیقه، با همان سرعتی که وارد اتاق شده بود خارج می‌شود. به محض بیرون رفتن‌اش از اتاق. کاترین آهی می‌کشد؛ به رابرت رو می‌کند و با نگرانی و کنجکاوی خاصی در صدایش می‌پرسد:
- به خاطر دوید ناراحت شد؟
رابرت آرام می‌خندد و درحالی که سیگاری دیگر روشن کرده و کنج لبش می‌گذارد می‌گوید:
- نه بابا! نمی‌دونم...شاید یه قسمتی‌اش به خاطر اونه ولی ظهر با آلیس بحثش شد.
کاترین درحالی که غمگین‌تر شده بود دست‌اش را به پیشانی‌اش کوبید و با لحن اندوه‌گینی گفت:
- آخه سر چی؟
رابرت سیگار را از دهان‌اش بیرون می‌آورد و خاکسترهایش را در جاسیگاری چوبی‌اش می‌ریزد. سپس بی‌حوصله رو به کاترین می‌کند و می‌گوید:
- چه می‌دونم، دختره‌ دیوانه می‌گه دیگه کار خلاف و این‌ها نمی‌خواد.
چشم‌های کاترین ریز می‌شود و روی قامت بلند رابرت خیره می‌ماند. یعنی چه که کار خلاف نمی‌خواهد؟ درحالی که سعی می‌کند بدون لرزش در صدایش صحبت کند با لکنت‌های ریزی می‌گوید:
- مگه...مگه خودش...توی همین‌کار خلاف با دنیز آشنا نشده؟ مگه از اول ندیده؟ اصلا مگه خودش عضو اصلی تیم نیست؟! نکنه به نویسندگی علاقمند شده؟
رابرت بلند می‌خندد و سیگار از دستش روی کت و شلوار می‌افتد.
با سرعت سیگار را از روی جامه‌اش برمی‌دارد و درون سطل زباله می‌اندازد. همان‌طور که در مقابل نگاه گیج کاترین بلند بلند می‌خندد سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- نه بابا اون دختره‌ دیوانست، امروز یه چیز می‌گه فردا یه چیز! نگران نباش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر آزمایشی تالارنقد و کافه ژورنال+ مترجم آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایشی
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
1,452
5,114
148
14
Accursed Clock
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
کاترین کلافه بازدمش را بیرون می‌دهد و زمزمه‌وار طوری که رابرت نشنود زیرلبی غر غر می‌کند:
- تنها نگرانی من تویی!
رابرت که جمله‌ی پرطعنه‌اش را شنیده است هیستریک می‌خندد و کاترین را متوجه فهمیدن‌اش می‌کند. بعد انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده باشد برگه‌‌ها را از پوشه‌ی قرمز رنگ بیرون می‌کشد و ورانداز می‌کند. اخمی روی صورت‌اش می‌نشیند که کاترین را کنجکاو می‌کند. همان‌طور که با اخم و دقت فراوان به برگه‌ها خیره شده است از کاترین می‌پرسد:
- پلیسی که کشتی رو چی‌کار می‌کنی؟ دو ماه دیگه ماموریت ویژه شروع می‌شه و از هفته‌ی دیگه هم نفرات برگزیده برای انتخاب میان تا دوره‌ها رو طی کنن. نمی‌خوام وسط بهترین پروژه‌ی عمرمون دستگیر بشیم!
کاترین بی‌حوصله از تشرهای رابرت فنجان قهوه را از آن طرف میز شیشه‌ای به سوی خود می‌کشد. همان‌طور که کسل محتویات قهوه‌ی سردش را هم می‌زند با صدایی گرفته می‌گوید:
- سوزوندم جسد رو امکان شناسایی‌اش پایینه.
اخم از چهره‌ی رابرت کنار نمی‌رود. پوزخندی می‌زند و طعنه‌آمیز می‌گوید:
- خوبه یادت مونده این‌کار رو انجام بدی!
قیافه‌ی کاترین از طعنه‌های رابرت وا می‌رود. رابرت اما توجهی نمی‌کند و نگاهی سریع به ساعت مچی طلایی رنگ‌اش می‌اندازد. کت سرمه‌ای رنگ را از روی صندلی برمی‌دارد و بر تن می‌کند. نمی‌تواند خود را در مقابل نگاه پرسش‌گر کاترین بی‌تفاوت نشان دهد. نفس عمیقی می‌کشد و توضیح می‌دهد:
- امشب خیلی خسته‌ام خونه‌ی ساحلی می‌رم. در ضمن توهم انقدر اون قهوه رو هم نزن! فولادهم داخلش باشه تا الان حل شده!
این جمله را می‌گوید و در‌ مشکی رنگ اتاق را محکم پشت سرش می‌بندد. کاترین دست از هم زدن قهوه‌ می‌کشد و به سوی پنجره‌ی عظیم اتاق گام برمی‌دارد. ماشین‌ها، انسان‌ها، ساختمان‌ها و تمام لندن زیر پاهایش خودنمایی می‌کنند؛ اما حتی یک نفر از آن‌هاهم خبر ندارد که قاتل کابوس‌هایشان در یک ساختمان عجیب با تضاد کامل ظاهر و باطن به سر می‌برد. سرش را به عقب برمی‌گرداند و نگاه‌اش به پوشه قرمز رنگ برخورد می‌کند. روی صندلی پشت میز می‌نشیند و از سر بی‌حوصلگی هم که شده به مطالعه‌ی برگه‌های مربوط به ماموریت ویژه مشغول می‌شود. می‌توانست از اطلاعات دوره‌هایی که برای افراد برگزیده برگزار می‌شد یک فهرست بلندبالا درست کند و شاید این به خاطر فراوان بودن بار بود. بارها شده بود که مقدار بیشتری از مواد مخ*در را جابه‌جا کنند؛ اما رابرت برای این ماموریت اضطراب فراوانی داشت و محض احتیاط برگزاری این دوره‌ها را ترتیب داده بود. کاترین احساس می‌کرد این نگرانی زیاد رابرت از بابت این است که مشخصات خاصی از فرد گیرنده‌ی بار ندارند؛ اما چه لزومی داشت از نام و نام خانوادگی گرفته تا غذای موردعلاقه‌ی طرف مقابل‌اش را بداند؟ حتی کاترین هم خود را به افراد خارج از باند معرفی نمی‌کرد و دیگران او را با لقب "فرشته‌ی مرگ" صدا می‌زدند. دلیلش را نمی‌دانست؛ اما این فرد برای خودش هم تا حدی مرموز به نظر می‌آمد. پس از مدتی مطالعه‌ی برگه‌ها خمیازه‌ای کشید؛ برگه‌ها را همان‌طور روی میز رها کرد و همان جا به خواب فرو رفت.
***
به گردنبند صلیب نقره‌ای که بر گردن انداخته بود، دستی می‌کشد. جام نو*شی*دنی را روی ل*ب‌هایش می‌گذارد و محتویات‌اش را سر می‌کشد. در این لحظه، روکو، در اتاق مخفی جولین را در کلیسا باز می‌کند و نگاه‌اش قبل از هر چیزی، به لیوان نو*شی*دنی برخورد می‌کند. قهقهه‌ای سر می‌دهد و با سرخوشی خاصی در آوایش می‌گوید:
- مرتیکه‌ی عو*ضی! حداقل از اون صلیب خجالت بکش!
با شوخی بی‌نمک روکو صورت جولین پوکرتر از قبل می‌شود. بطری نو*شی*دنی را برمی‌دارد و لیوان هشتم را مملو از محتویات آن می‌کند. روکو صندلی کنار میز سنگی او را به سمت عقب می‌کشد و کنارش می‌نشیند. بطری نیمه‌خالی را از کنار دست او برمی‌دارد و نظری به ته‌مانده‌ی باقی آن می‌اندازد. چشمان آبی‌اش گرد می‌شوند و حیرت‌زده فریاد می‌زند:
- اوه پسر تو داری با خودت چی‌کار می‌کنی؟!
جولین بی‌توجه به حرف‌هایش و گیج، انگار که در هپروت غرق شده باشد؛ بطری را از دستش می‌گیرد و ته‌مانده‌ی باقی محتویات‌اش را در لیوان می‌ریزد. روکو آهسته موهای آشفته و طلایی او را از روی چشمان عسلی‌اش کنار می‌زند و زمزمه‌وار می‌پرسد:
- چی شده؟ چرا کشتی‌هات غرق شده؟
جولین جعبه سیگاری از جیبش درمی‌آورد و یک نخ برمی‌دارد. همان‌طور که سیگار را با فندک نارنجی رنگ‌اش روشن کرده و کنج ل*ب می‌گذارد؛ با صدایی گرفته و خش‌دار بدون مقدمه می‌گوید:
- طرف زنه!
چشمان آبی روکو از حیرت چهارتا می‌شوند. سرش را چند بار به چپ و راست تکان‌ می‌دهد؛ عبای بلندش را صاف می‌کند و با تردید می‌پرسد:
- یعنی چی زنه؟!
جولین کلافه نفس عمیقی می‌کشد و با خشم بسیاری در آوایش می‌گوید:
- یعنی زنه دیگه! وقتی به اون پسره‌ی احمق کار می‌سپری همین می‌شه دیگه! بفرما تا عمر داشتیم به زن کار ندادیم حالا اومده برای مهم‌ترین پروژه زن اورده! کودن!
روکو نفس عمیقی برای حفظ آرامش‌اش می‌کشد. یعنی نمی‌شد مایکل یک‌کار را درست انجام دهد؟ با چه فکری برای مهم‌ترین پروژه‌ای که تا به حال به عمر خود دیده بودند زن انتخاب کرده است؟ خودش را روی صندلی جابه‌جا می‌کند و با لحنی گرفته می‌گوید:
- حالا اسمش چیه؟
جولین که در حال و هوای خود نیست با این سوال گیج می‌شود و بالافاصله و بدون تامل حواس‌پرتی‌اش را بیان می‌کند:
- مگه اسمشون روهم به ما می‌گن؟
روکو کلافه از گیجی جولین دستش را بر پیشانی‌اش می‌کوبد. به ناچار توضیح می‌دهد:
- منظورم نام مستعار، لقب یا هر کوفت و زهرمار دیگه‌ای که برای کار به شما داده هست.
جولین بلند و بی‌پروا به حواس‌پرتی خود می‌خندد. میان خنده‌هایش با صدایی نسبتاً بلند پاسخ می‌دهد:
- آهان! فرشته‌ی مرگ!
روکو حیرت‌زده‌تر از قبل به او خیره می‌شود. فرشته‌ی مرگ؟ نام صاحب این لقب وحشتناک بدجور بر سر زبان‌ها افتاده بود. تمام همکاران او حسرت کار با او را داشتند حتی روکو حاضر بود جانش را بدهد تا او را یک بار ببیند؛ اما مگر می‌شود؟ صاحب این لقب لعنتی یک زن بود؟ نمی‌دانست باید از شادمانی بال دربیاورد یا از نومیدی این‌که فرد مورد‌نظرشان زن است به گریه و زاری مشغول شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر آزمایشی تالارنقد و کافه ژورنال+ مترجم آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایشی
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
1,452
5,114
148
14
Accursed Clock
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
خوب می‌دانست جولین از همکارهای زن هیچ خوشش نمی‌آید. آخرین‌بار که نزدیک بود به خاطر یک دختر گیج و تازه‌کار تمام گروه با خاک یک‌سان شود تا آن موقع دیگر حتی اگر جانش را هم می‌گرفتند تن به کار با زن‌ها نمی‌داد. دستش را روی دست‌های یخ‌زده و سرد جولین قرار داد و سعی کرد به او دلداری دهد:
- ببین این دختره کارش درسته، همه آرزو دارن باهاش کار کنن. این یکی فرق داره.
این‌ها را می‌گوید؛ اما ل*ب‌های کبود جولین، باز نمی‌شوند. نفس عمیقی می‌کشد و سعی می‌کند از راه دیگری او را از این حال و هوای دمق‌اش بیرون بکشد:
- حالا تو چه اسمی بهشون دادی؟
جولین با این سوال قهقهه‌ می‌زند و کمی روکو را گیج می‌کند؛ با این حال از این قهقهه‌ی او که نشان از شادمانی می‌دهد؛ خوشنود می‌شود. لیوان خالی را میان سرگیجه‌ها و قهقهه‌هایش روی میز می‌کوبد و پرخنده می‌گوید:
- ادوارد دست قیچی!
روکو دست‌اش را بر پیشانی‌اش می‌کوبد. نمی‌فهمد چرا جولین حتی وسط کارهم، دست از بچه‌بازی‌ها و مسخره‌بازی‌هایش برنمی‌دارد. بیشتر حیرت‌زدگی‌اش به این خاطر است که اغلب تیم‌ها او را با نام جولی می‌شناختند و این‌که نام واقعی‌اش را به این گروه نگفته بود؛ نشان از شکاکی و تردیدهایش می‌داد. خنده‌ای عصبی کرد و با صدای نسبتاً بلندی تشر زد:
- همین‌که با این اسم مسخره راضی شدن باهات کار کنن باید خدا رو شکر کنی! آخه این چه اسمیه پسر؟
جولین بلند قهقهه زد و روکو برایش تاسف خورد. کم کم چشم‌های جولین روی هم گرم شد و به خواب فرو رفت.
***
خورشید در حال طلوع بود که با سر و صدا از بیرون بیدار شد و خود را روی میز رابرت پیدا کرد. بدن ظریف‌اش را کش و قوسی داد و دستی میان گیسوان آشفته و قهوه‌ای‌اش کشید. همان‌طور که چشمان پف‌کرده و قهوه‌ای‌اش را می‌مالید بیرون رفت و دنبال عامل صداها گشت. به سالن که رسید در کمال حیرت منشی عینکی و کک‌مکی‌ را پشت میز پذیرش دید که با لبخند روی صندلی مقابل صدها نفر نشسته بود. چشمان قهوه‌ای‌اش را اطراف سالن چرخاند و نگاه‌اش رو رابرتی که چیزی را برای مردی سیاه‌پوست توضیح می‌داد افتاد. ابروهای قهوه‌ای‌اش درهم و کلافگی از چهره‌اش پیدا بود. روی زمین سنگی به سویش دوید و همان‌طور که نفس نفس می‌زد با صدای بلندی پرسید:
- این‌جا چه خبره رابرت؟
رابرت که متوجه حضور کاترین شده بود چشم از مرد سیاه‌ پوست برداشت و نگاه‌اش را به او دوخت. کروات سرمه‌ای رنگ‌اش را روی پیراهن سفید صاف کرد و با ابروهای در هم‌ رفته پرسید:
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
کاترین همان‌طور که چشم‌هایش را می‌مالید و خمیازه می‌کشید توضیح داد:
- ظاهراً دیشب این‌جا خوابم برده. این‌جا چه خبره؟
رابرت نفس عمیقی کشید؛ با اشاره به مرد فهماند که برود و رو به کاترین کرد. چشمان‌ عسلی‌اش را بست و با اشاره به اتاق گفت:
- تو برو توی اتاق من هم الان میام.
کاترین سر تکان داد و بدون حرف داخل اتاق رفت. روی صندلی مشکی رنگ نشست و پس از دو سه دقیقه در باز و سر و کله‌ی رابرت پیدا شد. نخست به سوی قهوه جوش رفت و برای خودش نسکافه‌ای در فنجان طلایی محبوب‌اش ریخت. فنجان را روی میز گذاشت و خود نیز با آرامش روی صندلی نشست و مشغول هم زدن محتویات آن شد. کاترین کلافه از سکوت او دست به سی*نه شد و بی‌حوصله پرسید:
- نمی‌خوای بگی چه خبره؟ فکر می‌کردم از هفته‌ی بعد دوره‌ها شروع می‌شن.
رابرت زیرچشمی نگاه به او انداخت و پوزخند روی ل*ب‌های باریک‌اش نشست. دستی به چانه‌ی تیزش کشید و متفکر پاسخ داد:
- بله اون مال قبل بود. قبل از این‌که... .
لبخند خبیثی روی ل*ب‌هایش رنگ گرفت و با طعنه گفت:
- قبل از این‌که طرف بفهمه رئیس باند زنه!
از لحن پر طعنه‌ی رابرت جا خورد و ل*ب‌های ترک‌خورده و بی‌رنگ‌اش را جوید. درحالی که چتری‌های قهوه‌ای‌اش را از روی پیشانی صاف‌اش کنار می‌زد تا رابرت را واضح‌تر ببیند با گیجی پرسید:
- یعنی چی؟ مگه نمی‌دونست؟!
لبخند کم‌رنگی، به دلیل حواس‌پرتی کاترین روی ل*ب‌های رابرت نمایان شد. خودش هم می‌دانست کاترینی که در نوع خودش بهترین پدرخوانده‌ی زن بوده است لایق این سخنان طعنه‌آمیز نیست؛ اما بدجوری اعصاب‌اش از دست آن مرد ادوارد‌نام خرد بود. این‌که مدت زمان کار را کم‌تر کند؛ تنها به این خاطر که رئیس باند زن است تنها یک بی‌عدالتی نبود؛ بلکه رابرت دوست داشت او را به جای ادوارد دست‌قیچی، شخصیت محبوب‌اش، بی‌شعور اعظم خطاب کند. دست‌های سفید رنگ‌اش را بر هم قفل و با لبخندی ملیح شروع به توضیح می‌کند:
این مردک نمی‌دونه تو کی هستی که. وقتی هم بهش گفتی فرشته‌ی مرگ توی ذهن‌اش یه مرد چهارشونه‌ی هیکلی رو تصور کرده نه یه دختر صد و هفتاد و پنج سانتی ظریف! الان هم آمار گرفتم فقط هویتش رو برای ما ناشناس باقی گذاشته همه‌ی گروه‌ها از رنگ موردعلاقه‌اش گرفته تا اسم گربه‌اش رو می‌دونن و به خاطر تو به کار این گروه شک داره! به همین خاطر زمان اتمام پروژه رو هم کم کرده پس اگه نمی‌خوایم این پروژه با‌ این سود کلان‌اش رو از دست بدیم باید دست بجنبونیم!
ابروهای قهوه‌ای و پرپشت کاترین در هم می‌رود و اخمی روی صورت‌اش می‌نشیند. درحالی که آستین‌های مشکی کت‌چرم‌اش را روی پوست سفیدش صاف می‌کند با تردید و اخم ل*ب می‌زند:
- یعنی فقط به خاطر چهار تا تار سبیل داره این بلاها سرمون میاد؟ همه آرزو دارن با فرشته‌ی مرگ کار کنن!
رابرت از خودشیفتگی و لحن گیج او می‌خندد. به قول او این مردک تنها به خاطر چهار تار سبیل شرایط را آن‌قدر برایشان دشوار کرده است. احساس می‌کند بیشتر تا این‌که به چشم یک همکار به کاترین نگاه کند به چشم یک رقیب نگاه می‌کند. رقیبی که بدون هیچ دلیلی و بهانه‌های بچگانه، سعی در شکست‌اش داشت. لبخند خبیثی روی ل*ب‌های رابرت می‌نشیند و می‌گوید:
- به هر حال من نمی‌ذارم این پروژه از دست بره! توهم بلند شو! باید از همین الان کارها رو شروع کنیم.
کاترین ل*ب‌های سرخ‌اش را جوید و سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. رابرت با لبخند کم‌رنگی خوبه‌ای گفت و از اتاق بیرون رفت. بلافاصله پس از بیرون رفتن رابرت دستکش‌های چرم‌اش را پوشید به سمت میز رفت و قبل از بیرون رفتن یک برگه از پوشه‌ی قرمز رنگ را برداشت و در جیبش گذاشت. لبخندی شیطانی روی ل*ب‌هایش جای گرفت و دنبال رابرت راه افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر آزمایشی تالارنقد و کافه ژورنال+ مترجم آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایشی
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
1,452
5,114
148
14
Accursed Clock
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
در سالن عظیم ساختمان غوغا برپا بود. افراد برگزیده‌ پنجاه الی صد نفر بودند و همگی در چند صف منظم مقابل میز پذیرش ایستاده بودند. طبق معمول رابرت، پشت میز پذیرش ایستاد و به منشی گفت می‌تواند برود. حدس این‌که دوباره می‌خواهد سخنرانی کند زیاد دشوار نبود. میکروفون را که صاف کرد؛ کاترین به حدسیات‌اش ایمان آورد و لبخندی روی ل*ب‌های شرابی‌ای که رنگ‌اش اثر ر*ژ ل*ب بود نمایان شد. رابرت از کودکی در خیال‌بافی‌هایش صحنه‌های سمینار و سخنرانی‌هایی بود که با کت و شلواری شیک پشت میکروفون ایستاده و برای مردم قصه می‌بافت. این فانتزی چندان هم احمقانه نبود؛ اما در این شرایط بحرانی، پدید آوردن رویاهایش به هر قیمتی کار مزخرفی بود. و این‌که به دلیل جنسیت کاترین مدیریت دوره‌ها و باقی چیزها را بر عهده گرفته مزخرف‌تر بود. حتی کاترین می‌توانست بگوید تا حدی به مزاج‌اش خوش آمده که به این بهانه می‌تواند مدیریت تیم را بر عهده بگیرد. رفتارهایش مانند کودکان خردسال بود؛ درست مانند هفت سالگی‌اش که برای مبصر شدن، جانش را هم می‌داد‌. سرانجام موفق شد میکروفون را به صورت صحیح تنظیم کند و صدای بم و رسایش در فضای بزرگ سالن طنین‌انداز شد:
- بسیار خوب. همه‌ی شما می‌دونید که برخلاف نمای ساختمان برای چه چیزی این‌جا هستید. شما صد و بیست و سه نفر برگزیده‌ای هستید که قرار هست تنها یازده نفر از شما در نقش‌هایی متفاوت با کاری که می‌خواید انجام بدید انتخاب بشن. ما برای شما چهار دوره در نظر گرفتیم که عمده‌ی مهارت‌های این کار رو تشکیل می‌دن. در آخر چهار مسابقه برای تخصص‌های مختلف دارید. کسانی که باقی بمونن برای کار انتخاب می‌شن و کسانی که در مسابقات پیروز نشن... .
کمی مکث کرد. برایش سخت بود این جمله را تکمیل کند. انگار هنگامی که به این جمله می‌رسید عذاب وجدان تمام این سال‌ها در دلش زنده می‌شد. کاترین با خر*اب شدن حال او با رسیدن به این جمله لبخند تحقیرآمیزی زد. هنوز هم پس از ده سال کار نمی‌توانست به سادگی این جمله را تکمیل کند. درحالی که با دندان‌های خرگوشی‌اش، به جان ل*ب‌های بیچاره‌اش افتاده بود ادامه داد:
- و کسانی که در مسابقه پیروز نشن حذف می‌شن!
واژه‌ی "حذف" را با افسوس و تاکید خاصی ادا کرد. چند نفر که فهمیده بودند منظورش چیست با هراس به یک‌دیگر نگاه کردند و آب دهان‌شان را قورت دادند. با این حال، همگی سرشان را به نشانه‌ی تایید تکان دادند. رابرت نفس عمیقی کشید؛ دستش را لا به لای گیسوان طلایی‌اش چرخاند و آن یکی دست را روی دکمه‌ی قرمز رنگ بزرگی که روی میز پذیرش بود گذاشت. نور قرمز رنگی در سرتاسر اتاق با صدای آژیر خطرناکی مخلوط شد و با بسته شدن درها به اتمام رسید. گلویش را صاف کرد؛ نظری به اطراف انداخت و سخنرانی‌اش را ادامه داد:
- از این لحظه به بعد شما حق بیرون رفتن از این ساختمان رو ندارید. تمام راه‌ها به بیرون مسدود شدن و شما تا پایان دوره‌ها و مسابقات به خوابگاه اصلی می‌رید که اون‌جا تمام امکانات رفاهی براتون فراهمه. دوره‌ها از فردا شروع می‌شن... .
با انگشت‌ اشاره‌اش چند تقه‌ای به میکروفون زد و با نفسی عمیق سخنرانی‌اش را به پایان رساند:
- بسیار خوب، می‌تونید برید.
این را گفت و از میز پذیرش به سوی اتاق‌اش روانه شد. کاترین بلافاصله مانند جوجه اردک دنبال‌اش راه افتاد. جمعیت نخست با گیجی به یک‌دیگر خیره شدند و بعد با راهنمایی منشی خندان به سوی خوابگاه اصلی روانه شدند. رابرت در اتاق را محکم به عقب هل داد که کاترین مانع بسته شدن‌اش شد. نفس عمیقی کشید و بی‌توجه به کاترین روی صندلی چوبی پشت میز نشست. کاترین، با اخم عظیمی میان ابروان قهوه‌ای‌اش که نشان از نارضایتی پرسید:
- چرا گفتی حذف می‌شن؟ اگه یک نفر نفهمه منظورت چیه چی؟!
با شنیدن حرف‌های احمقانه‌ی کاترین، صدای قهقهه‌ی بی‌رحمانه‌اش در اتاق طنین‌انداز شد. از روی صندلی چوبی برخاست و به سوی کاترین رفت. چشمان عسلی‌اش را ریز کرد و با تردید خاصی در آوایش پرسید:
- تو واقعاً فکر کردی اگه یک احمق منظورم رو نفهمه چقدر مهمه؟ به هر حال با جونش بازی کرده که توی نفرات برگزیده ثبت شده و این‌که نفهمه حذف یعنی مرگ توی همچین کاری تقصیر من نیست. در ضمن اصلاً برام مهم نیست که یک آدم احمق بمیره! آدم‌های بی‌ارزش را نابود کنید! این جمله رو من نمی‌گم هیتلر می‌گه!
این‌ها را گفت و در مقابل نگاه پرحیرت و هاج و واج کاترین روی صندلی نشست. در نگاه کاترین نفرت خاصی موج می‌زد انگار که خودش قاتل نبود و تمام قتل‌هایی که انجام می‌شد در یک لحظه، بر گردن رابرت بیچاره آویخته شده بود. نمی‌دانست از چه زمانی آن‌قدر عادل و دلسوز شده است. نفس عمیقی کشید؛ درحالی که سعی در کنترل خود داشت به سوی در مشکی رنگ اتاق رفت. رابرت درحالی که با خودکار روی کاغذ چیزی می‌نوشت و سعی می‌کرد خود را مشغول کار نشان دهد گفت:
- راستی! کلارا هم منتظرته توی رستوران همیشگی، گفت می‌خواد باهات حرف بزنه.
کاترین با شنیدن جمله آخر عسلی‌هایش را بست؛ سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و از ساختمان بیرون رفت. خیابان شلوغ بود و مردم مانند مور و ملخ در خیابان‌ها ریخته بودند. چند قدمی جلوتر از ساختمان لامبورگینی نارنجی رنگ‌اش پارک شده بود. دانه‌های عرق از گرمای تابستان و خورشید سوزان روی پیشانی صاف‌اش جا خوش کرده بود و دانه دانه از چانه‌ی تیز و زاویه‌دارش چکه می‌کرد. خود را روی صندلی راننده‌ی ماشین پرت کرد و بالافصله پس از ورودش، بوی اسانس قهوه در بینی‌اش پیچید. درحالی که با کلافگی خود را از شدت گرما باد می‌زد کولر را روشن کرد و ماشین را به حرکت درآورد. در خیابان‌ها، به طرز عجیبی ترافیک راه افتاده بود. ماشین‌های رنگارنگ پشت سر هم صف بسته و منتظر باز شدن راه بودند. از شدت کلافگی دلش می‌خواست تمام ماشین‌ها، را در دست‌های سفید رنگ‌‌اش خرد کند و از طرفی هم بسیار کنجکاو بود که کلارا چرا می‌خواهد با او صحبت کند‌. سعی می‌کرد هیچ به این فکر نکند موضوع انتخابی‌اش درباره‌ی دیوید یا آن ماموریت ویژه‌ی لعنتی است. در مورد باقی موضوعات پاسخ‌های بسیاری داشت؛ اما در این دو موضوع خودش هم درمانده بود. سرانجام به کافه‌ی محبوب‌شان رسید و توقف کرد. از ماشین پیاده شد و کیف دستی چرم‌اش را برداشت‌. گلدان‌های کاکتو‌س‌ و دیگر گیاه‌هایی که مقابل در کاشته بودند بدجور به فضای تمام چوب کافه می‌آمد. هنگامی که پاهایش را روی پله‌های چوبی گذاشت تا بالا برود و به در ورودی برسد صدای جیر جیر آزاردهنده‌ای شنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر آزمایشی تالارنقد و کافه ژورنال+ مترجم آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایشی
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
1,452
5,114
148
14
Accursed Clock
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
دکوراسیون ملایم و زیبای کافه کمی از اضطراب‌اش کاست. تمام فضا مملو از گلدان‌ها و گیاه‌های داخل‌شان بود. موزیک بی‌کلام و آرامش‌بخشی پخش می‌شد که او را یاد اپرا می‌انداخت. گیج به اطراف‌اش نگاه می‌کرد تا سرانجام کلارا را دید که با خوشحالی از پشت میز چوبی همیشگی‌شان دست تکان می‌دهد. روی صندلی چوبی می‌نشیند و با خوشرویی، با کلارا سلام و احوال‌پرسی می‌کند. گارسون، با کت و شلوار شیک و اتوکشیده‌ای مقابل میزشان می‌آید و درحالی که دفترچه یادداشت‌اش را در دست گرفته می‌پرسد:
- سفارشتون چیه؟
کاترین کمی فکر می‌کند و بدون آن‌که نظر کلارا را بپرسد می‌گوید:
- دوتا اسپرسو با کیک هویج.
ابروی طلایی رنگ کلارا بالا می‌رود و با تیله‌های آبی‌اش روی کاترین زوم می‌کند. این‌که نظرش را نپرسیده چندان عجیب نیست؛ اما او چطور فراموش کرده که خواهرش از کیک هویج متنفر است؟ گارسون پس از نوشتن سفارش‌ها رو به دو خواهر می‌‌کند و با چشمک می‌پرسد:
- خانم‌ها بار ندارید؟
لبخندی شیطانی روی ل*ب‌های کاترین نمایان می‌شود؛ کلت مشکی رنگ را از جیب راست کت چرم‌اش درمی‌آورد و به گارسون می‌دهد. گارسون با خوشرویی کلت را در کیسه می‌اندازد و لبخند بر ل*ب خداحافظی می‌کند. سرانجام کاترین نگاهی به کلارا می‌اندازد و در نگاه نخست نظرش به لکه‌ی خون روی پیراهن نارنجی رنگ او که تقریباً پشت کت مشکی‌اش پنهان شده جلب می‌شود. چشمان‌ عسلی‌اش با تردید بسیاری روی لکه‌ی خون خیره می‌ماند و پرسش‌گر به کلارا نگاه می‌کند. کلارا نفس عمیقی می‌کشد؛ انگشت‌های سفیدش را که در تضاد با لاک سیاه رنگ‌اش است را در هم فرو می‌برد و با اضطراب بسیاری در آوایش می‌گوید:
- توضیح می‌دم.
کاترین، درحالی که پوست سفیدش در حال مور مور شدن است سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد. گارسون اسپرسو و کیک را می‌آورد و روی میز می‌گذارد. کاترین زیر ل*ب تشکری می‌کند و به او یک سکه‌ی بیست و پنج سنتی انعام می‌دهد. گارسون که می‌رود کلارا با بی‌حوصلگی مشغول هم زدن اسپرسو می‌شود. کاترین درحالی که بی‌وقفه از استرس بسیار با انگشتان یخ‌زده‌اش بازی می‌کند ته مانده‌ی آوایش را در گلو می‌ریزد و می‌گوید:
- نمی‌خوای بگی چی شده؟
کلارا دست از هم زدن اسپرسو می‌کشد. نفس‌های عمیق‌اش بی‌وقفه در تارهای صوتی کاترین می‌پیچد. حواس‌اش را به تیله‌های عسلی کاترین می‌دهد و مضطرب و با لکنت می‌گوید:
- من...من...من یکی از نوچه‌هاش رو کشتم کاترین!
ابروهای قهوه‌ای کاترین از شدت کلافگی در هم می‌رود و روی پیشانی‌اش می‌کوبد. آخر چرا میان این همه موقعیت دقیقاً زمانی که رابرت به او بی‌اعتماد شده و می‌خواهد کارها روی نظم پیش برود را برای قتل‌های انتقام‌خیزش انتخاب کرده است. فنجان را نزدیک ل*ب‌هایش می‌برد و جرئه‌ای از قهوه می‌خورد تا ل*ب‌هایش از ترک‌خوردگی دربیایند. برق اضطراب در چشمان آبی کلارا به وضوح آشکار است. چنگال را در کیک هویج فرو می‌برد و با صدای گرفته‌ای از خواهر اخم‌آلودش می‌پرسد:
- کار اشتباهی کردم؟
کاترین پوف کلافه‌ای می‌کشد. بی‌حوصله، اما شمرده شمرده با طعنه می‌گوید:
- نمی‌شد یه‌خرده برنامه‌‌ی قتل‌های انتقام‌خیزت رو عقب می‌نداختی؟!
کلارا بالافاصله از لحن پرطعنه‌ی کاترین متوجه می‌شود اتفاق ناگواری برایش افتاده است. او در حالت عادی هیچ گاه جواب تک‌خواهرش را با نیش و کنایه نمی‌دهد. زیرچشمی با عسلی‌هایش نگاهی به کلارای پریشان می‌اندازد و آهی می‌کشد. دست‌هایش را روی دست‌های کلارا می‌گذارد و با لحن آزرده‌ای می‌گوید:
- موقعیت ماموریت ویژه عوض شده و رابرت نگرانه. اگه وسط این هیاهو بهش بگم دومین آدم رو هم کشتیم حتما عصبی می‌شه... .
چشمان آبی کلارا گرد می‌شوند و حیرت‌زده سخنان کاترین را قطع می‌کند:
- چرا شرایط‌اش تغییر کرده؟!
پوزخندی روی ل*ب‌های شرابی کاترین می‌نشیند. بگوید به خاطر جنسیت من است که زمان ماموریت را به اندک رساندند؟ نمی‌خواست بحث‌شان به این موضوع لعنتی که بابت‌اش احساس شرمندگی شدیدی می‌کند کشیده شود. کمی از کیک هویج را در دهان‌اش می‌چپاند و با لپ‌های بادکرده از پر بودن دهان‌اش نامفهوم و پرخنده می‌گوید:
- به خاطر این‌که من دخترم!
ابروهای طلایی کلارا از احساس گیجی شدید در هم می‌رود. درحالی که چنگال طلایی رنگ را در کیک هویج فرو می‌کند و آن را با جرئه‌ای از اسپرسو قورت می‌دهد می‌پرسد:
- یعنی چی؟
کاترین قهقهه‌ی تمسخرآمیزی سر می‌دهد. شاید اگر بگوید عصر با یک شترمرغ چای و کلوچه خورده است کمتر از این‌که بگوید به خاطر دختر بودن‌اش او را پدرخوانده‌ی خوبی فرض نکرده‌اند مسخره باشد. اسپرسو را یک‌سره سر کشید؛ فنجان را بر میز کوبید و میان قهقهه‌هایش گفت:
- نمی‌دونستن پدرخوانده که من باشم یه دختر بیست و هشت سالست! حالا اون رئیس لعنتی‌شون به دلیل بی‌اعتمادی از مهلت کم و شرایط رو سخت کردن.
کلارا لیوان را با خشم روی میز چوبی کوبید و با خشم بسیاری در آوایش زمزمه‌وار گفت:
- لعنت به همشون!
لبخندی روی ل*ب‌های شرابی کاترین نمایان می‌شود. از روی صندلی برمی‌خیزد و با لبخندی ملیح رو به کلارا می‌گوید:
- خیلی خوب اگه کاری نداری من برم کلی کار سرم ریخته. توهم تا ساعت هشت ساختمان بیا.
کلارا سرش را به نشانه‌ی تایید تکان و دستش را به نشانه‌ی خداحافظی در هوا تکان می‌دهد. کاترین به سوی پله‌ها می‌دود و علی‌رغم جیر جیر رواعصاب‌شان از آن‌ها پائین می‌رود. در لامبورگینی را باز می‌کند و پشت فرمان می‌نشیند. با راه افتادن ماشین به فکر گوش کردن یک موسیقی می‌افتد و فلش دنیز را از داشبورد برمی‌دارد. اولین آهنگ را انتخاب و صدا را بلند می‌کند؛ اما بلافاصله با شنیدن موزیک‌های راک و بلند که برخلاف سلیقه‌ی بی‌کلام و اپرامانند او است ضبط را خاموش می‌کند. چند باری به دنیز گفته بود این موزیک‌های راک را کنار بگذارد و موسیقی‌های بی‌کلام او را گوش دهد تا کمی از آهنگ لذ*ت ببرد؛ اما جز لقب "پیر زن بدسلیقه" چیز دیگری نصیب‌اش نشده بود. سرانجام پس از بدشانسی‌های مکررش به ساختمان رسید و کلافه وارد آن شد. چیزی از ورودش نگذشته بود که سر و صدایی که از خوابگاه اصلی می‌آمد توجه‌اش را جلب کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر آزمایشی تالارنقد و کافه ژورنال+ مترجم آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایشی
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
1,452
5,114
148
14
Accursed Clock
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
با دو و اضطراب شدیدی به سوی در خوابگاه رفت. با نگاه گیجی نظاره‌گر گلاویز شدن افراد برگزیده و تشرها و تلاش‌های رابرت در‌ جدا کردن‌شان بود. گوشه‌ی ل*ب یک دختر جوان خونی شده و از چشمان زمردین‌اش آتش می‌بارید. مردی قوی‌هی*کل بالا سرش ایستاده بود و با کفش‌های مشکی و براق‌اش به او لگدهای ریزی می‌زد. رابرت با بی‌حوصلگی جلو رفت و دختر را از روی زمین بلند کرد. سپس با خشم و صدای نسبتاً بلندی به مرد قوی‌هی*کل و چشم و ابرو مشکی مقابل‌اش تشر زد:
- چرا مثل سگ و گربه به جون هم افتادید؟ چه اتفاقی افتاده؟
مرد پوزخندی زد و با صدایی که احتمالاً به خاطر سیگار کشیدن‌های مکررش خش‌دار شده بود پاسخ داد:
- این عو*ضی نه‌صد هزار دلار به من بدهکاره. یا پولم‌رو می‌دین یا همین الان با دست‌های خودم می‌کشمش.
رابرت نگاهی به دختر ظریف‌اندام مقابل‌اش که از درد مشت و لگد‌های مرد ناله می‌کرد انداخت. نهایتاً به او می‌خورد بیست سال داشته باشد شایدهم کمی جوان‌تر. ترکیب خون لبش و چشمان زمردین او رابرت را مجذوب خود کرده بود. گیسوان طلایی و آشفته‌ی او در صورت سفید و گلگون‌اش ریخته بود و سعی در مرتب کردن آن داشت. کاترین نفس عمیقی کشید؛ موهای فندقی‌اش را پشت گوش داد و با آرامش خاصی در آوایش تشر زد:
- تا وقتی این‌‌جا هستید باید نظم‌رو در هر شرایطی رعایت کنید وگرنه حذف می‌شید!
حذف را چنان عادی کنار نظم آورده بود که انگار به معنی مرگ نیست. همچنان خون از ل*ب دخترک می‌چکید و با خشم و نفرت خاصی به مرد قوی‌هی*کل بالای سرش نظر می‌انداخت. مرد نظری خشمگین به کاترین انداخت و سکوت کرد. رابرت نفس عمیقی کشید؛ دخترک را روی یکی از کرورها تخت چوبی خوابگاه قرار داد تا استراحت کند. با نظاره کردن کمک‌ها و خیره شدن‌های رابرت به دخترک برای کاترین بسیار سهل بود که بفهمد کم و بیش مجذوب‌اش شده است. نمی‌دانست جز زیبایی خیره‌کننده‌ی چهره‌اش چه چیز مجذوب‌کننده‌ای دارد؛ اما هر چه بود بدجور رابرت را تحت تاثیر خود قرار داده بود. پوف کلافه‌ای کشید؛ دست رابرت را گرفت و او را همراه خودش از خوابگاه بیرون برد. بیرون خوابگاه که رسید در را بست، دست رابرت را ول کرد و با طعنه و تشر خاصی در آوایش گفت:
- اون دختر هنوز خیلی کوچیکه پسرعمو!
اخم میان ابروهای طلایی رابرت نقش بست. کاترین، چگونه به این فکر افتاده بود که رابرت یک دختر بچه‌ی بیست ساله را دوست دارد؟ شاید کمی مجذوب مهارت‌هایش شده بود؛ اما عاشق شدن هرگز. پوف کلافه‌ای کشید، دستش را لا به‌لای موهای طلایی‌ و کوتاه‌اش چرخاند و با کلافگی در آوایش گفت:
- اون‌طوری نیست که تو فکر می‌کنی کاترین!
کاترین نگاهی زیرچشمی به او می‌اندازد. خودش هم می‌داند حرفی که زد چه‌قدر احمقانه است؛ اما این مجذوب شدن و کمک کردن ناگهانی رابرت برایش طعم عجیبی با چاشنی شک و تردید دارد. لبخند پر تردیدی می‌زند و هم‌زمان با بالا انداختن یکی از ابروهای پرپشت و قهوه‌ای‌‌اش می‌گوید:
- بسیار خب، اما امیدوارم توی انتخاب با احساس عمل نکنی چون من نمی‌خوام حتی اون عو*ضی‌ها بدون انصاف جونشون رو از دست بدن!
این را گفت و به جهت مخالف گام برداشت. رابرت پوکر بیرون رفتن کاترین از ساختمان را تماشا می‌کند و میان افکار از هم گسیخته‌اش غلت می‌زند. نمی‌داند به چه دلیلی آن‌قدر مجذوب این دخترک شده است؛ اما یک چیز را می‌داند که این احساس عشق نیست. از این دختر احساس آشنایی عجیبی می‌گیرد؛ اما دلیلش را نمی‌داند. انگار قبل از این کرورها بار او را ملاقات کرده است! خوب می‌داند در این شرایط، که آن ادواردنام ابله برایشان تعیین کرده است نباید احساسی تصمیم بگیرد؛ اما این راهم می‌داند که به هیچ وجه چه عادلانه و چه غیرعادلانه نمی‌تواند بگذارد این دخترک جزء آن یازده نفر نباشد. نفس عمیقی می‌کشد؛ دستش را روی دیوار قرار می‌دهد و بلند می‌شود. صد بار در دلش به خود لعنت می‌فرستد که دارد احساساتی می‌شود، و سعی می‌کند به صورت جدی و دور از احساس روی این پروژه کار کند.
سرانجام به دفتر کار مجلل‌اش می‌رسد و در طلایی اتاق را پشت سرش قفل می‌کند. خود را روی مبل زیتونی رنگ کنج اتاق بزرگ می‌اندازد؛ برگه را از جیب بیرون آورده و روی میز طلایی رنگ می‌گذارد. با دقت زیادی برگه با چند برگه‌ی کوچک و رنگی منگنه‌شده به آن را ورانداز می‌کند. تمام چیزهایی که در برگه نوشته شده شامل علایق احمقانه‌ی آن ادواردنام است تا چشمان قهوه‌ای‌اش به یک اسم برمی‌خورد و مسبب این می‌شود شانه‌های ظریف‌اش از هیجان بلرزد. کاترین درحالی که با دیدن مخفف اسم ادوارد‌نام بی‌اندازه هیجان‌زده است زمزمه‌وار و زیرلبی می‌گوید:
- جولی؟ یعنی اسمش چیه؟!
با اخم و گره در ابروان قهوه‌ای‌اش تمام برگه را زیر و رو می‌کند؛ اما اطلاعات بیشتری از اسم حقیقی آن ادواردنام پیدا نمی‌کند. با این حال خوشحال است که کنون به اندازه‌ی باقی گروه‌ها و همچنین رابرت از او اطلاعات کسب کرده است. برگه را دستش می‌گیرد و پاروچین پاورچین به سوی اتاق رابرت که چند متری با اتاق کار عظیم خودش فاصله داشت می رود. نخست چند تقه به در زد، با شنیدن سکوت متوجه نبود رابرت در اتاق شده و وارد شد. هنگامی که پوشه‌ی قرمز رنگ را روی میز کارش دید نزدیک بود از شادمانی بالا دربیاورد. کاغذ را با احتیاط و مرتب در پوشه قرار داد و با دو از اتاق وارد شد. نمی‌دانست به چه دلیلی، اما به شدت درباره‌ی هویت حقیقی آن ادواردنام عو*ضی که به تازگی متوجه جولی مخفف نامش شده بود کنجکاوی می‌کرد. به نظرش آدم مرموزی می‌آمد و این بیشتر ذهن‌اش را برای فهمیدن هویت‌اش قلقلک می‌داد. وارد اتاق‌اش شد و قبل از هر کاری به سوی یخچال هتلی مشکی رنگ‌اش رفت. در یخچال را باز کرد و بطری آب پرتقال را برداشت. کمی از آن را درون لیوان طوسی رنگ‌اش ریخت و آن را روی میز شیشه‌ای‌اش گذاشت. برگه‌های دوره‌ها و مسابقات ماموریت ویژه را از کشوی میزکار چوبی رنگ‌اش بیرون آورد تا به مطالعه‌ی آن‌ها مشغول شود که چند تقه به در چوبی اتاق خورد. بیا داخلی زیر ل*ب گفت و شانه‌های افتاده و صورت گرفته‌ی دنیز در چهارچوب در نمایان شد. با دیدن چهره‌‌ی اندوهگین اخمی میان ابروان قهوه‌ای رنگ‌اش جا خوش کرد و درحالی که جرئه‌ای از آب پرتقال می‌نوشید پرسید:
- این چه قیافه‌ایه؟
 
آخرین ویرایش:
مدیر آزمایشی تالارنقد و کافه ژورنال+ مترجم آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایشی
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
شاعر انجمن
Apr
1,452
5,114
148
14
Accursed Clock
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
اخم میان ابروان طلایی دنیز کنار نمی‌رود. چشمان سبز رنگ‌اش از فروغ افتاده و چهره‌ی همیشه خندان‌اش وارفته و بی‌حوصله است. جلو می‌آید و روی یکی از صندلی‌های مشکی-طلایی اتاق می‌نشیند. دور چشمان درشت‌اش کمی خیس است که نشان از گریه می‌دهد؛ اما به چه دلیلی باید گریه کرده باشد؟ کاترین با نگرانی به سمت او گام برمی‌دارد و مقابل‌اش زانو می‌زند. کت سرمه‌ای رنگ‌اش کمی خاکی شده و از حالت چهره‌اش خستگی می‌بارد. با دیدن حال و روز برادرش، اخم غلیظش پررنگ‌تر می‌شود و با نگرانی خاصی در آوایش می‌پرسد:
- چی شده؟
با این سوال چهره‌اش بیشتر از قبل رنگ غم به خود می‌گیرد. سخت پریشان است؛ انگار که بخواهد چیزی بگوید اما از عاقبت گفتارش هراس داشته باشد. درحالی که چانه‌اش از شدت اضطراب واکنش کاترین می‌لرزد با بغض پاسخ می‌دهد:
- آلیس... .
با شنیدن نام آلیس از زبان برادرش به خود می‌لرزد. چشمان قهوه‌ای و نگرانش دو دو می‌زنند و به دهان او جهت شنیدن ادامه‌ی ماجرا خیره می‌مانند. انگار نمی‌داند چگونه حرف‌اش را ادامه بدهد و کلافه است. این کلافگی و پریشانی بیش از اندازه‌ی او کاترین را از شنیدن ادامه‌ی موضوع می‌ترساند. آب دهان‌ خشک‌شده‌اش را به سختی قورت می‌دهد و با لکنت و اضطراب زبان باز می‌کند:
- آلیس...مرده!
با این سخن کاترین ناخودآگاه از جا می‌پرد‌. چشمان‌اش از حیرت و هراس گشاد شده و مات و مبهوت مانده است. نمی‌تواند حرف دنیز را باور کند. در آن لحظه ترجیح می‌دهد به این اندیشه کند که او دیوانه شده است تا این‌که حقیقت مزخرف و لعنتی‌ای را که می‌گفت بپذیرد. بغض دنیز به هق‌هق تبدیل می‌شود و قطره‌های اشک رو گونه‌هایش می‌رقصند‌. با دست‌های‌ تنومند و مردانه‌اش پیراهن مشکی رنگ کاترین را چنگ زده و میان هق‌‌هق‌هایش فریاد می‌کشد:
- دیگه نفس نمی‌کشه! دیگه نیست!
با حرف‌هایش هر لحظه بدن کاترین را بیشتر به یخ‌زدگی دعوت می‌کند. کرورها پرسش در گوشه‌ای از ذهن‌اش جا خوش کرده است؛ اما توان بر زبان آوردن حتی یکی از آن‌ها را ندارد. سرانجام درحالی که دست‌های یخ‌زده و سفید رنگ‌اش می‌لرزد با لکنت در آوای لرزان‌اش زمزمه‌وار می‌پرسد:
- یع...یعنی چی؟! یعنی چی مرده؟!
با این پرسش ناگهان نفرت و خشم در دل دنیز جمع شده و فوران می‌کند. دست‌های یخ‌زده‌اش را مشت می‌کند و درحالی که از چشمان اشکی‌اش آتش می‌بارد فریاد می‌کشد:
- روزگارشون رو سیاه می‌کنم! دنیارو براشون جهنم می‌کنم!
همان‌طور با فریاد جملات را ادا می‌کرد و کاترین نمی‌دانست درباره‌ی چه چیزی صحبت می‌کند. نگاه گیج‌اش را به چشمان اشکی و آتش‌بار او می‌دوزد و با نگرانی خاصی می‌پرسد:
- چی؟
دنیز طوری که انگار سوال او را نشنیده باشد از روی صندلی برمی‌خیزد؛ به بیرون از اتاق می‌دود‌ و کاترین گیج را با کرورها پرسش بی‌جواب تنها می‌گذارد. کاترین با نگرانی در تیله‌های قهوه‌ای‌اش به تلفن طلایی رنگ روی میز چشم می‌دوزد. به سمت آن می‌دود؛ اعداد را به ترتیب فشار می‌دهد و صدای بوق‌های مکرر تلفن در تارهای صوتی‌اش می‌پیچد. سرانجام با بوق هشتم تلفن برداشته می‌شود و صدای ظریف و نازک کلارا در گوش‌های کوچک‌اش می‌پیچد:
- الو؟
یعنی کلارا می‌دانست؟ باید از او می‌پرسید؟ گزینه‌ای بهتر از کلارا پیدا نمی‌کرد. اگر به رابرت می‌گفت نه تنها به جوابی نمی‌رسید؛ بلکه غوغا بر پا می‌شد. دسته طلایی تلفن را در دست‌های لرزان‌اش بالا و پایین می‌کند و سرانجام با صدای لرزانی می‌گوید:
- آلیس مرده؟
با شنیدن این جمله و سکوت کلارا، متوجه می‌شود از قضیه بی‌خبر است. حدسش دشوار نبود که خواهرش آن سوی خط تلفن ماتش برده است‌. پشیمان بود که با خیال بچگانه‌اش که به او ندا می‌داد از مرگ آلیس خبردار است بدون مقدمه این خبر را به گوشش رسانده است. چند دقیقه‌ای زبان‌اش از کنارهم گذاشتن واژه‌ها قاصر است و سرانجام با لکنت می‌پرسد:
- چی؟
سخت پشیمان است که به کلارا این حرف را گفته است؛ اما پشیمانی‌اش سودی ندارد. هنگامی که می‌بیند نمی‌تواند قضیه را جمع کند با کلافگی و صدای گرفته‌ای توضیح می‌دهد:
- دنیز خیلی پریشون این‌جا اومد. گفت آلیس مرده. گفت روزگارشون رو سیاه می‌کنم و چند جمله‌ی نامفهوم‌. بعد هم رفت.
صدای کلارا پشت تلفن قطع و وصل می‌شود. کاترین با اضطراب شدید سیم مشکی رنگ تلفن را دور انگشت‌های ظریف‌اش می‌پیچاند و انتظار پاسخ کلارا را می‌کشد. سرانجام صدا وصل می‌شود و صدای لرزان کلارا بلند می‌شود:
- تو کجایی الان؟
کاترین با پریشانی پاسخ می‌دهد:
- دفترکار.
کلارا همان‌طور که کیف دستی قهوه‌ای رنگ‌اش را از روی مبل مشکی رنگ خانه‌اش برمی‌دارد با لحن آرامش‌دهنده‌ای می‌گوید:
- بسیار خب. همون جا بمون تا من بیام.
این را می‌گوید و بوق آزاد را برای کاترین به ارمغان می‌آورد. کاترین با دستان لرزان‌اش تلفن را می‌گذارد. رنگ از رخسارش پریده پوست سفید رنگ‌اش مانند یک مرده شده است. به جملات نامفهوم دنیز اندیشه می‌کند: می‌خواست روزگار چه کسی را سیاه کند؟ هر قدر به این موضوع می‌اندیشد بازهم به این جواب می‌رسد که اخیراً دشمنی نداشته‌اند. چگونه مرگ آلیس عمدی بود؟ گیج و پریشان است. هزاران سوال در ذهن‌اش جوانه زده است؛ اما هیچ پاسخی، نمی‌یابد. در افکار ازهم گسیخته‌اش غرق شده است که در توسط کلارا باز و قامت بلندش در چهارچوب در نمایان می‌شود. گونه‌هایش از شدت دویدن سرخ شده و عرق به خاطر گرما از پیشانی برآمده‌اش می‌چکد. کاترین با دیدن کلارا حیرت‌زده به ساعت دیواری طلایی رنگ گوشه‌ی اتاق نظری می‌اندازد. این نیم ساعت عجیب برایش زود گذشته است. کلارا، دستکش‌های چرم‌اش را درمی‌آورد و روی مبل سرمه‌ای وسط اتاق می‌اندازد. درحالی که نفس‌نفس می‌زند زمزمه‌وار می‌گوید:
- نفهمیدم چطور خودم رو به این‌جا رسوندم. دنیز کجاست؟
کاترین نگاه به موبایل‌اش انداخته و برای سی و ششمین بار روی موبایل دنیز میسکال می‌اندازد؛ اما بازهم جواب نمی‌دهد. نفس عمیقی می‌کشد و مضطرب می‌گوید:
- از اون موقع غیب شده. موبایلش هم خاموشه.
اخمی میان ابروهای طلایی کلارا جا خوش می‌کند. درحالی که تیله‌های آبی‌اش از خشم زیاد برق می‌زنند با صدای نسبتاً بلند دستور می‌دهد:
- من می‌رم ماشین رو بیارم تو هم دم در وایستا‌.
کاترین به ناچار سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و رفتن کلارا، را تماشا می‌کند. با نفس عمیقی کیف کمری چرم را از روی میز برمی‌دارد و از اتاق بیرون می‌رود.
 
آخرین ویرایش:
بالا