تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

همگانی [ روزانه نویسی ]

کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
63
42
53
یه وقتایی همه چی حله
خیالت از نتیجه های تلاشت راحت
دل نگرونیت کم
همه چی آروم یهو خوب داره پیش میره
مثل نسیمی که از کنار ساحل می وزه
اما...
اینجا یه«اما» بزرگ خوره روحت میشه
یه چی کمه...
نمی دونی چی و این بدتره*
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
و بله دیگه اینطوری ...


یه جایی یه نوری هست ،شاید کم باشه ولی تاریکی رو شکست میده!
اینقدری این جمله رو دوست دارم که نا خودآگاه توی ذهنم در طول روز تکرارش میکنم .
جا نزدم تسلیم نشدم و امیدوار بودم
تو بدترین روزها...
از این بابت خوشحالم و به خودم افتخار میکنم .
بالاخره کم کم همچیز درست میشه .
اون اتفاقی که باید بیوفته میوفته و هیچ چیز مانعش نمیشه.
اگه از بچگی رویایی داشتم دلیل داشته...
چرا بقیه این رویا رو نداشتن ؟
حتما من میتونم
من آفریده شدم براش که تو ذهن من بوده.
طلوع منم نزدیکه ...
یه طلوع نورانی و درخشان =)


۱۸ آبان ۹۹
هشتگ یه روز دوست داشتنی و خوب...

 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
May
63
42
53
یه روزی میرسه
اونی که یه عمر واسه دیدنش لحظه شماری می کردی، میاد اما تو...
خاکه دیگه!
خاک مرده هم سرد میکنه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Sep
1,299
5,654
148
خلوچلستان
وضعیت پروفایل
وَ دَر نَهایَت این مَن هَستَم که غَرق دَر آرامِشَم اَما سیراب نیستَم و باز خواهان آنَم!
خسته و بی میل آغو*شِ خواب را پس زدم و راهی سرویس شدم؛ آب سردی پاشیدم بر صورتم و کودکانِ رویا از روی چشمانم فراری شدند یا به زبانی دگر خوابم پرید! بدون وداع کردن جهشی زد و رفت! نگرانش نشدم؛ زیرا شب هنگام دوباره می‌آید و جاخوش می‌کند بر رویِ تن و چهره‌ام.
سردیِ آب زیادی آزار دهنده بود! بیش از حد آزاردهنده. راهم را به سمت بخاری کج کردم و خود را به دستان گرم و سوزاننده‌اش سپردم اما چند ثانیه‌ای طول نکشید که فوراً ازش دور شدم؛ بخاریِ داغ و سوزان با آن شعله‌هایش در نظرم همانند فردی عصبی است... . فردی که که اعصابش در هم گره خورده اما بخاطر چه؟ شاید به این دلیل عصبی است که وظیفه‌ای سخت و سنگین به او واگذار کرده‌ایم. وظیفه‌اش چه بود؟ دست تنها هالِ بزرگِ خانه‌ی درندشت را گرم کند! همانند این است بگویند برو نمک‌های دریا، را از دریا جدا کن!
یا همانند شوهری که با هزاران هزار زحمت پول در می‌آورد و زن به چه آسانی آن‌ها را فدا می‌کند بخاطر لباسای گران یا پر زرق و برق! همه و همه‌اشان همیشه و همیشه عصبی‌اند... . کِی شود که پشیمان شوند و حسرت بخورند که چرا گاهی خمی که به ابرو آوردند را برای ثانیه‌ای برنداشتند؟ آن روز است که شعله‌هایِ خشم، آبی می‌شود؛ حسرت می‌آید و می‌نشیند بر روی صندلیِ خشم و آن‌موقع این مهم است که دستانِ خویش را می‌کوبند بر سرِ یا خاکِ سرد را؟

9/9/99
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
فهمیدم که...
وقتی فکر میکردم یه چیزایی رو از دست دادم، چیزی رو از دست ندادم بلکه چیزهایی رو بدست آوردم که بیشتر از خواسته ی منه.
یه اتفاق هایی تو زندگیِ آدم خیلی قشنگِ...
مثل اینکه سرنوشت خودش یه چیزایی رو برات رقم بزنه که انتظارش رو نداری...
اولش فکر میکنی همچیز بهم ریخته ولی...
یه جوری خودش درست میشه که متعجب میشی.
و فکر تو تو هر مرحله ای از زندگیم باهام همراهِ...
10 آذر 99

 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Sep
1,299
5,654
148
خلوچلستان
وضعیت پروفایل
وَ دَر نَهایَت این مَن هَستَم که غَرق دَر آرامِشَم اَما سیراب نیستَم و باز خواهان آنَم!
صاحب‌خانهِ جدیدم!

آخ! امان از دستش! دیگر دارد علاوه بر اعصابم، خودم را هم خط خطی می‌کند. جانم را که نگویم، قطره‌ قطر‌ه‌ی خونم را می‌خورد و سیراب نمی‌شود؛ گویا طمع‌اش دست بردار نیست که نیست! نمی‌دانم از کدام صحرا فرار کرده که این‌گونه چتر پهن کرده بر روی چشمانم! هرچه تلاش می‌کنم تا چشمانم را از دست آن جفاکار نجات دهم اما انگاری هرکاری می‌کنم، از قبل پیشبینی کرده و دو قدم جلوتر از من گام برمی‌دارد... . کاش می‌توانستم قید همه‌چیز را بزنم و با قیچی، هم او و هم خاندانش را از ریشه که هیچ، از رو صورتم محوش کنم اما دلم مانع می‌شود! اگر او نبود تا الان خبری از این همه گله و شکایت نبود! آخ! باز سوزش چشم و باز مزاحمت آن صاحب خانه‌ی جدیدِ چشمانم! نمی‌دانم این مزاحم اصلاً چه فایده‌ای دارد که خانوادگی آمده و نشسته بر روی پلکم! مگر جز زیبایی کار خاصِ دیگری می‌کند؟ از نظرم او یک بی مصرفِ تجملی است! همانند یک یخچال ساید بای ساید که فقط گران و زیباست اما همانند یخچال‌های دیگر کارش ی چیز است و بس! نمی‌گویم که زیبایی‌اش گیرا و جذاب نیست اما اگر ریزش مو نداشت چقدر عالی می‌شد! نمی‌دانم چه حکمتی است که هرچه در زندگیمان موجود است، ریزش دارد! یک پلک بزنی، ریزش مژه. مو شانه کنی، ریزش مو. یک قدم اشتباه در زندگی برداری، ریزش زمین زیر پایت! امان از دست این ریزش‌ها که امانمان را بریدند و صبری نمی‌دهند و فقط و فقط یک کالای تجملیِ بی مصرف هستند! آخ! لعنت به این صاحب خانه‌ی مژه نام!

1399/9/10
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Sep
1,299
5,654
148
خلوچلستان
وضعیت پروفایل
وَ دَر نَهایَت این مَن هَستَم که غَرق دَر آرامِشَم اَما سیراب نیستَم و باز خواهان آنَم!
تلخیِ امان دار!
می‌دانی! اعصاب خوردکن بود! مردی لجوج که حرف، حرفِ خودش بود و بس! حرف‌های دیگرم را نادیده می‌گرفت مگر آن‌هایی که لازم است ببیند و توجه کند! جدی و مصمم بر روی سخنانش! یقین دارم حتی اگر تفنگ هم می‌گذاشتم بر روی سرش، باز بیخیال تصمیمش نمی‌شد که نمی‌شد! امان از دست این مرد لجوج! گیرِ سه پیچ داده که من همدم می‌خواهم! اما چه ربطی به من داشت؟ من را می‌خواست! یکی نیست بگوید، همدم گر می‌خواهی من همدم نیستم! مونس گر می‌خواهی من مونس نیستم! بی عدالتی نیست که او این‌ها را بخواهد و باید بهشان برسد اما من چیزی بخواهم و کسی توجهی نکند به حرف‌هایم؟ این توجه نکردن‌ها، این نادیده گرفته شدن‌ها را دوست ندارم! اما حقیقت تلخینی سیلی می‌زند به من و می‌گوید که جهان ساخته شده بر پایه‌ی بی توجهی و نادیدگی! امان از دست این جهان! امان از دست مردمان لجوج! امان از دستِ امان‌های امان دار! امان از دست این امان‌هایی که در ته کلماتش حزن را مخفی کرده و تا وقتی که تو بر زبانت نگوییش مزه‌اش را نمی‌فهمی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Sep
1,299
5,654
148
خلوچلستان
وضعیت پروفایل
وَ دَر نَهایَت این مَن هَستَم که غَرق دَر آرامِشَم اَما سیراب نیستَم و باز خواهان آنَم!
محکوم به ایستادگی!
شب بود و چشمانم خسته. کم کم وقت خواب بود، راهی شدم تا راهی برای رفتن به کهکشان رویا‌ها پیدا کنم. اوایل راه بودم که نگاهم به سوی چیزی سوق داده شد. رخت‌آویزِ آپارتمانی! همیشه و همیشه ایستاده بود! بی هیچ استراحتی دائماً ایستاده و سرپا. گویا گفته بودند منتظر بمان تا زمانی که خم شوی! منتظر بمان تا زمانی که بمیری! اما گناه او چه بود؟ او محکوم بود به ایستادن! نمی‌دانم کدام قاضیِ احمقی برای او این چنین حکمی بریده؛ یا با چه منطقی این‌کار را در حقش کردند؟ نمی‌دانم چرا این‌گونه از حقِ یک رخت‌آویز دفاع می‌کنم و از بی عدالتی‌ای که در حقش شده به جوش و خروش می‌آیم اما ایستاده بودن او، مرا یاد انسان‌هایی می‌اندازد که تمامِ مدت در انتظارند! انتظار برای هر چه! یا انسان‌هایی که همیشه و همیشه در زندگی خود سرپا ایستاده‌اند و امانی نمی‌دهند به پاهای خود تا کمی نفسی در کنند! همه چیزِ این جامعه عیب و ایرادی دارد! ایراداتی که مشکلی ندارند و رها شده‌اند! همه هم بی هیچ توجهی از آن می‌گذرند! آدم نمی‌داند همیشه ایستاده باشد یا نشسته یا در حالِ گریز و حرکت! مانده‌ایم میان سکون و حرکت... . مانده‌ایم رخت‌آویز باشیم یا ماشینی که همیشه متحرک است! رخت‌آویز سمبلی از انسان است که نشان دهد ایستاده بمانی هیچی نمی‌شود! یک‌بار سرپا باشی دگر تا زمانی که دستِ عزرائیل بر گردنت بنشیند، ایستاده‌ای! کسی چه داند! شاید در محشر هم همیشه سرپا باشی! این انتخاب با توست که رخت‌آویزی باشی که محکوم به ایستادن است یا ماشینی باشی که محکوم به تحرک است یا انسانی باشی که محکوم به هردوست! خودت انتخاب کن و سپس طنابِ دار را بینداز بر گردنت و انتخابت را بپذیر! بپذیر بی هیچ پیشمانی که گر پشیمان شوی، مرگ هم پاسخگویِ حسرتت نیست!

1399/9/13
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,405
12,136
219
میگه خیر سرت مثلا خواهر بزرگتری
میگم مگه خواهر بزرگا تو این شرایط چی میگن
میگه نمیدونم !

۱۰ دی ۹۹
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
قشنگترین قسمت تلخ زندگی اونجاست که با کسی به مشکل برمیخوری...
اما حتی اون آدم رو تو اوج عصبانیتش هم میتونی دوستش داشته باشی.
و قشنگتر از همه بخاطرش کوتاه بیای حتی اگر دلخور باشی.
میشه همدیگه رو ساخت.
مهم اینه اگه زمین خوردیم دست همو بگیریم.
اینا از دوست داشتن فراتره...
زندگی میتونه قشنگ باشه، خیلی قشنگ اگه یاد بگیریم که قشنگ ببینیم.

13 دی 99



 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا