تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

شعر اشعار سیلیویا پلات | شاعر آمریکایی

  • شروع کننده موضوع Kallinu
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 429
  • پاسخ ها 11
مدیر تالار ترجمه
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
گرافیست انجمن
Nov
2,379
20,201
193
20
خم یک کوچه?
وضعیت پروفایل
-پس زخم‌هامان چه؟ - نور از محل این زخم‌ها وارد می‌شود!
تب و تاب تولیپ‌ها را حدی نیست. زمستان این‌جاست
بین چه سپید، چه ساکت، چه برف پوش است همه‌چیز
دارم آرامش یاد می‌گیرم، آرام دراز می‌کشم
مثل نور براین دیوارهای سپید، این دست‌ها، این بستر
هیچ‌ام و هیچ کاری با این هیجان‌ها ندارم
اسم و لباس‌های روزانه‌ام را به پرستارها
سرگذشتم را به پزشک بیهوشی و تن‌ام را به دست جراح‌ها داده‌ام

سرم را بین بالش و ملافه نگه داشته‌اند،
مثل چشم بین دو پلک سفید که نمی‌خواهند بسته شود
بیچاره مردمک! چه چیز‌هایی باید بیند
پرستارها می‌آیند و می‌روند، مزاحم نیستند
مثل مرغان ماهی‌گیر کنار اسکله‌ها با کلاه‌های سپیدشان
با دست‌هاشان کارهایی می‌کنند، چقدر شبیه هم‌اند!
نمی‌شود گفت چند نفرند.

تن‌ام برای آن‌ها سنگ‌ریزه‌ای‌ست، پرستاریش می‌کنند
مثل رود برای سنگ‌ریزه‌هایی که باید سرازیر شوند،
آرام راه هموار می‌کنند
با آمپول‌های شفاف‌شان بی حس‌ام می‌کنند ، خوابم می‌کنند
اکنون خودم را گم کرده‌ام من که بیمار این سفرم
کالبد شبانه‌ام نورناپذیر چون جعبه سیاه قرص‌هاست
همسر و فرزندم در عکسی خانوادگی لبخند می‌زنند
خنده هایشان درپوستم فرو می‌رود
نیزه‌های ریزه خنده.


گذاشتم چیزها ازدست بروند ، قایق باری سی ساله‌ای
که سرسختانه نام و نشانی‌ام را یدک می‌کشید
زخم‌هایم راکه می‌شستند عشق‌هایم را پاک کردند و بردند
ترسان وعریان بربالش نرم چسیبده به این تخت روان سبز
فنجان‌های چای‌خوریم، کمد لباس‌هایم، کتاب هایم را
دیدم که از دیده می‌روند و آب از سرم گذشت
حالا تارک دنیایم، هرگز چنین ناب نبوده‌ام
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر تالار ترجمه
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
گرافیست انجمن
Nov
2,379
20,201
193
20
خم یک کوچه?
وضعیت پروفایل
-پس زخم‌هامان چه؟ - نور از محل این زخم‌ها وارد می‌شود!
چه چیز است در پس این حجاب؟
آیا زشت است؟ آیا زیباست؟
سوسو می زند
روشن وخاموش می شود
آیا سینه دارد؟ آیا کنار دارد؟
یقین دارم که بی همتاست
یقین دارم همان چیزیست که میخواهم
وقتی که خاموشم در پخت و پز
احساس می کنم نگاه می کند
احساس می کنم فکر می کند
آیا همان چیزیست که مرا بیش از اندازه آماده کرده؟
آیا همان برگزیده است با چشم-حفره های سیاه
که جای زخم بر آن مانده؟
اندازه می گیرد انبوه آرد را و تکه می کند اضافه اش را
در حال چسبیدن به دستورات

دستورات
دستورات
آیا همان است که مسیح را در مریم بشارت داد؟
خدای من چه مسخره!
اما سوسو می زند
روشن و خاموش می شود
صبر نمی کند
و فکر می کنم که مرا می خواهد
چه فرق می کند؟
استخوان باشد یا دکمه ای از مروارید!
به هر حال من امسال چیز زیادی از یک هدیه نمی خواهم
چرا که فکر می کنم به تصادفی زنده ام
چرا که شادمان,خودم را به هر طریق ممکن کشته بودم
حالا این حجابها هستند که مانند پرده سوسو می زنند
روشنایی های اطلسی یک پنجره ی زمستانی
سپید,مثل تختخواب کودکان
و برق از نفس مرده به رنگ دندان فیل
باید یک دندان تیز آنجا باشد,ستونی از اشباح!
نمیتوانید ببینید؟ برایم مهم نیست که چیست
آیا تو می توانی آنرا به من ندهی؟!
خجل نباش, مهم نیست اگر کوچک باشد
بخیل نباش,من برای عظمت آماده ام
بگذلرید بنشینیم
هر یک در سمتی از آن
در شگفت از نورانی بودنش,در شگفت از آینه وار بودنش
بگذارید آخرین شاممان را بر آن بخوریم,
آنچنان که بر یک بشقاب در بیمارستان
می دانم که چرا به من نمی دهیش؟!
تو وحشت کرده ای
حالا که جهان از جیغی بالا می رود به همراه سرت بی آنکه پروایی داشته باشی
به شکل ِ یک سپر باستانی
اعجازی برای نوادگان شما
اما نترسید,این چنین نیست
من تنها می گیرمش و به کناری می گریزم
و تو نه صدای باز کردنش
نه صدای گسستن ربانش
و نه صدای جیغی در انتها خواهی شنید
فکر نمی کنم امتیازی به این احتیاطم بدهی
آه اگر می دانستی چگونه این حجابها روزهای مرا می کشند
در نگاه تو آنها خود وضوح و شفافیتند, به شکل هوایی تمیز
اما خدای من! ابرها این روزها به سان پنبه شده اند
ارتشی از آنها ارتشی از مونوکسید کربن
به شیرینی , مانند شکر به درون نفس می کشم
و رگهایم را از میلیونها پنهانی پر می کنم
غبارهای غریبی که بر سال های عمرم خط می کشند
تو لباس های نقره ایت را برای این مناسبت بپوش
آیا برایتان غیرممکن است چیزی را رها کنید برود؟
آیا باید به هر چیزی مُهری ارغوانی بزنید؟
آیا باید هر چه را که توانید بکُشید؟
آه,من امروز چیزی میخواهم و تو تنها کسی هستی که می توانی آنرا به من دهی
چیزی که پس پنجره ام ایستاده است,به عظمت آسمان
چیزی که میان اوراقم نفس می کشد,
آن مرکز ِ مرده را می گویم
آنجا که زندگیهای شکاف خورده سرد و سخت به تاریخ گره می خورند
نگذار با نامه بیاید,از انگشتی به انگشت دیگر
نگذار با کلمه ای از دهان برسد
آه,من باید شصت ساله باشم
تا زمانی که این همه تحویل داده شود
تا خالی از هر احساسی شوم
تا از آن استفاده کنم
تنها بگذار از این نقاب پایین بیایم
از این حجاب,حجاب,حجاب
اگر این مرگ می بود
من سنگینی عمیقش را و چشمان بی انتهایش را تحسین می کردم
آنوقت می دانستم تو جدی بودی
سپس می توانست اصالتی
سپس می توانست تولدی در کار باشد
و چاقو,نه برای تکه کردن که برای درون شدن می بود
ژاو و پاکیزه,به شکل گریه ی یک کودک
و جهان از کنار من سرازیر می شد.


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا