تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

اشعار مارگارت اتوود

Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
هجی‌کردن

دخترکم کف اتاق بازی می‌کند
با حروف پلاستیکی
قرمز،
آبی،
زردِ سیر.
می‌آموزد چگونه هجی‌کردن را؛
هجی‌می‌کند
چگونه جادو‌کردن را.
در شگفتم که چند زن
دختران خود را انکار‌کردند
در اتاقها حبس‌شان کردند،
پر*ده‌ها را کشیدند
تا بتوانند کلمات را در رگ‌رگ‌شان تزریق کنند.
کودک شعر نیست،
شعر کودک نیست.
بی‌هیچ اما و اگری.
به قصه باز‌می‌گردم،
قصه‌ی زنی که در چنگ جنگ افتاد،
در حال زایمان،
با رانهای بسته شده به دست دشمن
تا نتواند فارغ شود.
زن اجدادی‌اش:
جادوگری مشتعل،
دهانش فروپوشانده با چرم
برای خفه‌کردن کلمات.
کلمه پشت کلمه
پشت کلمه قدرت است.
آنجا که زبان به لکنت می‌افتد
از استخوانهای د*اغ ،
آنجا که صخره دهان می‌گشاید
و تاریکی چون خ*ون جاری می‌شود،
در نقطه ذوب سنگ خاره
وقتی استخوانها می‌دانند که پوکیده اند،
کلمه از هم می‌درد، دو پاره می‌شود،
و حقیقت را می گوید.
تن به تمامی دهان می‌شود.
این یک استعاره است.
چگونه هجی‌می‌کنی؟
خ*ون را،
آسمان را،
و خورشید را؛
نخست،
نام خودت را،
نخستین نامیدن‌ات را،
نام نخست خودت را،
نخستین کلام‌ات را.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
می دانم که ما خلق شده ایم،

تا به دیگران کمک کنیم

اما نمی دانم که دیگران

برای چه خلق شده اند؟


((مارگارت آتوود))
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
مى خواهم هوا باشم

هوايى كه در آن سكنى مى گزينى

حتى براى لحظه اى

مى خواهم همانقدر قابل چشم پوشى

و همانقدر ضرورى باشم


((مارگارت آتوود))
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
آن لحظه

كه پس از چندین سالكار سخت

و سفری دور و دراز

در میانه اتاقت می ایستی

در خانه ی نیم هكتاری ات در جزیره

نفسی از ته دل می كشی:

بالاخره رسیدم. این جا خانه من است "! "

درست در همان لحظه

درختان

بازوانشان را از گردا گرد تو برمی چینند

پرندگان آواز خود را پس می گیرند

صخره ها كمر می خمانند و فرو می ریزند

و هوا چون موجی پس می نشیند

ودیگر نمی توانی نفس بكشی

نجوا می كنند:

مال تو نیست هیچ چیز.

تو مهمانی بودی هر از چند گاهی

از تپه بالا می رفتی

پرچم بر قله ی آن می زدی

پیروزی ات را جار می زدی.

ما هرگز مال تو نبودیم

تو هرگز پیدایمان نكردی

همیشه بر عكس بود این .


((مارگارت آتوود))
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
می‌خواهم در خواب تماشایت کنم

می‌دانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد.

می‌خواهم تماشایت کنم در خواب،

بخوابم با تو

تا به درون خوابت درآیم

چنان موج روان تیره‌‌ای

که بالای سرم می‌لغزد،

و با تو قدم بزنم

از میان جنگل روشن مواج برگ‌های آبی و سبز

همراه خورشیدی خیس و سه ماه

به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی

تا موحش‌ترین هراس‌هایت

می‌خواهم آن شاخه‌ی نقره‌ای را ببخشم به تو

آن گل سفید کوچک را

کلمه‌ای که تو را حفظ می‌کند

از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی می‌کند

می‌خواهم تعقیبت کنم

تا بالای پلکان و دوباره

قایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب بر می‌گرداند

شعله‌ای در جام‌های دو دست

تا آن‌جا که تنت آرمیده است
کنار من،
و تو به آن وارد می‌شوی
به آسانی دمی که برمی‌آوری

می‌خواهم هوا باشم

هوایی که در آن سکنی می‌کنی

برای لحظه‌ای حتی،

می‌خواهم همان‌قدر قابل چشم‌پوشی و

همان‌قدر ضروری باشم.


((مارگارت آتوود))

ترجمه: محسن عمادی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Sep
5,845
14,933
218
21
همین حوالی
وضعیت پروفایل
هیچ حالے را بقایی نیست" بےصبری نکن'
نمـــي تواني به کسي بگويي

از دوست داشتن يک نفــر خودداري کند

دوست داشتن

با چيـــزهاي ديگر

خيــــلي فرق مي کند


((مارگارت آتوود))
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا