تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

شعر اشعار یوسف هایال اوغلو| شاعر ترکیه‌ای

  • شروع کننده موضوع مـطی
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 169
  • پاسخ ها 5
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,013
167
19
مشـهد
نه کوه ها فرو می ریزند و نه دیوارها
اف می کشم و می گریم؛ کجایی؟ برس
چشمه های خشکیده؛ بهارها نیامدنی
آه می کشم و می گریم؛ کجایی؟ برس

جان من کجایی تو؟
گل من کجایی تو؟
منتظرم بمان بمیرم تا
آن زمان باز آیی.

بر لباس سفیدت، بر بالش خالی ات
سر می سایم و می گریم؛ کجایی؟ برس
بر آتشت سوختم؛ و خاکستر شدم
زانو می زنم و می گریم؛ کجایی؟ برس
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,013
167
19
مشـهد
در دام ظریفی هستم؛ بر سر راهم خائنان هستند
در غروب غریبی هستم که پشتم را سلاحی به کمین نشسته است

من در کوچه ی تو در دام نرسیدن به توام
در فراری هستم که بر چشمان ستم دیده ات نگاه نتوانم کرد

در حالی که من امشب، قلبم در دستانم
قرار بود تنها رازم را با تو بگویم

اگر این گلوله درونم را سوراخ نمی کرد
دختر، تو را برمی داشتم و می رفتم

مرا بزن؛ مرا به آن ها نده
خاکسترم را بگیر و بر راه های دور پراکنده کن

بگذار پراکنده شود بر کوه ها، بگذار پراکنده شود این عشق ما
اما تو هیچ گریه نکن و صبور باش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,013
167
19
مشـهد
من عصایی پوسیده ام
درد راهم را به زندان ها انداخت
عیسایی به صلیب درآمده ام
درد مرا در گیر میخ ها انداخت

پیرسلطان را هم بر دار دیدم
عشق مرا مفتون چوبه ی دار کرد
حاجی بکتاش را در چمنزار دیدم
عشق مرا مراد آهویی کرد

بر هر شعله ای؛ بر هر آتشی
درد مرا اخگری کرد
بر این کوه ها؛ بر این راه ها
عشق مرا خس و خاشاک کرد

من می سوزم برای عشق
من می سوزم برای گـُل
که این آتش خاموش نشود
من می سوزم برای که؟
من می سوزم برای تو
تا دست کم تو نسوزی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,013
167
19
مشـهد
هر روز با او روبرو می شدم
سر یکی از صف ها
بلیط یک اتو*بو*س
سخت در مشتش فشرده بود
سیر نشده از خواب هایش
با چشمانی لرزان
اگر می فهمید نگاه هایم را
سرش یه سمت جلو خم می شد
گمان کنم
پدر و مادرش مرده باشند
و خواهرش او را از مدرسه باز داشته
و سر کار فرستاده بودش
چه رویاهایی می دید
چه کسی می داند به اندازه تمام جاده ها
هی تبسمی به صورتش می دوید

وقتی که ناغافل از خواب می پرید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,013
167
19
مشـهد
ما سه نفر بودیم
بدر خان ، نازلی‌جان و من
سه دهان ، سه دل ، سه فشنگِ سوگند خورده
ناممان همچو بلایی بر کوه و سنگ‌ها نوشته شده بود
گناه سنگینی بر گردن،و تفنگی چلیپاوار آویخته بر سینه
انگشت بر ماشه و گوش در انتظار
پشتمان را به خاک امانت سپرده بودیم
دست‌هایمان را که از سرما می‌لرزید بر شوکران تلخ می‌مالدیم
و زیر لحافی از ستاره،به آغو*ش هم پناه می‌بردیم

دریا دور بود،و تنهایی غذابمان می‌داد
شب به پرتگاهی می‌مانست با صدای شغال‌های دور
که بر صورت ،نان و ترانه‌امان می‌خورد و می‌گذشت
نازلی‌جان به سینه‌اش آویشن می‌مالید
و عطر سرمست کننده‌اش در هوا می‌پیچید او را پنهانی می‌نگریستیم

دلمان به هوایش پر می‌کشید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,013
167
19
مشـهد
من هیچگاه تیر و کمان نداشتم مادر
نه پرنده‌ای را زده‌ام
نه شیشه‌ی کسی را شکسته‌ام
اما،بچه‌ی چندان خوبی هم نبودم
هیچگاه دلت را نشکستم،همیشه گردن خود را شکستم
من در طول زندگی،همیشه خود را آزردم

هرچند ساکت به نظر آیم
مغرور و طوفانی‌ام مادر
مانند یک نیزه
همیشه در مقابل آینه
صاف ایستاده ام مادر
من هیچگاه کاری نکردم که به تو بد بگویند
یا آبرویت لکه‌دار شود
اما مشت‌های زیادی به سینه‌ام کوبیده‌ام
قلبم را بسیار خسته کرده‌ام
من در طول عمرم،بیش از همه خود را مواخذه کرده‌ام
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا