[دلنوشته شماره ۱]
تابستان نفس های آخر خود را میکشد؛ زمین میداندکه دگر دوران پادشاهی تابستان به پایان رسیده و شاهزاده پاییز باید بر تخت پادشاهی بنشیند.
زمین به باد و گیاهان و حیوانات دستور میدهد؛ برای تاج گذاری،قصر را آماده کنند.
بدین ترتیب به قاصدک دستور میدهد: تو باید برای جشن تاج گذاری همه را خبرکنی و تو باد، رقصاندن و پاک کوبی برگ ها و موها با تو.
درخت، از خزانه ی قصر برای برگ هایت طلا دریافت کن و خود رابه زیبایی بیارای.
شما گنجشکَـکان، ساز و دهل خوش آمدگویی برای پادشاه با شما صدای خود را آماده کنید.
پادشاه پائیز دارد میاید.
[دلنوشته شماره ۲]
شنیدی؟!
میدانی کدام صدا را میگویم!
مسلم است که نمیدانی؛
این صدای قدمهای پاییز است!
پاییزی از جنس “مهام" و" دلباختگی"
مهام از جنس سختان است
"اما"
« دلباختگی»
حتی سنگ را هم ذوب میکند
شاید تمنای دلباختگی من در این " اما "
خلاصه میشود!
ای مهام پاییزی؟ تورا به خدایت قسم!
مرا با خودت همراه کن، من هیچی از تو نمیخوام،
جز بهترین آِٰرزو،
آروزی این که: « تمنای وجودم تو باشی»
[دلنوشته شماره ۳]
چهار نگین رنگارنگ بر تاج طبیعت میدرخشند، اینبار نوبت نگین طلایی رنگ این تاج است تا خودنمایی کند.
نامش پاییز است.پاییز! پر از حسهای دلنشینی که تا اعماق دلت را پر میکند از حال خوب، حالی غیرقابل توصیف که دلم را میلرزاند از احساس.
عاشقانی که پرسه زنان در زیر بارانهایش چنان کنار هم راه میروند که گویی این باران تماشاگه عشقی بیریاست.
بوی خوش و معطر خاکهای باران خورده را حس میکنم که جانم را با نفس کشیدن از ان تازه میکند.
برگهای درخت را میبینی؟ طلایی و اتشین رنگ چون خورشیدی که دارد غروب میکند.
باز این فصل امد تا با دیدن برگهای ریزانش و بارانی که این برگ ها را میبرد با خود کمی تأمل کنیم و بگذاریم این باران گناهانمان را با خودش رهسپار کند...
[دلنوشته شماره ۴]
پاییز برای من رنگ آبی فیروزه ایه.
رنگ نگین انگشتر فیروزه ات که اعتقاد داشتی بودنش تو دست راستت صواب داره.
رنگ ژاکت بافتی که همیشه ست میشد با پیرهن زیرش.
پاییز برای من رنگ چشماته، چشمات لعنتی ... چشمات...
وقتی تو چشمات نگاه میکردم انگار گذاشته بودنم وسط پاییزهای خیابان ولیعصر، دیدی وقتی راه میری زیر اون درخت ها و روی اون برگ ها چطور از خودت بیخود میشدی، پاییز خیابان ولیعصر رو ریختن تو چشمای تو!
وقتایی که عینک طبی ت رو روی بینیت جابجا میکردی تا بتونی از بین قطره های بارون روی شیشه ی ماشین جاده ی پیش روت رو ببینی، وقتایی که زیر بارون از انقلاب تا آزادی رو راه میرفتیم بدون چتر، وقتایی که ...
پاییز برای من رنگِ تورو بخودش گرفته.
[دلنوشته شماره ۵]
آرام آرام، خاطرنوازانه آمد.
بوی نم باران و بوی خاک را آوَرد، رنگ به رنگ خرمالو و انار را آوَرد، شب های بلند و کمند را به همراه خش خش برگ خشک شده آوَرد. همان نوایِ خش خش و صدای خرد شدنشان زیر چکمه هایم، بیهوا مبطلا و مشتاقم کرد به ادامه راه. راهی که حالیم کرد کمی مستانگی میان دغدغههای ناتمام زیباست. کمی عاشقی در فصل عشاق زیباست. من که هیچ، سرمای مرطوب و هوای پاییز همان فصلیست که نقاش عالم، خدای بالقلم را شاعر کرد. عشق و شور را میبایست زیر بوم نقاشی برگ ریزان جست. شاعر و نقاش را گاه و بیگاه باید زیر درختان خزان یافته، یافت. دگر باده از باد بهار گذشت چون که زین پس، این نسیم پاییز است که اینگونه فرا میخوانَدَم. نسیمی که نوازش وار، دست کشید لا به لای گیسوان درختانی تنومد و سفت و سخت، مرا دلبسته و وابسته کرد. آری؛ همین حال و هوا فراخواندم سوی قوس قزحی که بعدِ نم نم باران میآید و میماند. حال حتی سرما خو
ردن هم از گرمای عشق پاییز زیباست. برایم دلپذیر و دلنواز است سرما خوردن ز عشق سوزان هفت رنگ پاییز. ساده بگویم، جادهی میان خم خمیده درختان را که عشق پر تب و تاب پاییزی را یادم داد، دوست دارم. دلتنگی و اشک زیر باران در کنج تنهایی را، دوست دارم. تو را پاییز، تو را عشق پاییزیم، تو را تنها به خاطر خودت، بی دلیل دوست دارم.
دلم میخواهد دست هایم را همچو وال پرواز باز کنم و بلند بلند داد بزنم:
-من... عاشق توام ای عاشق کننده پاییزی.
تقدیم به بهترینم...
[دلنوشته شماره ۶]
همه گفتند نقاشی...
من میگویم قاتل!
آنقدر بارانهایت را نرم در چشمان کودکان به تصویر کشانده اند که همه باورشان شده تو مظلومی!
غافل از آنکه همه اشک تمساح اند!
فرض کن!
چه طور میتوانند تویی را بستایند که دل ها را آرام و لابه لای چاشنی رویاهای شکرین بهم کوک میزنی و بعد چنان از هم میشکافی که رد زخم هایش را اسید هم پاک نمیکند...
تو فصل سلاخی دلهای بینوایی هستی که هنوز در بادیه عشق در پی ردپای دلبر اند!
بدون جرعه ای از گوشه چشمش!
قاتل جان...
هوهوی بادهایت کم در گوشمان بسرای!
بگذار تا یک فنجان نفس راحت بکشد این ویرانخانه دل!
[دلنوشته شماره ۷]
بوی نم میاد،بوی گل تازه،بوی نارنج... جلو تر که میرم یه آقایی زیر کاج بلند ته حیاط اون ته مها انگار لای درختای نیمه رنگی گم شده تو هزار رنگ روزا.
دقیق تر که نگاش میکنم از همه بیشتر گردنش تو چشم میزنه،خندم میگیره و یادم میفته میگفتیاز یه آقای گردن بلند پرسیده بودی باهار از کدوم طرف میاد؟)
جلوتر میرم،متوجه حضورم میشه و پک عمیقی به سیگار برگ خوش عطرش که میانه راه انگشتان و ل*ب های تقریبا باریک مردونش جا خوش کرده میزنه و همونطور خیره خیره نگام میکنه. خیرگی نگاشو از داغیه حجم زیاده خونی که میدووه تو صورتم حس میکنم. روسری رنگ و رو رفته سوغاتتو رو سرم مرتب میکنم که مبادا زلف دختر قلمدانت بی هوی دلبری کنه.
سرمو که بالا میارم انقد بلنده تا اخرین ارتفاعمم نمیتونم رنگ چشاشو ببینم.
آروم میپرسم:
آقا؟شما که گردنت بلنده،پاییز از کدوم طرف میاد؟
سرشو یکم خم میکنه سمتمو من رنگ چشاشو میبینم
(مثل اینه که پاییز اومده! تو اومدیو سیاه چشات باز سوسو میزنه تو آسمون صورتت!)
نگاش یاد تو میندازتم اما دوس ندارم این نگا فقط مال توعه...
سرمو که پایین میندازم انگار پک دیگه ای به سیگارش میزنه و بعد میگه:
راستش دقیق نمیدونم،شاید از لای درختای نیمه رنگی،شاید از کنار پیاده رو نارنجی خیابون بهارستان،شاید از وسط کوچه باغ صنوبر کنار امامزاده... ،شاید از دل انگشتایی که روی نیمکت پارک لای هم خوابیدن،یا شایدم از توی انار
ـ از توی انار؟
+ آره
هنوزم پای انار که میاد وسط میرم چالوس میرم تا لواسون درست زیر درخت انار خونه زهرا خانوم که تو یواشکی،دلی مهریم کرده بودیشون.
نمیدونم چقد میگذره،به خودم که میام مرد گردن بلند رفته!
نمیدونم از کدوم طرف ولی پاییز اومده،انار آورده،با چک چک بارون پشت شیشه!!!
ولی تو... تو هنوزم نیومدی،گفته بودی(پاییز بعدی میای)اما پاییزای بعد ترم نیومدی.
پ.ن: مرد گردن بلند و جمله آقا شما که گردنت بلنده پاییز از کدوم طرف میاد؟(اقتباس با کمی تغییر از چهرازی)