تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

اپیزود اپیزود شلر | به قلم Mahkameh.j

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
5,222
2,237
238
نام اثر: شلر
نوع اثر: اپیزود
ژانر: تراژدی
نویسنده: Mahkameh.j

خلاصه:
او غرق در منجلاب تنهایی‌اش دست و پا می‌زد تا کسی به یاری‌اش بشتابد.
اما... چه خیالِ خوشی! توقع داشت کسانی که در اوج مصیبت، پسرک را رها کرده بودند حال به کمکش بیاید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,013
167
19
مشـهد
56189_4dfb9374e8969221fb23819b2e4ca1fa.png

نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" را با دقت مطالعه کنید.


قوانین تایپ اپیزود، پادکست و دکلمه در انجمن کافه نویسندگان


هرگونه آثار شما در این بخش نباید کمتر از 7 پارت و بیشتر از 25 پارت شود.


شما می توانید پس از ارسال 5 پارت از اثر خود، درخواست نقد، درخواست تگ و درخواست جلد بدهید.

نکته : نقد اجباری می باشد و برای درخواست تگ حتما می بایست اثر شما نقد شده باشد.

درخواست نقد

درخواست نقد برای اپیزود دکلمه و پادکست


درخواست تگ

درخواست تگ برای اپیزود پادکست دکلمه


درخواست جلد

درخواست جلد برای دکلمه پادکست اپیزود

همچنین شما می‌توانید پس از ۶ پست درخواست کاور تبلیغاتی بدهید.

درخواست کاور تبلیغاتی


هر پست شما نباید کمتر از 8 خط باشد و بیشتر از 25 خط نباید ادامه یابد .


همچنین ‌شما می توانید پس از ارسال 7 پست اعلام اتمام نمایید تا رسیدگی های لازم صورت بگیرد.

اعلام اتمام

اعلام اتمام اپیزود پادکست و دکلمه


نکته : تنها آثاری که تگ می‌گیرند، توسط گویندگان تیم آوای کافه نویسندگان ضبط می گردد و متن آن برای دانلود به صورت فایل pdf روی سایت اصلی قرار می‌گیرند.


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه

°|مدیریت تالار ادبیات|°
 
آخرین ویرایش:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
5,222
2,237
238
اپیزود یک

بازم یک روز نحس!
(زمزمه)
روی موزاییک های سفید کتابخانه‌ در حرکت بودم. عصایم را بر زمین می‌زدم تا کسی مانع راه رفتنم نشود.
مانند یک سال پیش.
حرف‌هایشان هنوز در ذهن بیمارم رژه می‌رفت.
درست اولین روز بعد از زده شدن عینک طبی بر چشم های کم‌سویم. وقتی که با خیالی آسوده از اینکه خانواده‌ام در این روزها پشتم هستند در خانه قدم می‌زدم.
ای کاش از آن اتاقِ نفرین شده رد نمی‌شدم تا حرف هایی که باهم در اوج خشم می‌گفتند را بشنوم. مگر آسان بود نجوا هایی که راجع بهت می‌گفتند را فراموش کنی؟
- نمی‌دونم چقد دیگه باید تحمل کنم، بریدم! بزرگ کردن یه پسری که حتی دو قدمیش رو نمی‌بینه سخته.
و درست در همین موقع طرد شدنم در خانواده‌ای که در ذهنم تصویری گرم از آن‌ها داشتم به زوال رفت!
تمام اتفاقاتی که تنها در چند دقیقه افتاده بود را به یاد داشتم.

- درک می‌کنم که از من خسته شدین. من خودمم خستم، از اینکه واسه‌ی انجام یه کاری به کسی التماس کنم، از این‌که نتونم به علایقم برسم خستم! برای اینکه این سختی رو کنار بذاریم فردا میرم جایی که بتونم با خودم تنها باشم، که کسی نباشه مدام با رفتارای طعنه آمیز به من این‌ها رو بفهمونه.
(لبخندی محزون)
می‌توانم اعتراف کنم که در آن لحظه بند بند وجودم به آتش کشیده بود، آتشی که راه نجاتی برایم باقی نگذاشته بود.
حرف طعنه‌آمیزی که مادرم گفته بود مانند یک نفتی بود بر شعله های وجودم.
- خوبه که هنوز عقلت سرجاشه!
(خشمگین)
 
آخرین ویرایش:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
5,222
2,237
238
اپیزود دو

صدا های کودکانی که از ته وجود می‌خندیدند در مغزم طنین می‌انداخت. ای کاش در همان کودکی باقی مانده بودم، وقت هایی که بدون هیچ دغدغه‌ و چشم بر راه بودن، فارغ از جهان پر از هیاهو می‌دویدم و زمین می‌خوردم.
درست بود که هرچه سن بالاتر می‌رفت تجربه های بیشتری بدست می‌آوردی اما به چه قیمت؟
از دست دادن عزیزترین فرد زندگیت؟
(بغض)
چقدر خوب می‌شد وقتی دنیا از آدمانی پر بود که همدیگر را درک می‌کردند و برای کوچک‌ترین مسئله‌ای دل های دیگری را تبدیل به خورده های شیشه نمی‌کردند که هر لحظه امکان اینکه زندگی آنها با همین خورده شیشه‌ها نابود شود، وجود داشته باشد.
آری، کارما اتفاق می‌افتاد، اما نه برای من!
تنها بدی هایی که می‌کردم سمت خودم برگشت داشت، اما جواب آن خوبی‌ها چه؟
درهرحال، این زندگی بود که سال‌ها دست و پا می‌زنم تا کسی دستش را برای نجات من جلو بیاورد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
5,222
2,237
238
اپیزود سه

امروز همان‌طور که روی سنگ‌فرش های عابرپیاده مشغول قدم زدن با آن عصای سفیدم بودم، یک پایم در چاله‌ای فرو رفت و با سر روی زمین افتادم. دستم را که بلند کردم به گمانم خراشی رویش افتاده بود که می‌سوخت. بی‌توجه به سوزشش دستم را در اطرافم چرخاندم تا عصایم را پیدا کنم اما انگار مانند یک آب در زمین فرو رفته بود. ناامیدانه دندان قروچه‌ای کردم. یعنی حتی یک نفر هم نبود که آن عصا را به من بدهد؟
(خشمگین)
صدای ظریف و نجوانه‌گونه دخترانه‌ای در کنار گوشم بلند شد.
- عصای شماست؟
و به لحظه نکشید که آن را میان دستان زخم شده‌ام جای داد. زیرلب تشکری کردم و همان‌طور که می‌ایستادم خاک هایی را که از طریق مشامم آن را فهمیده بودم، از روی شلوار کتانم تکان دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
5,222
2,237
238
اپیزود چهار

سر انگشتان یخ زده‌ام را روی *خط بریل کتاب می‌کشم و متن را زیر ل*ب با خود زمزمه می‌کنم:

مکث کن، نفس بکش، اگر باید گریه کنی اینکارو بکن، ولی هیچ وقت نا امید نشو و به راهت ادامه بده.》
من تمام این مراحل را گذرانده بودم، به لطف تک تک اعضای خانواده‌ام!
اما... خانواده؟
به گمانم احساساتم به این کلمه حساسیت پیدا کرده است که واکنش نشان می‌دهد.
(بغض)
باید اسمش را خانواده می‌گذاشتم؟ کسانی که سال‌هاست من را به حال آشفته‌ی خود رها کرده‌اند دیگر خانواده به حساب می‌آیند یا عده‌ای غریبه؟
من ناامید نبودم، اما آدم تا ابد نمی‌تواند ساکت بنشیند و مقابل تمام مانع های زندگی نیشخندی بزند و بگوید:
《من ناامید نمیشم》
بریده بودم، اما همچنان ادامه می‌دادم، چرا که می‌دانستم سقف بالای سر من هم خدایی دارد!
 
آخرین ویرایش:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jul
5,222
2,237
238
اپیزود پنج

صدا های گُنگ پرستاران کنارم در سرم می‌پیچید. این بود تقاص زندگی که به اجبار آن را سرپا نگه داشته بودم؟
نمی‌خواستم جانم، با پایانی تلخ تمام شود. می‌خواستم در بالکن خود بنشینم و درحالی که دستم را به لبه‌ی چای گرفته‌ام تا بخارهای گرما بخشش با انگشتان بی‌جانم اثابت کند، جان دهم؛ بدون اینکه کسی مطلع شود!
کسی... مگر جز خودم فردی هم در زندگی نگون‌بختم وجود داشت؟
(لبخند بی‌جان)
احساس دردی که سراسر کمرم پیچیده بود تا پوست استخوانم را به زجر می‌انداخت، اما درد های بی‌کسی که در این سال‌ها کشیده‌ام دست کمی از این لحظه، که تن بی‌جانم به تخت مانند یک پیچی در دیوار فرو رفته بود، نداشت!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا