«انتخاب صحیح ژانر» - 2
* انـــواع ژانــر
1. تراژدی: غالباً شامل داستانیه که غم و اندوه بر فضای داستان حاکمه، حتی اگر خوشی و خندهای میون کارکترها باشه. در ژانر تراژدی، «معمولاً» شاهد پایانِ خوشی نیستیم و پایانِ داستان اگر خوش و خرّم هم باشه، باز هم ناراحتی و غمی باقی میمونه. انگار که شخصیتها تو طول داستان چیزی رو از دست دادن که هیچ پایانِ خوشی نمیتونه بهشون برش گردونه. این میشه تراژدی.
[وقتی که خواستم در رختخواب بروم، چند بار با خودم گفتم: «مرگ... مرگ...» لـبهایم بسته بود، ولی از صدای خودم ترسیدم. اصلاً جرأتِ سابق از من رفته بود، مثلِ مگسهایی شده بودم که اول پائیز به اتاق هجوم میآورند، مگسهایی خشکیده و بیجان که از صدای وز وز بال خودشان میترسند. مدّتی بیحرکت یک گلهی دیوار کِز میکنند، همین که پی میبرند که زنده هستند خودشان را بیمهابا به در و دیوار میزنند و مردهی آنها در اطراف اتاق میافتد.]
- بوف کور / صادق هدایت
2. عاشقانه: روابط، احساسات و تمایلات و ماجراهای عاشقانهی بین دو کارکتر اصلی رو شامل میشه. زندگیِ ما آدمها به قدری به عواطف و احساساتمون بستهست که توضیحِ اضافهای رو نخوام برای این ژانر بدم، چرا که ... چه حاجت به بیان است؟ :دی
[- ﻣـﻦ ﺑﺎﯾـﺪ ﺑﺮم و ﮐﺎراي ﻣﺎﻣﺎﻧﻮ ﺳﺮ و ﺳﺎﻣﻮن ﺑﺪم.
ﻧﮕﻔﺘﻢ ﭼﺮا ﺧﻮد ﮐﯿﺎ نمیرود، ﻓﻘﻂ ﺣﺲ ﮐﺮدم ﺑﺎ ﺗﻤﺎم دﻟﺨﻮريﻫﺎ اﮔﺮ ﺑﺮود دلم ﺑﺮاﯾﺶ ﺗﻨﮓ میشود.
-میخوای ﺗﻮ اﯾﻦ ﻣﺪت ﺑﺮي ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﻣﺎن اﯾﻨﺎ؟
دوﺑﺎره از ﺳﺮ ﺷﺮوع میکنم ﺑﺎﻓﺘﻦ:
-ﭼﻪ ﻣﺪﺗﻪ؟
-ﺑﯿﺸﺘﺮ از ﯾﮏ ﻣﺎه ﻃﻮل نمیکشه مطمئناً...
ﯾﮏ ﻣﺎه ﯾﻌﻨﯽ ﺳﯽ روز... ﺳﯽ روز ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻔﺘﺼﺪ و ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻋﺖ... ﻫﻔﺘﺼﺪ و بیست ﺳﺎﻋﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻘﺪر ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ؟]
- مرگ ماهی / فاطمه حیدری
3. اجتماعی: محتوای این نوع آثار برگرفته از رخدادها، کارکترها، رویدادها، اخلاقها، شخصیتپردازیها و حتی نوعِ گفتار آدمهای واقعی در دنیای واقعیه. یعنی داستانِ شما از جامعهای بیرون کشیده میشه که در اون زندگی میکنیم. چیزهایی که با چشمِ خودمون میبینیم. زشتیها و زیباییها، سفیدیها، سیاهیها. از عنوان مشخصه که این ژانر به «اجتماع» میپردازه، پس مهمترین خصلتش داشتن یک «جمعیتـ»ـه. اشتباهی که خیلی از نویسندهها متأسفانه درگیرشن اینه که بالفرض توی رمانشون، اگر برادرِ شوهرِ کارکتر اصلی سیگاری باشه، توی قسمت ژانر میزنن «اجتماعی»! میپرسی چرا؟ میگه چون دارم به معضلِ سیگار کشیدن اشاره میکنم. ببینید این اشتباهه. لطفاً قبل از تعیین ژانر، ایده و طرحتون رو دقیق بررسی کنید و ببینید ژانر و سبکِ اصلیِ ماجرا اصلاً چیه. یه طوری شده این اواخر، که هر کی رمانش تخیلی نیست، پس حتماً اجتماعیه!
[برای بار سوم استارت زدم که روشن شد. تا دنده عقب رفتم که از پارک بیرون بیایم، ماشین پشتی بوق طولانیای زد به این معنا که «هوی حیوون، مگه کوری؟!» ترمز کردم. از پنجره دستم را به معنای عذرخواهی بیرون بردم و دنده را روی سه انداختم و خارج شدم. شیشة دو طرف را تا آخر پائین کشیدم که باد به کلهام بخورد و آرام شوم. تا چند دقیقه بهتر شدم. بیا! یک امروز هم که خسته نبودیم از کاغذبازیها، اینطور زهرمان میشود! فردا... فردا پنجشنبه است. خب، خوب است؛ اما از روز «پنجشنبه» متنفرم. انگار تکلیفش با خودش معلوم نیست. برخی ادارهها تعطیل میشوند و برخیها هم نه! آخر هم نمیدانیم پنجشنبة وامانده جزء تعطیلات محسوب میشود یا روزهای اداری؟ مثلاً ما اگر ادارة پست کار داشته باشیم، میگویند «برو و شنبه بیا! ما پنجشنبه نیستیم!» اما برای ادارة ما، تا آخر وقت روز پنجشنبه هم دایر است و اربابرجوعها هم مراجعه میکنند. از این روز متنفرم.]
- مرد گاریچی / فرشاد رجبی
4. ترسناک: داستان در این ژانر، بایستی به نوعی چیده و طی بشه که خواننده در هر مرحله غافلگیر بشه. هیجانزده بشه و دنبالِ باقیِ ماجرا باشه. یعنی کوچکترین صحنهها، بیاهمیتترین دیالوگها باید یک جوری نوشته بشند که نفسِ خواننده بند بیاد. یک پای ثابتِ تمام داستانهای ترسناک، «ناشناخته بودنـ»ـه. اگر توی ذهنتون، داستانها یا فیلمهای ترسناک رو مرور کنید، متوجه میشید ترسِ اصلی همیشه از یک اتفاق یا موجودِ ناشناختهست. به نوعی، باید اشاره کنیم به اون جملهای که میگه «آدم از اینکه توی یه اتاق تاریک، تنها باشه نمیترسه؛ بلکه از اینکه توی یه اتاقِ تاریک، تنها نباشه میترسه»!
مثال: خیابان شانزدهم
[به دلیلِ نداشتن کتاب یا فایلی از این مورد، از قرار دادنِ متنِ مثال با عرض معذرت ناتوانیم:|]
5. مذهبی: این ژانر شامل اطلاعات و موضوعاتِ مربوط به مذهب و اُنسِ با خدوانده. از اونجا که تمامِ ادیان به اطاعت از خدا ختم میشند، پس این ژانر صرفاً مربوط به اسلام نیست و میتونه ادیان دیگه رو هم توصیف کنه. در این ژانر، کارکترها باید ذاتشون به اصولِ اون دین گره خورده باشه. ما پاکیِ مطلق نداریم؛ امّا کارکترِ متدین داریم. آدمِ متدین آدمِ نمازخون نیست؛ فقط بگید حاجی میره مسجد کافی نیست؛ بگید اخلاقش رو داره. بگید راستگوئه، حرمت نگه میداره، صبوره و ... حالا نمیدونم چرا «حاجی» اومد تو ذهنم این لحظه.
[باران بهاری، تند و کوتاه بود. کنار یکی از حجرهها نشسته بود و به گنبد نگاه میکرد. هرکس از صحن رد میشد، قدم تند میکرد که از زیر باران در برود. این قم آمدنش، دست خودش نبود. انگار کسی دستش را گرفته بود و آورده بودش. به کسی نگفته بود. بعد چندبار که خواست با بشری حرف بزند و پیدایش نکرد، به قم رفت. نمیدانست باید از بشری شکایت کند یا دخیل ببندد؟ نشست یک گوشه و فقط نگاه کرد. فقط خواست. خواست این بار که از زبرجدی سراغ میگیرد، بشری خانه باشد.]
- عقیق و فیروزه / فاطمه شکیبا (فرات)
+ به درخواستِ دوستمون ادامه دادم تاپیک رو؛ امیدوارم مطالب براتون مفید واقع بشند. سخنی هست خصوصی در خدمتیم *~