با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
سلام به همگی ما گروه دوم میریام هستیم. میریام به معنای قطره ای کوچک از دریاست، قطره ای که به تنهایی قدرتی ندارد اما درکنار قطرات دیگر موج های سهمگینی ایجاد میکند. خب برای این چالش آثار اقتباسی از این فیلم کوتاه هست.
پیشاپیش ازتون برای هدیه دادن نگاه زیباتون به آثار گروه تشکر میکردم و امیدوارم حس آرامش و غوطه ور شدن در فضا رو برای مدت کوتاهی هم که شده بهتون منتقل کرده باشیم. اگه از کار ما خوشتون اومد میتونید با نظرتون مارو خوشحال بکنید. پس با ما همراه باشید چون براتون کلی غافلگیری داریم.
خب برای شروع این لوگوی طراحی و نقاشی شده توسط خود گروه هست که میتونید روی عکسنوشته ها و همه چی ببینید، معنای گروه از دو نماد اقیانوس و فانوس دریایی هست که فانوس دریایی به معنای امید در طوفانی ترین شرایط و اقیانوس به معنای گذشتن از مرزها هست، میریام تکه کوچکی از امید و فراتر رفتن از مرزهاست که ترکیب قدرتمندی کنارهم میشوند.
لوگوی گروه میریام:
و خب جا داره که از تمامی اعضای گروه که به شدت توی این مدت برای بالابردن سطح آثار و نتیجه تلاش کردند، تشکر بکنم و خوشحالم که تونستم توی این مدت کم باهاشون کار بکنم.
و خب برای بهتر آشنا شدن با کارهامون یک فهرست از تمام چیزای که قراره ببینید رو قرار میدیم.
داستانک گروه به اسم بادافراه هست که مخففش بادافره میشود به معنی سِزای گناه یا تاوان بدی هست. تاوانی که بعضی اوقات قیمتی گران را از ما میطلبد!
~باداَفراه~
در سکوت به بحثشان خیره شدم؛ اسمش را نمیشد بحث یا صحبت کردن گذاشت، بایستی گفت دارند همدیگر را تکه تکه میکنند!
لیزی مانند یک بمب منفجر شد و گفت: چی داری میگی؟! میگی من برم سوار اون ماشینِ کوفتی بشم؟ اسمتو گذاشتی مرد؟! واقعاً که!
براندون پا روی پای دیگرش انداخت و با خونسردیِ دیوانهکنندهاش، گفت: چیه؟! نکنه میخوای من جات برم؟ این فداکاریها و از خودگذشتیها رو فقط بایستی تو فیلم ببینی؛ چون من نمیرم!
این میان میتوان گفت پاتر عاقلتر و آرامتر از این سرخپوستانِ وحشی است؛ اما شاید کم کم... .
پاتر:
-بچهها!
دیوید گویا سخن پاتر را نشنیده باشد یا نشنیده گرفته باشد، با تمسخر و خنده ل*ب به سخن وا کرد: بنظرِ من، خانما مقدمترن!
و به حرفِ چرت و پرتِ خودش خندید. گاهی وقتا در اخلاق و رفتار او نسبت به سنش شک میکردم و فکر میکردم شاید نوجوانِ پانزده سالهی نادان است تا مردی سی ساله!
پاتر باری دگر اما بلندتر و با اعصبانیت ما را صدا زد و توجه همگی به سویش جلب شد.
پاتر: ببینید فعلاً بیاید بحثی نکنیم و آروم باشیم بعدش راجبش با آرامش و البته به دور از وحشی بازی، صحبت میکنیم؛ همین که گفتم!
و به نوعی دهنِ همگیِ ما را بست!
همگی با اعصابخوردی به اتاقهایشان رفتند تا انرژیِ از دست رفتهی خودشان را با خواب و استراحت بدست آورند. نمیدانم چرا خواب به سراغ من نیامده بود! پاتر مرا به قهوهای دعوت کرد و کمی از حرکتش تعجب کردم؛ زیرا او همیشه ترجیح میداد تنهایی قهوه بنوشد اما حالا هر چه که بود شاید خواسته رفتارش را تغییر دهد! اما این میان، چیزی که زیادی خودنمایی میکرد این بود که چرا حالا و دقیقاً امشب شروع به تغییر دادن خویش کرده؟ اوه، بیخیال! من بایستی کارآگاه میشدم با این افکارِ لعنتیام! بی توجه به افکارم که گویا داد میزدند که ذرهای بهشان اعتنا کنم، قهوهام را نوشیدم و به اتاقم رفتم. افکارم بیشتر و بیشتر جیغ میزدند و میزان قدرت حنجرهی خودشان را محک میزدند و خوابی را که حال یهویی و ناگهانی گریبانم را گرفته به کامم زهر میکردند! عصبی ضربهای به سرم زدم و خفهاشان کردم و خود را در آغو*شِ خواب رها کردم.
خواستم غلتی بزنم اما گویا تخت کوچکتر شده بود یا شاید هم من زیادی قدم بلندتر شده بود؛ همان حرکتِ کوچکم، باعثِ بیدار شدنِ کمردردم شد و پرواز نور خورشید بر روی چشمانم.
خواستم حرکتِ دیگری کنم که لحظهای چیزی من را سرجایم خشک کرد! اتاقِ من همیشه پردههایش کشیده بود و آنقدری تاکید داشتم کسی دست به آنان نزند که حتی اجل هم جرأت دست زدن به آن را هم نداشت اما حال چگونه اینچنین خورشید بر روی دست میکشد؟ نکند...!
فوراً تکانی سر جایم خوردم و چشمانم را باز کردم تا بیشتر و بیشتر واقعیت بر سرم کوبیده شود و کاملاً حدسم درست بود! عصبی از حماقتم زیر لب گفتم: لعنتی، لعنتی، لعنتی! خدا خفت کنه پاتر! مردکِ عوضی! مرتیکه نقشت پس این بود!
با دستم چشمانم را مالیدم، نورها بر روی قرنیه چشمانم به رق*ص در آمده بودند سرم را تکان دادم و با صدای بلندی فریاد زدم:
- من رو بیارید بیرون!
حس ماهیای را داشتم که میدانست آخر سر هم درون تنگی تنگ از دست میرود. باورم نمیشد کار به اینجا کشیده بود، چشمانم را بستم و دستم را بر روی فرمون سیاه رنگ کشیدم و با پوزخندی به منظرهی روبرویم خیره شدم. همهی روزها مانند یکدیگر بودند با این تفاوت که آن روز ایدهی احمقانهای به سرم زده بود. مدتها میگذشت که چیزی ننوشته بودیم، یک گروه نویسنده که هیچ ایدهی آغشته به خلاقیتی به سرشان نمیزد. دوباره پوزخند زدم و یاد لیزی افتادم که با صدای بلند میگفت:
- شاید باید باخت رو قبول کنیم شاید باید قبول کنیم که بعضی وقتها ایده از آسمان نمیباره!
دستم را به چشمانم مالیدم حس میکردم نورهای کهکشان روبرو سعی در بلعیدنم دارند، برای همین با چهرهای مصمم گاز میدادم، میدانستم به جایی نمیرسم. درست مانند زندگی بود، به مقصد نرسیدن مطلق!
لیزی اشتباه میکرد چون من فکر میکردم که باید برای نوشتن پا را فراتر از زندگی و تجربیات گذاشت باید یک دنیای دیگر خلق کرد، پس اینکار را کردیم اما مشکل خلقت جهانها از ابتدای آفرینش انسان هم یک چیز بود عدم وجود مخلوق، پس باید چیزی خلق میکردیم که تا ابد درون چرخه نرسیدن، برسد. اما باز هم اگری وجود داشت، آن دنیا واقعی بود و مخلوقات باید واقعی میبودند!
من همانطور گاز میدادم اما نه کهکشان و نه نوری به من نزدیک میشدند و نه آخرِ خیابان؛ گویا بایستی منتظر بمانم تا بنزین تمام کنم اما فکر میکنم بنزین هم همانند آنان به سرنوشتِ نامتناهی دچار شده.
این آسماندرهها هم برای خودشان دنیایی بودند! از دور آدمی را مجذوب میکنند و حال که به سمتشان میروی، فراری میشوند؛ نه آنان خسته میشدند و نه ما، و ما همانهایی بودیم که کل زندگی پِی یک چیزی را گرفتیم و دنبالش رفتیم و در آخر زمانی که دیر شد، میفهمیم پِی بقیه موضوعات را نگرفتیم!
آدمی دیر میفهمد؛ این در ذاتش است! همانند من که دیر فهمیدم پاتر و بقیه چه عو*ضیهایی هستند! از ابتدا هم به آنان شک داشتم اما خواستم، خواستم برای یکبار هم شده این اختلال، این مشکلِ روانیِ مسخره را نادیده بگیرم و تظاهر کنم فردی سالم هستم؛ همانند آنان!
اما، اما زمانه تا این مشکل را تا گور بر سرم نکوبد، گویی دست بردار نیست!
پوزخندی به افکارم زدم و پایم را محکمتر بر پدال گاز فشردم و اینبار بیهیچ ترسی، عصبیتر به رو به رویم خیره شدم؛ دستانم محکم فرمون را چنگ زده بودند، گویا قرار بود فرمون را از دستم قاپ برنند!
لحظه به لحظه اعصابهایم از دست میرفتند و من را دچار جنونِ بیاعصابی میکردند و در نهایت زدم بر روی ترمز و ماشین با صدای وحشتناکی سر جای خود ایستاد.
دستانم را محکم بر روی فرمون کوبیدم و سعی داشتم حرصم را خالی کنم اما خالی شدنی نبود!
لعنتی! من ماندهام چرا من را انتخاب کردند؟ چرا من؟!
چرا، چرا دیوید نه؟ چرا جکسون بیچاره؟
من فکر میکردم دیوید قرار است در آن ماشین بنشیند، حداقل تنبیه خوبی برای آن مردکِ مضحک بود!
یا براندون هم گزینهی مناسبی بود؛ او همیشه از زیر کار در میرفت و زبانم هم همانند مار بود!
از اول هم بایستی خودم پاتر را با دستانِ خودم خفه میکردم؛ من میدانستم! او در همان ابتدا هم مردی موذیای بود، و حال برای اینکه این داستانِ مسخره را بنویسند حاضر شده من را قربانی کند! اوه خدایا، او حتی معنیِ دوستی یا حتی انسان را نمیفهمد!
او جدی یک پستفطرت بود!
شاید، شاید بخاطر اینکه عجیب بودم من را انتخاب کردند!
آنان از اختلال من خبر داشتند، گهگاهی هم شاهدِ شکاکیهای مزاحمم بودند.
اوه بیخیال؛ آن لعنتیها من را فقط به خاطر اینکه به آنان اطمینان نداشتم و یا گهگاهی با شک و سوءظن نگاهشان میکردم، یا حتی به این خاطر که رفتارهایشان را منظوردار تعبیر میکردم، درون این قراضهی لعنتی انداختهاند؟!
خب؛ حالا پِی میبرم بایستی از اول هم همکاری با آنان را رد میکردم و در بدبختیهای زندگیِ خودم فرو میرفتم!
اما، نمیگذارم آنان دستِ خالی از این کارشان بازگردند؛ من تلافی میکنم!
من، من و این اختلالم، هردو باهم، میرویم تا کارشان را جبران کنیم!
حال یک انگیزه برای گاز دادن پیدا کرده بودم؛ پس پاتر منتظرم باش! اوه نه فقط پاتر نه، لیزی، براندون، دیوید منتظرِ من باشید که قراره حسابی از دیدنم سوپرایز بشید!
ماشین را دوباره روشن کردم و اینبار بیهیچ ترمزی فقط و فقط گاز دادم و سرعت هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و آدرنالین من زیادتر!
این بینابین یاد یک جمله افتادم:
< همیشه عجیب غریبها قربانی میشوند... . >
چشمانم نزدیکی میجستند و قطره اشک ها قربانی میشوند، یادم میاید:
-ببینید، از دست من کاری ساخته نیست؛ خودتون هم این رو میدونید که وقتی مدیر نشریه حرفی میزنه حرفش دوتا نمیشه.
-این همه از قَبَل کتابای ما خوردین حالا برا یکی دوتا کتاب فروش نرفته میخواین بیرونمون کنین؟
-بخاطر همون کتاباتون مدیر یه فرصت بهتون داده. همتون نویسندههای عالیای هستین؛ اگه با هم یه کتاب بنویسین حتما فروش میکنه. پس نگران نباشین فقط به کتابتون فکر کنین.
پول مهم بود اما به چه قیمتی؟! آسمان برفکی میشود. این سکانسی از یک فیلم معروف نبود؛ این زندگی من بود؛ خاطراتم! دعوای من و دستیار مدیر نشریه. بخاطر همان کتاب الان در این ماشین نشستهام و به سمت دره رانندگی میکنم. فیلم دیگری پخش میشود. من بودم که داخل ماشین نشسته بودم فیلم ها ته میکشد و سوت مغز خالی من به انتها نمیرسد. این من بودم و شبی ستاره باران در آسمانی که درآن میشد گم شد و تنها دلیل اینجا بودنم ساخت دنیای خیالی ست که داخلش بی هیچ دلیل گیر افتاده بودم. یاد حرف پاتر افتادم:
- داخل دنیای که حتی دلیل آفرینش هم نمیدونیم دنبال معنی برای زندگی نگرد!
این من بودم و معنی بی انتهای و من نمیگذارم اینبار، اینجوری شود؛ من جکسون براون، نمیگذارم قضیه اینطوری، اینمدلی که من دوستش ندارم تمام شود!
من خودم داستانِ خودم را مینویسم و کسی حقی ندارد در آن دخالتی کند!
ما میخواستیم داستانی بنویسیم که زندگی بکند جریان داشته باشد اما الان بیشتر از قبل میدونم که پایان وجود ندارد و داستان های خوب همه تمام شده بودند و ما بودیم و تمام نشده کهکشان هایی که تازه شروع شده بودند!