داستان اول: باغی برای جورج وجود نداره
ویلسون واتسون میگوید:
- خداحافظ مادر! خداحافظ پدر!
آقا و خانم واتسون در حال دور شدن هستند.
آنها چهار هفته به آفریقا میروند.
آنها ویلسون را ترک میکنند.
او پیش مادربزرگش میماند.
- خداحافظ ویلسون!
آنها میگویند:
- خوب باش.
امروز، یک روز گرم و آفتابی در ماه آگوست است.
ویلسون واتسون ده ساله است.
او موهای قهوهای و چشمان آبی دارد و بیرون از خانه مادربزرگش ایستاده است.
او یک چمدان و دو جعبه دارد.
او میگوید:
- سلام مادربزرگ!
مادربزرگش میگوید:
- سلام، ویلسون.
مادربزرگ ویلسون، پیر و چاق است و موهایش خاکستری است.
او در یک آپارتمان کوچک، در کنار یک خانه بلند زندگی می کند.
اکنون آنها از پلهها، به سمت تخت او بالا میروند.
ویلسون پشت سر او است.
او چمدان و یکی از جعبههایش را به همراه دارد.
- اوه!
مادربزرگش می گوید:
-اوه عزیزم! اوه ویلسون! فقط چند قدم از پلهها مونده!
او جعبه دیگر را حمل می کند.
حالا او آن را زمین می گذارد.
او به ویلسون نگاه می کند.
- این یه جعبهی سنگینه.
او می گوید:
- عزیزم، چه چیزی داخل اون هست؟