تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

در حال ترجمه ترجمه داستان بچه ربات و دیگر داستان‌ها | نارسیس یوسفی کاربر انجمن کافه نویسندگان

مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Mar
2,354
1,963
148
.
داستان اول: باغی برای جورج وجود نداره

ویلسون واتسون می‌گوید:
- خداحافظ مادر! خداحافظ پدر!
آقا و خانم واتسون در حال دور شدن هستند.
آن‌ها چهار هفته به آفریقا می‌روند.
آن‌ها ویلسون را ترک می‌کنند.
او پیش مادربزرگش می‌ماند.
- خداحافظ ویلسون!
آن‌ها می‌گویند:
- خوب باش.
امروز، یک روز گرم و آفتابی در ماه آگوست است.
ویلسون واتسون ده ساله است.
او موهای قهوه‌ای و چشمان آبی دارد و بیرون از خانه مادربزرگش ایستاده است.
او یک چمدان و دو جعبه دارد.
او می‌گوید:
- سلام مادربزرگ!
مادربزرگش می‌گوید:
- سلام، ویلسون.
مادربزرگ ویلسون، پیر و چاق است و موهایش خاکستری است.
او در یک آپارتمان کوچک، در کنار یک خانه بلند زندگی می کند.
اکنون آن‌ها از پله‌ها، به سمت تخت او بالا می‌روند.
ویلسون پشت سر او است.
او چمدان و یکی از جعبه‌هایش را به همراه دارد.
- اوه!
مادربزرگش می گوید:
-اوه عزیزم! اوه ویلسون! فقط چند قدم از پله‌ها مونده!
او جعبه دیگر را حمل می کند.
حالا او آن را زمین می گذارد.
او به ویلسون نگاه می کند.
- این یه جعبه‌ی سنگینه.
او می گوید:
- عزیزم، چه چیزی داخل اون هست؟
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Mar
2,354
1,963
148
.
حالا آن‌ها در اتاق نشیمن مادربزرگش هستند.
ویلسون جعبه را باز می‌کند و گربه‌اش، جورج، بیرون می‌پرد.
مادربزرگش می‌گوید:
- اوه! اوه! ویلسون!
-این گربه کوچولوی عزیزم هست!
- اما جورج گربه‌ی کوچیک و عزیزی نیست. اون گربه‌ای بزرگ و چاق با دم و پنجه‌هایی بلند و چشم‌های سبزه.
ویلسون می‌گوید:
-این جورجه.
مادربزرگ نگاهش می‌کند.
-ویلسون.
او می‌گوید:
-گربه‌ها باغ رو دوست دارن، اما این‌جا باغ وجود نداره.
ویلسون می‌گوید:
-باغی نیست؟
- اوه عزیزم!
***
-چای بیشتر، ویلسون؟
ویلسون می‌گوید:
-بله، لطفا مادربزرگ.
او فنجان خود را به او می‌دهد.
جورج در حال قدم زدن در امتداد قسمت طاقچه است.
حالا او یک گلدان را از روی قسمت طاقچه به بیرون هل می‌دهد.
روی زمین می‌افتد و به قطعات کوچک تبدیل می‌شود.
-وای نه!
مادربزرگ گریه می‌کند.
-گلدون من!
- بیا پایین جورج!
ویلسون فریاد می‌زند.
- یک دفعه پایین بیا!
جورج پایین نمی‌آید.
او روی لبه طاقچه ایستاده و به آن‌ها نگاه می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Mar
2,354
1,963
148
.
***
ساعت شش و نیم است.
ویلسون در حال ساخت هواپیما و مادربزرگش در حال بافندگی و تماشای تلویزیون است.
اما جورج در بالای پرده است و سر و صدای زیادی ایجاد می‌کند.
مادربزرگ می‌گوید:
- من نمی‌تونم صدای تلویزیون رو بشنوم!
ویلسون می‌گوید:
- ساکت باش، جورج!
جورج با چنگالش روی پرده‌ها را گرفته و به ویلسون و مادربزرگش نگاه می‌کند.
جورج می‌خواهد بیرون برود.
او یک باغ می‌خواهد.
او فریاد می‌زند:
- یه کاری کن، ویلسون!
***
صبح، ویلسون از پنجره بیرون را نگاه می‌کند و پارک کوچکی را می‌بیند.
برخی از درختان بلند و بسیاری از چمن های طولانی وجود دارد.
مادربزرگ صبحانه درست می‌کند و به جورج مقداری غذا می‌دهد.
- ویلسون.
او می‌گوید:
- لطفا برای این گربه یه کاری کن!
سپس او دودی را می‌بیند.
- وای نه!
او فریاد می‌زند:
- ویلسون! نون تست رو بگیر! نون تست، ویلسون!
و تو، جورج... بیا پایین!
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Mar
2,354
1,963
148
.
***
-کجا میری؟
ویلسون می گوید:
- دارم جورج رو به پارک می‌برم.
-مراقب باش.

مادربزرگش می‌گوید:
- اون رو رها نکن.
ویلسون عصبانی است.
او نمی خواهد در پارک بنشیند.
او می خواهد به تخت برگردد و یک هواپیما بسازد، اما منتظر جورج است.
سپس او چیزی را می بیند.
این دیوار پشت خانه است.
ویلسون جورج را از پله‌ها به آپارتمان مادربزرگش می‌برد.
او به دیوار فکر می‌کند.
جورج سر و صدای زیادی می‌کند.
ویلسون می گوید:
- ساکت باش!
ویلسون وارد آشپزخانه می‌شود و گربه را روی طاقچه پنجره می‌گذارد.
- پایین دیوار بپر.
او می گوید:
- پس می‌تونی از دیوار پایین بیای و به پارک بری!
اما جورج نمی‌خواهد از لبه پنجره بپرد.
ویلسون او را هل می‌دهد.
جورج تکان نمی خورد.
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Mar
2,354
1,963
148
.
***
بعد از ظهر، مادربزرگ می‌خواهد کتاب بخواند، اما جورج خیلی سر و صدا می‌کند.
او در حال نواختن پیانو است.
مادربزرگ دست‌هایش را روی گوش‌هایش می‌گذارد و می‌گوید:
- یه کاری بکن، ویلسون.
او پاسخ می دهد:
- دارم به یه راهی فکر می‌کنم که جورج بتونه به پارک برسه.
مادربزرگش می‌گوید:
-عجله کن!
***
ویلسون به راهی می‌اندیشد و شروع به ساختن چیزی می‌کند.
این یک هواپیما نیست، آیا این چیزی برای جورج است؟
او یک تکه طناب را به یک سبد می‌بندد.
- چی کار می‌کنی؟
مادربزرگ می‌پرسد:
- با سبد من و با اون طناب چی کار می‌کنی؟
ویلسون جواب می‌دهد:
- صبر کن و ببین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا