- May
- 413
- 3,494
- 103
- 24
- این چیه؟
سرش را برگرداند و به برجستگی روی برانکار نگاه کرد. در وسط اتاق ایستاد سبیلش تکان خورد و لبخندی زد:
- چهطور به من میگی؟
-میخوای برای شام آمادش کنی؟
اوه، امروز سه شنبه است:
- میتونی من رو تایه جا برسونی؟
-آره حتما.
برانکار دوم را به جلو هدایت کرد؛ جسدی بود که همچنان در کیسۀ حمل و نقل مشکی بود. روحی دیده نمی شد. برانکار را کنار اولین برانکار گذاشت و گفت:
- ماریا میخواد گوشت خوک درست کنه؛ دوتا پسر از ایستگاه مهمونمون هستن.
صدای شکمم بلند شد؛ عضلات شکمم را فشردم و تلاش کردم صدایش را قطع کنم. راهی برای فرار وجود ندارد؛ معده ام خالی بود و همه می دانستند که صبحانه و نهار نخوردم. کیفم را روی پایم گذاشتم و تیوپ مشکی رژلبم را بیرون آوردم؛ درحالی که خم شده بودم گچ موم مانندش را روی لینولئوم و اطراف دو جسد فشار دادم. هنگامی که حلقه مورد نظرم را ترسیم کردم جان تجهیزات دیجیتال را تنظیم کرد. دوربین برای ثبت کالبد شکافی بود اما من هروقت نیازش داشتم جان آن را قرض می گرفت.
- شنیدم مظنون به قتلی.
تیوب از دستم افتاد:
- تو چی؟ من نه ...
تیوب به سمت درب فاضلاب حرکت کرد دنبالش دویدم.
- منظورم اینه که بیوه زن فکر میکرد من ... اما تامارا تبرئم کرد.
سبیل جان تکان کرد و تلاش کرد تا نخندد. نزدیک بود از صورتش جدا شود؛ اخم کردم و او شلیکی خندید. خنده دار نبود. با این حال او با همه شوخی میکرد. وقته کار حلقه تمام شد خودم هم به خنده افتادم.
- جدی گفتم. اگه تامارا اونجا نبود الان کارم تموم شده بود؛ اما الان باید منتظر کالبد شکافی باشم.
شهرت داشتن در جادوی مرگ چیزی نبود که من خواهانش باشم. همین حالا درک تفاوت ساحرۀ مرگ و ساحرۀ گور، تخصص من، دشوار بود. خوشبختانه به همان خوبی که تامارا نقشم را بازی می کرد حساسیت فوق العاده ای داشت. او می توانست سحر را سریع تر و دقیق تر ازهر تشخیص گر سحری پیدا کند و برخلاف آن ها معمولا هدف طلسم را پیدا می کرد؛ تنها سحری که از من دیده بود همان مراسمی بود که من عادت داشتم سایه و افسون را برای تازه ماندن گُل ها بالا نگه دارم؛ هیچ سحری در مراسم بیکر استفاده نشده بود. هنگامی که حلقه ام تکمیل شد گچ را به کناری انداختم و عقب رفتم. جان سوییچ را برگرداند و دوربین روشن شد.
سرش را برگرداند و به برجستگی روی برانکار نگاه کرد. در وسط اتاق ایستاد سبیلش تکان خورد و لبخندی زد:
- چهطور به من میگی؟
-میخوای برای شام آمادش کنی؟
اوه، امروز سه شنبه است:
- میتونی من رو تایه جا برسونی؟
-آره حتما.
برانکار دوم را به جلو هدایت کرد؛ جسدی بود که همچنان در کیسۀ حمل و نقل مشکی بود. روحی دیده نمی شد. برانکار را کنار اولین برانکار گذاشت و گفت:
- ماریا میخواد گوشت خوک درست کنه؛ دوتا پسر از ایستگاه مهمونمون هستن.
صدای شکمم بلند شد؛ عضلات شکمم را فشردم و تلاش کردم صدایش را قطع کنم. راهی برای فرار وجود ندارد؛ معده ام خالی بود و همه می دانستند که صبحانه و نهار نخوردم. کیفم را روی پایم گذاشتم و تیوپ مشکی رژلبم را بیرون آوردم؛ درحالی که خم شده بودم گچ موم مانندش را روی لینولئوم و اطراف دو جسد فشار دادم. هنگامی که حلقه مورد نظرم را ترسیم کردم جان تجهیزات دیجیتال را تنظیم کرد. دوربین برای ثبت کالبد شکافی بود اما من هروقت نیازش داشتم جان آن را قرض می گرفت.
- شنیدم مظنون به قتلی.
تیوب از دستم افتاد:
- تو چی؟ من نه ...
تیوب به سمت درب فاضلاب حرکت کرد دنبالش دویدم.
- منظورم اینه که بیوه زن فکر میکرد من ... اما تامارا تبرئم کرد.
سبیل جان تکان کرد و تلاش کرد تا نخندد. نزدیک بود از صورتش جدا شود؛ اخم کردم و او شلیکی خندید. خنده دار نبود. با این حال او با همه شوخی میکرد. وقته کار حلقه تمام شد خودم هم به خنده افتادم.
- جدی گفتم. اگه تامارا اونجا نبود الان کارم تموم شده بود؛ اما الان باید منتظر کالبد شکافی باشم.
شهرت داشتن در جادوی مرگ چیزی نبود که من خواهانش باشم. همین حالا درک تفاوت ساحرۀ مرگ و ساحرۀ گور، تخصص من، دشوار بود. خوشبختانه به همان خوبی که تامارا نقشم را بازی می کرد حساسیت فوق العاده ای داشت. او می توانست سحر را سریع تر و دقیق تر ازهر تشخیص گر سحری پیدا کند و برخلاف آن ها معمولا هدف طلسم را پیدا می کرد؛ تنها سحری که از من دیده بود همان مراسمی بود که من عادت داشتم سایه و افسون را برای تازه ماندن گُل ها بالا نگه دارم؛ هیچ سحری در مراسم بیکر استفاده نشده بود. هنگامی که حلقه ام تکمیل شد گچ را به کناری انداختم و عقب رفتم. جان سوییچ را برگرداند و دوربین روشن شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: