تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

آیا از ترجمه رمان راضی هستید؟

  • بله، روان است.

  • خیر، روان نیست.


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
May
413
3,494
103
24
- این چیه؟
سرش را برگرداند و به برجستگی روی برانکار نگاه کرد. در وسط اتاق ایستاد سبیلش تکان خورد و لبخندی زد:
- چه‌طور به من میگی؟
-می‌خوای برای شام آمادش کنی؟
اوه، امروز سه شنبه است:
- میتونی من رو تایه جا برسونی؟
-آره حتما.
برانکار دوم را به جلو هدایت کرد؛ جسدی بود که همچنان در کیسۀ حمل و نقل مشکی بود. روحی دیده نمی شد. برانکار را کنار اولین برانکار گذاشت و گفت:
- ماریا میخواد گوشت خوک درست کنه؛ دوتا پسر از ایستگاه مهمونمون هستن.
صدای شکمم بلند شد؛ عضلات شکمم را فشردم و تلاش کردم صدایش را قطع کنم. راهی برای فرار وجود ندارد؛ معده ام خالی بود و همه می دانستند که صبحانه و نهار نخوردم. کیفم را روی پایم گذاشتم و تیوپ مشکی رژلبم را بیرون آوردم؛ درحالی که خم شده بودم گچ موم مانندش را روی لینولئوم و اطراف دو جسد فشار دادم. هنگامی که حلقه مورد نظرم را ترسیم کردم جان تجهیزات دیجیتال را تنظیم کرد. دوربین برای ثبت کالبد شکافی بود اما من هروقت نیازش داشتم جان آن را قرض می گرفت.
- شنیدم مظنون به قتلی.
تیوب از دستم افتاد:
- تو چی؟ من نه ...
تیوب به سمت درب فاضلاب حرکت کرد دنبالش دویدم.
- منظورم اینه که بیوه زن فکر می‌کرد من ... اما تامارا تبرئم کرد.
سبیل جان تکان کرد و تلاش کرد تا نخندد. نزدیک بود از صورتش جدا شود؛ اخم کردم و او شلیکی خندید. خنده دار نبود. با این حال او با همه شوخی میکرد. وقته کار حلقه تمام شد خودم هم به خنده افتادم.
- جدی گفتم. اگه تامارا اونجا نبود الان کارم تموم شده بود؛ اما الان باید منتظر کالبد شکافی باشم.
شهرت داشتن در جادوی مرگ چیزی نبود که من خواهانش باشم. همین حالا درک تفاوت ساحرۀ مرگ و ساحرۀ گور، تخصص من، دشوار بود. خوشبختانه به همان خوبی که تامارا نقشم را بازی می کرد حساسیت فوق العاده ای داشت. او می توانست سحر را سریع تر و دقیق تر ازهر تشخیص گر سحری پیدا کند و برخلاف آن ها معمولا هدف طلسم را پیدا می کرد؛ تنها سحری که از من دیده بود همان مراسمی بود که من عادت داشتم سایه و افسون را برای تازه ماندن گُل ها بالا نگه دارم؛ هیچ سحری در مراسم بیکر استفاده نشده بود. هنگامی که حلقه ام تکمیل شد گچ را به کناری انداختم و عقب رفتم. جان سوییچ را برگرداند و دوربین روشن شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
May
413
3,494
103
24
-آماده‌ای؟
سرم را تکان دادم؛ چشم های را بسته و ذهنم را آماده کردم؛ حلقه سنگ محک در سمت راستم به وسیله نیرویی که آماده کرده‌بودم می تپید؛ در ذهنم به آن ضربه زدم و رشته‌های جادویی به وجود آمدند؛ چیز زیادی نبود؛ وقت نداشتم حلقه را برای مراسم هنری بیک آماده کنم اما کافی بود؛ انرژی را به درون حلقه موم هدایت کردم و به سوی زندگی پریدم؛ در حالی که برق آبی کم‌رنگ پشت پلک‌هایم وزوز می‌کرد، از جا جست. اکنون برای بخش سرگرم کننده‌اش.
ارتباطم را با نیروی جادویی که از سنگ محک به من می رسید از دست دادم؛ دست بند ظریف نقره‌ای رنگ واقع روی مچم را باز کردم و آن را در جیبم قرار دادم. نیروی دفاعی مضاف سبب ناپدید شدنم شد سرمای گور مانند آب یخ زده برجای جای ذهنم فشار می‌آورد؛ نفس عمیقی کشیدم و به حالت خلسه فرو رفتم؛ ماده‌ای از اجساد که دورم را احاطه کرده بود مصرانه به ذهنم خطور کرد. به من اشاره می‌کردند و دستم می‌انداختند. کار پرزحمت! شانه‌هایم را بالا انداختم.
باد شدید از میان انگشتان چسبناک که زیر پوستم قرار داشت می وزید. چشمانم را باز کردم. دید من کم شد و انگار دنیا با لایه‌ای خاکستری پوشانده شده بود؛ تکه‎های زنگ زده اطرافم را احاطه کرده بود؛ ملحفه کهنه و پاره ای که روی جسد انداخته شده بود به وسیله نسیمی که می وزید تکان می خورد؛ کف پوش پلاستیکی چکمه‌ام از بین رفته و مواد داخل آن بیرون ریخته بود؛ بیرون از حلقه، ژاکت فرسودۀ جان سوراخ و روشن بود؛ روحش درخششی خیره کننده متشکل از زرد کمرنگ بود؛ نگاهم را برگرداندم. صدای باد بلند شد و گوش‌هایم از صدایش پر و از هر صدای دیگر خالی شد؛ سرما از پوست و استخوانم عبور کرد و خونم را چنگ زد. درد داشت.
من زنده بودم؛ بدنم گرم شد و نفس کشیدم؛ نه سرما و سکون، نه مرگ! نیروی زندگی من در برابر سرما می سوخت و در تضاد با ماهیت جدی من در قلبم پیچ و تاب می‌خورد؛ بر خود می‌لرزیدم و اثر روی پوستم اثر گذاشته بود. به یک فرصت دیگر نیاز داشتم.
پوست بی روحی که در جسد بود قصد ارتباط با من را کرد؛ نیازی به هدایت قدرت نبود؛ از جدل دست برداشتم و گرمای وجودم به درون بدن جسد ریخته شد؛ گرما را که از دست دادم، سرمای جسد را در پاهایم احساس کردم؛ غرش باد متوقف شد؛ پلک زدم؛ می‌توانستم جسم درون حلقه، موجود خفته در کیسۀ سیاه را حس کنم. شگفت آور! در ذهنم برای یافتن جسد دست دراز کردم؛ سحر درونم به دنبال ردیابی مسیری بود که گرمایم را می‌گرفت؛ حتی با وجود نیروی زندگی، سایه‌ای که ذهنم را لم*س کرده بود ضعیف و ناتوان شده بود.
چطور یک سایه انقدر سریع می‌تواند محو شود؟
سحر در امتداد برش‌ها از میان سایۀ ضعیف عبور می‌کرد. برش‌های عمیق و شکاف‌ها او را شبیه به تکه‌های خرد شده کرده بود. هرگز چنین چیزی حس نکرده بودم. سحر را به درون جسد منتقل کردم و اجازه دادم شکاف های سایه را از بین ببرد. همچنان احساس ضعف می کرد و به سختی به یاد می آورد اما به وسیلۀ قدرت و گرمای به قدری توانا شد که برخیزد. نفس عمیقی کشیدم و به سایه فشار ملایمی واردکردم. قدرت من او را تحریک به مسیری که زندگان را از مردگان تفکیک می کرد سوق می‌داد. جیغ زنان خارج شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
May
413
3,494
103
24
فصل 2

فریادهای بلند و گوش خراش آسمان را به لرزه در می‌آورد؛ دست‌هایم را بالا بردم تا گوش‌هایم را بپوشاند. چه ...! به محض اینکه سایه به بدنم چنگ کشید، سکندری خوردم؛ سروشانه‌هایش از کیسۀ جسد بیرون آمد؛ داد و بیداد هرگز متوقف نشد؛ چهره‌اش درهم رفت انگار که دردش به ورای گور رسیده بود. در حالی که هنوز گوش‌هایم را تیز کرده‌بودم نفسم را حبس کردم:
- بتانی؟
سایه پاسخی نداد؛ صورتش را آنالیز کردم؛ چانۀ کشیده و گونه‌های برجسته، مسن تر از چیزی بود که در ذهن داشتم؛ اما چهرۀ خشن و بی‌رحمانه ویژگی صورتی بود که از فاصله‌های دورهم قابل ترسیم بود؛ اما انگار مجبور بود این‌گونه باشد. روبه جان کردم و گفتم:
- من می‌شناسمش.
سبیل جان به طرف چانه‌اش چرخید و گفت:
- می‌تونی بشناسیش؟ کیه؟
-اسمش بتانی لینه؛ باهم به دانشگاه می‌رفتیم؛ اون یه جادوگر مسیحی با عقاید مسخره بود.
در گذشته هیچ سایه‌ای را ندیده بودم که بشناسم؛ اما مطمئن بودم که او را می‌شناسم. اما حتی در شهری مانند نکروس جادوگران درصد کمی از مردم را شامل می‌شدند؛ و جادوگران مسیحی که به جای تعلیم از روش برای استفاده نکردن از جادو از هواپیمای استری برای جمع آوری انرژی جادویی استفاده می‌کردند.
جان پرونده‌ای که در دست داشت را باز کرد و چیزی را درون آن نوشت؛ از صدای جیغ گوش خراش بتانی چهره‌اش درهم رفت؛ گویا شیشه قصد شکستن داشت.
-چه مشکلی پیش اومده؟ ساکتش کن.
به سایه دستور دادم:
- ساکت باش!
صدای شیون به گوشم نرسید؛ دندان‌هایم را بهم فشردم؛ جادویم در او اثر کرد و شکلی به او داد؛ به وضوح شنیده شد؛ چاره‌ای جز فرمانبرداری از من نداشت و ظاهرا کسی این موضوع را به او نگفته بود؛ بسیار خوب، زمان یک رویکرد متفاوت بود.
-اسمتو بگو.
سایۀ بتانی همچنان شیون می‌کشید؛ دستانش را به سمت صورتش به حرکت درآمد و چشمانش را درآورد؛ دستانش را گرفتم و پایین کشیدم؛ در چنگم بود. جان نزدیک تر شد:
- الکس؟
وقتی از آن عبور کرد، اطراف تخت به لرزه افتاد و از فرط قدرتش لرزش خفیفی در پوستم خزید؛ نفسم را حبس کردم؛ مطمئن نبودم که آن نقطه ضعیف است یا خیر و این به معنای حفظ جادو بود؛ مانند همیشه به طرز شگفت‌انگیزی ساکت بود؛ گویی هیچ چیزی را حس نمی‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
May
413
3,494
103
24
احساس درد و ناراحتی در استخوان‌هایم می‌کردم. تلوتلو خوردم و سایه تکان دهنده مچش را از دستانم بیرون کشید. ناخن‌های ناهموارش همانند یک داس می‌برید. از جا پریدم؛ سیمان خرد شده در زیرپایم جابه‌جا شد و تعادلم را از دست دادم. پیش از آنکه به زمین بیفتم جان من را نگه داشت و خراش‌های بعدی از اوعبورکردند و شانه من را خراشیدند. به طرفش رفت تا او را گیربیندازد:
- چه غلطی می‌کنی؟
تلاش بیهوده! مچ دستانش از میان دستانم آزاد شدند. دوباره حمله ور شد و من سکندری خوردم؛ این اتفاق اصلا عادی نبود؛ جریان جادو را قطع کردم و چشمان او از حدقه بیرون زد؛ باد سردی در اطراف من می‌وزید اما او همچنان بود؛ با قدرت تمام او را هل دادم؛ پس از ناپدید شدن سایه فریاد بلندی از طرف بتانی برخاست و سپس با آخرین یادداشت که در تاریکی محو شد از بین رفت؛ سکوت ناگهانی در گوشم طنین انداخت.
هوا را بلعیدم. تا چه اندازه نفسم را حبس کردم؟ زخم روی شانه‌ام سوخت؛ با کف دست فشارش دادم؛ مرطوب بود؛ دست را برداشتم و خطوط نازک خون روی آن خودنمایی می‌کرد. در کنارم جان نفس عمیقی کشید و گفت:
- چرا این‌طوری کرد؟
لعنتی! سرم را به عقب تکان دادم:
- نمی‌دونم، قرار نبود اذیت کنه؛ این واقعی نیست؛ این ... احساسی شده؛ نه دردی ...
یا حداقل این چیزی بود که به او آموخته بودم؛ به کیسۀ سیاه نگاه کردم؛ کاملا ساکت بود. کف دستم را با شلوار جین پاک کردم؛ امشب یک سری ایمیل می‌فرستم؛ شاید کسی در باشگاه مرد مرده بداند چه اتفاقی افتاده؛ اما مسلما تا کنون نشنیده بودم که یک شبح درحال شیون کشیدن باشد؛ به طرف دیگر جسد برگشتم. حداقل تصور می‌کردم هرچند که این‌طور نیست؛ چپ چپ نگاهش کردم؛ شکل درستی بود؛ عرق سردی روی ستون فقراتم نشست.
همراه جادو دست دراز کردم؛ دست هایم روی ملحفه می چرخید. قدرتم اطراف بدنم و هرچه را که احاطه نکرده بود جمع شد؛ خیلی موضوع عجیبی بود؛ لبم را گاز گرفتم و احساسی را که مرا به طرف مرده‌ها می‌کشاند بررسی کردم. هیچ چیز! سطح حلقه به حرکت درآمد و موهای تنم را سیخ کرد؛ وقتی شبح از کنارم عبور کرد سرم به سمت بالا کشیده شد و بار دیگر شانه اش را اطرف من کوبید و نور سبز و آبی رنگی در مانع کمرنگ ساطع شد؛ این چیزی نبود که الان به آن نیازمند باشم. جادوی کوچک در حلقۀ من باقی مانده بود و لایۀ نازکی از انرژی به دایره مبدل؛ مانع لرزید اما شبح برای بار سوم به آن ضربه زد. انگار که به او نیش زده باشند، تکان خورد؛ شفاف تر از قبل شده بود. جان در حالی که به برانکار نزدیک می‌شد پرسید:
- این چیه؟
با زحمت توجهم را از روح گرفتم؛ اگر دایره را هنوز نشکسته بود دیگر نمی‌توانست؛ من چیزهای دیگری داشتم که باید درمورد آن‌ها نگران می بودم مثل فرم خراشیده شده بر روی برانکار.
- مطمئنی که یه بدنه؟
جان ملحفه را پایین کشید و پوست دستم شل شد؛ صورت کلمن رنگ پریده و بی حال و کاملا عاری از پوسیدگی بود؛ پلک زدم؛ تکه‌های سیمان زیر چکمه‌هایم خرد شدند؛ برانکار پوسیده شده بود؛ دیدن گور من درست بود اما ...
- همون شیوه‌ایه که تلویزیون انجامش داد.
جان سرش را تکان داد و گفت:
- برای یه جسد که دو هفته س مرده خوبه. هوم؟
اخم‌هایم را درهم کشیدم؛ پیش از این اجسادی را که دو هفته از مردنشان می‌گذشت دیده بودم؛ بوی آن‌ها را نیز استشمام کرده بودم. به جنهم! بدون اینکه گرمایی به او برسد و شاخص حرارتی که در روزهای سرد به 104 می‌رسد، کلمن باید جسم آشفته‌ای داشته باشد؛ در عوض احتمالا از مراسم تدفین او جلوگیری خواهد شد.
- نتایج کالبد شکافی چیه؟
جان یک دفترچه کوچک از جیبش بیرون آورد و گفت:
- یکی از گلوله ها طحال رو سوراخ کرده؛ با اصابت به این قسمت کشته شده؛ مسمومیت توی بدنش دیده میشه و هیچ نشونه‌ای برای حفظ جسد بدون علامت تجزیه وجود نداره.
سرش را تکان داد و گفت:
- وقتی که رسانه‌ها از این قضیه با خبر شدن سعی کردن اونو یه قدیس نشون بدن؛ بدنش و همه چیزش.
بهتر از این نمی شد؛ همان چیزی که دنیا نیازمند آن بود. یک شکارچی جادوگر مقدس! آهی کشیدم و نیرویم را از دست دادم. بین بیکر و بتانی، امروز باگورها زیاد سروکار داشتم؛ باید این قضیه را تمام کنم؛ با کلمن صحبت کنم و حقوق بگیرم. ویژگی های غیرمجازش را بررسی کردم؛ حتی اگر از نظر ظاهری پوسیده نشده بود باید جسم او از بین می رفت؛ همه چیز در کارکرد گور از بین می رفت. جان ملحفه را بالا آورد تا چهرۀ کلمن را بپوشاند اما من یک دستم را بالا گرفتم. این دیگر چه بود؟ به سمت جلو خم شدم و به جان اشاره کردم تا ملحفه را بیشتر بکشد؛ خطوط ضخیم آبی و سبز برشانۀ کلمن نشسته و در گودی ترقوه‌اش قرار گرفته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
May
413
3,494
103
24
جان پرسید:
- خالکوبیه؟ بذار قفسه سی*نه‌اش رو ببینم.
اخم کرد و ملحفه را تا پایین کمرش پایین کشید؛ الگوهای سرزنده و جاندار برروی بازو و سی*نه‌اش در چرخشی از رنگ‌ها و اشکال تزیین شده بود. خطوط منحنی شبیه به چیزی بود که در گذشته دیده بودم؛ انگار مشخص بود که هنرمندی آزادی را به تصویر کشیده یا هنر باستانی را توصیف کرده. کمی نزدیکتر شدم: دقیقا اون چیزی نیست که انتظار داشتم توی شخصیت ملی ببینم.
جان به جسد نه، به من خیره شد و شکم من به هم پیچید.
- تو نمی‌تونی اونا رو ببینی؟
سرش را تکان داد؛ اه، لعنتی! طرح بخاطر شکافی که برای کالبد شکافی ایجاد شده بود، بدون هیچ زحمتی به وجود آمده بود؛ از گوشۀ چشمم نشانه‌‌ها را نگاه کردم؛ در زاویۀ دید من، تقریبا می‌توانستم الگوهای پیچیده را احساس کنم اما اگر روی آن‌ها متمرکز می‌شدم به صورت تصادفی به همدیگر متصل می‌شدند. سحر و جادویی در کار بود؟
- تامارا جسد یا هرچی که به اون مربوط می‌شد رو برای پیدا کردن جادو بررسی کرد؟
جان سرش را تکان داد:
- نه، اون یه معاینۀ کامل انجام داد.
آب دهانم را فرو دادم و درد شکمم شدت گرفت؛ تامارا به طور طبیعی یک کارآگاه با ذکاوت برای ریشه کن کردن جادو بود. هرگز چیزی را ندیدم که در گذشته از بین رفته باشد به خصوص چیزی با این اندازه؛ نه اینکه من سرنخی داشتم که جادو بتواند کاری کند. پشت سرم صدای در آمد:
- اون با بدنم چه غلطی می‌کنه؟
سرم را بالا آوردم و چرخیدم. مردی خشمگین به اتاق آمد و از محیط استریل شده عبور کرد؛ به نظر من، او یک لکۀ نقره ای کور کننده بود که روحش در اطراف پرسه می‌زد؛ انگار پوستش به سختی می‌توانست تحملش کند. جان زیر ل*ب ناسزا گفت:
- لعنتی!
برانکار را به سمت اتاق سرد هل داد اما قسمتی از جادو بر دایره ای که توسط من ترسیم شده بود گیر افتاد؛ انرژی روی پوستم هجوم آورد و مشت گره شده در شکمم به بالا فشار وارد کرد و در حالی که حلقه تلاش می کرد جادو را کنترل کند راهم را سد کرد.
- جان نه ...
خیلی دیر شد؛ جان دوباره هل داد و حلقه خرد شد؛ پس از گذشت چند ثانیه، جادو مانند خوشه درون رگ‌های من پاره شد؛ صفرا دهانم را پر کرد؛ اه این اصلا خوب نبود. ماسه کف دستانم قرار گرفت و زمانی که داشتم به کف پوش لق و شکسته پلک می‌زدم به خود آمدم؛ من و جان مجبور بودیم صحبتی دربارۀ حلقۀ جادویی داشته باشیم؛ به زمین فشار آوردم. باد سردی بر من وزید و لرزیدم. وای نه! سنگ قبر اجساد دیگر در سردخانه بود؛ آن را به‌خاطر من آماده کرده بود؛ کاغذها به وسیلۀ باد در هوا پخش شده بودند و وسایل درون سینی تلق تلق می‌کردند. غریبه فریاد زد:
- داره چه غلطی می‌کنه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
May
413
3,494
103
24
نادیده‌اش گرفتم؛ وقت کافی برای ترسیم حلقه نبود؛ چشمانم را بستم و روی حفاظم متمرکز شدم؛ یک دیوار از درخت مُو را تصور کردم که در اطراف من رشد و سنگ قبر را مسدود کرده بودند. باد آرام و نسیم مانند وزید و نفسم را آسوده بیرون فرستادم؛ اکثر جادوگران حفاظ سنگ یا فلز تشکیل می‌دادند اما مدت‌ها پیش یاد گرفتم که دیوارها بهترین محافظم هستند؛ به طرف دیگر تخت برگشتم. دستم را که دراز کردم به دلیل نیروی فیزیکی و جادویی که در جسد ذخیره کرده بودم، لرزید. به سرعت به طرفم هجوم آورد و به سمتم حرکت کرد؛ چشمانم تار شد؛ بینایی‌ام کم شد و سرما وجودم را فرا گرفت؛ موهای تنم سیخ شد؛ حرارتی که دوباره به دست آورده بودم کافی بود تا تاکید کنم زمانی که در قبرستان بودم چه سرمایی را تحمل کردم. شانه‌ام به خارش افتاد و پیش از آن‌که دست بند را از جیبم بیرون بیاورم جای خارش را لم*س کردم.
صدای نا آشنا فریاد زد:
- نشانت رو برات پیدا میکنم.
بدنم منقبض شد؛ حتما یک نفر را از دست دادیم. حالا اگر می‌توانستم بفهمم چی کسی بوده؛ یک چرخ با صدای جیرجیر مانندش به طرفم آمد؛ با عصبانیت پلک زدم. دورۀ اصلاحات مزخرف! چشم‌هایم را تنگ کردم اما کاری از دستم برنیامد؛ تصویر خیالی‌ام بدتر از حالت واقعی بود؛ فکر کنم به این دلیل که امروز دوبار از گور استفاده کردم؛ بی قرار زانو زدم و به دنبال کیفم گشتم؛ زیر انگشتام کف پوش لاستیکی دوباره محکم و صیقلی شده بود. کیسه کجاست؟ سایه‌ها از هم جدا شدند و من لکه سرخی در سمت راستم کشیدم؛ کیف پولم، از روی زمین برش داشتم و کیف عینکم را بیرون آوردم.
- این یه بازجویی علنیه.
چرخیدم و تلاش کردم چشمانم را متمرکز کنم؛ غریبه روی برانکار خم شد؛ انگار داشت چک می‌کرد تا مطمئن شود جسد دستکاری شده یا نه؛ دسته‌ای از موهای پلاتین رنگش روی شانه‌اش افتاد و با دست مرتبش کرد؛ سرش را بلند کرد و درحالی که جان، بتانی را در سردخانه چرخاند قد علم کرد. درحالی که کت و شلوار به تن داشت از روی برانکار عبور کرد و در مسیر جان قرار گرفت؛ اخم‌هایم را درهم کشیدم؛ کت و شلوار مناسب ظاهر یک شناگر را درحالی که به عنوان زنجیرۀ غذایی پلیس بالاتر از ضرب و شتم قرار دارد، نشان می‌داد؛ علی رغم این‌که من تمام کارآگاهان قتل نکروس را نمی‌شناختم، تصور می‌کردم تمام موارد مهم که در پرونده کلمن دست داشتند را می‌دانستم. بند انگشتان جان در قسمتی که روی برانکار قرار داشت سفید شده بود اما نگاهی به بالای کیسۀ سیاه جسد نینداخت؛ کیفم را روی شانه‌ام انداختم؛ اکنون وقتش رسیده تا راه خروج را پیدا کنیم؛ جان می‌توانست مرتبش کند. به طرف در رفتم. کارآگاه پشت سر من با حالت دستوری فریاد زد:
- جادوگر، همون جا که هستی بمون.
به اطراف نگاه کردم؛ مچم را گرفت. کارآگاهی که تامی قبلا در موردش ابراز نگرانی کرد چه نام داشت؟ اندروز؟ این باید همان کارآگاه باشد؛ من نمی‌خواستم برای جان دردسر درست کنم. کارآگاه دستانش را به سمت کمرش جمع کرد؛ دکمۀ کتش باز بود قسمت زیادی از پیراهن بی عیب و نقص آکسفورد و مقداری از اسلحه‌اش مشخص بود.
- اگه چشم جادوی عزیز کرده‌ات روند تحقیقات رو کند کنه من ...
چشم جادویی؟ به آن‌جا نرفت. افکار رنگ باختۀ گذشته از ذهنم دور شد و وارد فضای شخصی‌اش شدم:
- کارآگاه اندروز. درسته؟
برگشت؛ فکش منقبض شد اما جوابی نداد و عقب نکشید. با وجودی که قدم بلند بود و چکمه‌های بلند پاشنه دار به پا داشتم اما برای نگاه کردن به چشمانش باید سرم را بالا می‌آوردم. چشمان عصبی‌اش به چشمان آبی بی روحم که در آن لحظه از فرص عصبانیت می‌سوخت خیره شده بود؛ چانه‌ام را بیرون دادم و متقابلاً چشم غره‌ای رفتم. دوباره پرسیدم:
- کارآگاه اندروز؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
May
413
3,494
103
24
و فریادی در جواب شنیدم؛ اوه، این یک مکالمه گرای واقعی بود.
- من الکس کرافت، بازبان‌هایی برای مردگان هستم.
دستم را دراز کردم تا آن را در فضای تنگ بین خودمان نگه دارم؛ نزدیک‌تر از آن بودیم که بتوانیم تکان بخوریم نگاهش به کف دستم تا پیش از گرفتنش خیره بود. برای یک لحظه شوکه شدم؛ فشار مواد را روی پوستم حس نکردم؛ دستکش، دستکش پوشیده بود. وقتی دستانم را فشرد فشار دستانش بیشتر و استخوانم دردناک شد. به رویش لبخند زدم؛ مرد نبودم و به این بازی‌های کودکانه علاقه نداشتم؛ بازی‌های کودکانۀ خودم را داشتم.
حواسم را جمع کردم و در ذهنم دیوار مُو را تصور کردم که باز شد حفره‌های کوچکی بین روحم و سرزمین مردگان به وجود آمد؛ هنوز از این دست بند جادویی استفاده می‌کردم اما این بار با جدیت استفاده کردم تا ماهیت اساسی را پیدا کنم؛ به اندازۀ کافی برای جدا کردن موها از گردنم سرما داشتم تا دست دراز کنم و دست کارآگاه را بگیرم. چشمان آبی به محض اینکه غیر منتظره زخم روی بازویش را لم*س کردم از حدقه بیرون زد؛ دستش را از دستم بیرون کشید و یک قدم به عقب رفت. زمانی که همه چیز به روال عادی برگشت لبخندم هرگز محو نشد:
- از اون‌جایی که من یه چشم جادویی عزیز کرده‌ام شاید شما بتونید توضیح بدید که چرا جسد کلمن اصلا تازه نبود، آره یا نه؟
پلک زد اما من برای جواب منتظر نماندم؛ چرخیدم و از اتاق بیرون رفتم. این بار سد راهم نشد. جان مقابل درب آسانسور جلویم را گرفت قسمت تاس وسط سرش می‌درخشید. انگار دودل بود چیزی بگوید یانه.
- این هوشمندانه نبود.
نشان ملاقات را روی میز پرت کردم و به طرف او برگشتم و گفتم:
-چرا این پرونده‌ات نیست؟
- من حس کنجکاوی خودم رو دارم و تو خوش شانسی که اون دستگیرت نمی‌کنه.
اخم کرد و سرش را بالا آورد تا چشمانم را ببیند:
- می‌بینم که بالآخره تصمیم گرفتی عینک بزنی.
انگشتانم به قاب سیاه و ضخیم نزدیک شدند؛ سکوت کردم؛ او موضوع صحبت را عوض کرده بود.
- می‌تونم راحت ببینم فقط وقتی یکی دو ساعت به چشمام فشار میارم بهشون نیاز پیدا می‌کنم.
دوباره! آیا واقعا قصدم تحت فشار گذاشتنش بود؟ بله، او را تحت فشار گذاشتم.
- این یارو اندروز کیه؟
جان پیش از باز شدن کامل درب‌ها به سمتشان رفت و به طرف لابی ایستگاه پلیس حرکت کرد و قبل از توقف به درب جلو رسید.
- فلین اندروز یک هفته و نیم پیش به این بخش منتقل شد. اگه می‌خوای بدونی که چطوری این پرونده رو دست گرفت، از رییس بپرس. شام میای؟
به پشت سرش نگاه کرد و سبیلش تکان خورد. چشمکی زد و دستی به شکمش کشید.
- شاید ماریا اجازه بده قبل شام یه‌ذره کیک بخوریم.
علی رغم اینکه مخالف بودم لبخند زدم؛ جان را با فکر کردن به شکمش برای کم شدن عصبانیتش تنها گذاشتم؛ مجبورم اعتراف کنم کیک یک نظر فوق العاده بود؛ می‌توانست کل روزم را بهتر کند. از پنجره به بیرون نگاه کردم و خوشحالی‌ام از بین رفت؛ بیرون خبرنگارها تجمع کرده بودند. ون‌های خبرگذاری در خیابان صف کشیده بودند.
- می‌شه سعی کنیم از پشت یواشکی فرار کنیم؟
جان سرش را تکان داد و گفت:
  • ماشین رو جلو پارک کردم؛ ورد جادویی یادته؟
  • آره، هیچ نظری ندارم.
و از آن‌جایی که مردم در محاکمۀ آماندا هالیدی از طرف من تحت تأثیر قرار گرفته بودند، برای گفتن آن‌ها خیلی تمرین می‌کردم اما عبور از میان میکرفون‌ها تفریح مورد علاقۀ من نبود. جان منتظر ایستاد و من را نگاه کرد. آخرین تلاشم را برای صاف کردن موهای فر و نامرتبمم انجام دادم و امیدوار بودم یک لبخند ارزشمند روی ل*ب‌هایم بنشیند. حداقل یک لباس مناسب داشتم؛ کفش‌های چرم و پیراهن توری قرمز؛ بنابراین به دوربین نگاه نمی‌کردم.
- من حاضرم.
در را باز کرد و خبرنگاران جلو آمدند. یک شخص سرخوش باموهای قرمز میکروفون را به طرف جان گرفت و پرسید:
- کارآگاه متیوز، پیشرفتی توی این پرونده صورت گرفته؟
جان بدون هیچ حرفی به راهش ادامه داد. پرسید:
- پلیس به دنبال یه مشاوره جادویی برای مرگ فرمانداره؟
یک میکروفون مقابل صورتم قرار گرفت و مردی سیاه پوست پرسید:
- شما تونستید با روح کلمن صحبت کنید؟
به خیال خودشان درحال تحقیق بودند؛ من نمی‌خواستم اطلاعاتی در اختیارشان بگذارم؛ میکروفون را پس زدم.
جان فریاد زد:‌
- حرفی ندارم.
و من راه به سمت پایین پله‌ها برد. خبرنگاران تنها کاری که انجام دادن ایجاد یک مسیر پرحاشیه برای ما بود؛ میکروفون‌ها از ما فاصله گرفت و جان پا به پای من به پایین آمد. به عقب نگاه کردم اما هدف اصلی این بود که به پایین برسیم؛ او گرفتار دوربین‌ها شده بود؛ سوالات در میان هوا رد و بدل می‌شد و میکروفون‌ها و دوربین‌ها از میان جمعیت عبور می‌کردند. در نیمه راه پله‌ها بودم که هوای پشت سرم ده درجه افت کرد و دست سردی روی شانه‌هایم قرار گرفت. دست‌ها من را به شدت هل دادند؛ تعادلم را از دست دادم و بازوهایم به سمت جلو پرتاب شدند؛ سقوط کردم مچ دستانم را گرفتم تا مانع سقوط کردن شوم اما فایده‌ای نداشت. با سرعت به سمت پایین سُر خوردم و سرم با پلۀ بعدی برخورد کرد و زانویم به سیمان کشیده شد؛ به موقع متوقف شدم تا گلوله‌ی درون سینۀ بدون جسم مرگ را ببینم.
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
May
413
3,494
103
24
فصل 3
- ازم دور شو
دست پزشک یار اورژانس را به طرفی هل دادم و با تکان شدیدی که به دستم وارد شد، درد در بازوی راستم پیچید. بزاق داغ در زیرزبانم پیچید و طعم سوزش صفرا را برایم به وجود آورد. بلعیدمش؛ نه می‌توانستم استفراغ کنم و نه دردم بهتر می‌شد. مجبور شدم حرکت با برانکار را ادامه دهم و سحر و جادو را حفظ کنم. چیزی گرم و چسبناک به چشمانم چسبیده بود؛ با پشت دست پاکش کردم و اثر خون روی ساعدم برجا ماند؛ لکه خون در مقایسه خون روی ساعدم به سختی قابل تشخیص و بیشترش خون من نبود. نه، خونِ من نبود؛ خون جان بود؛ از گلوله‌ای که به طرفم نشانه رفته بود. پزشک یار دستش را به طرفم دراز کرد و گفت:
- خواهش می‌کنم خانوم باید دنبال من بیاین.
او را از خودم دور کردم.
  • اگه طلسم رو بی خیال بشم سرخرگ پاره میشه؛ می‌گم برو عقب.
  • تو ...
چیزی نمی‌شنیدم؛ تمام توجهم به این بود که با سحر انگشتانم را جمع کنم. خوشبختانه یکی از خبرنگاران درمان سحر می‌کرد. این سحر باعث نجات جان می‌شد؛ درحالی که منتظر بهیار بودیم، این طلسم طوری نبود که رگی را دست نخورده نگه دارد. بالای سرم، صورت خیس از عرق و رنگ پریده جان را دیدم؛ بی خیال، من برای حلقه تقریبا بیشتر انرژی‌ام را مصرف کردم و یک سحر را دزدیدم. وقتی به برانکار رسیدم زمان به سرعت گذشت؛ از راه پله‌های مرکزی دور شدم و به سمت خیابان رفتم. زمانی که در آمبولانس بودیم، جان داخل شد و من به دنبالش رفتم و به نیمکت فلزی مقابل پرستار تکیه دادم. درها محکم بسته شدند و آمبولانس به راه افتاد؛ صدای آژیر آمبولانس در گوشم پیچید.
زمانی که دکتر ماسک اکسیژن را روی صورت جان می‌گذاشت، آخرین اثرات جادو را از حلقه دور کردم. دیگر چیزی نمانده بود. خون در بعضی قسمت های بدنش رقیق شده بود. لعنتی!
  • اون به یه سحر برای لخته شدن نیاز داره.
  • فکر کردم ...
دکتر به سحری که با سرعت بالا در بدنش حرکت می‌کرد نگاهی انداخت؛ سپس با یک نوار چسب کاغذی که آرم OMIH در مقابل آن نوشته شده بود، جلوی رقیق شدن خون را گرفت.
- با سه شماره، یک ... دو... سه.
دستم را عقب کشیدم و سحر همراهم به عقب کشیده شد؛ پیش از آنکه پزشک به بانداژ طلسم شده ضربه بزند، زخم درون گلوی جان بیرون پرید. نباید این اتفاق می‌افتاد؛ خون سرخرگ‌ها بیرون می‌پاشید. صدای یکنواخت فضا را پر کرد؛ صدای ممتد دستگاه ایست قلبی. نــه!
دکتر پیراهن جان را پاره کرد و قفسه سی*نه‌اش پیدا شد؛ چرخید و دستگاه شوک الکتریکی را برداشت و آن‌ها را روی پوست جان فشار داد.
- بزن.
بدن جان تکان خورد و خون روی گلویش ریخته شد. زبانم قفل شده بود و نمی‌توانستم حرف بزنم یا نفس بکشم. صدای بوق یکنواخت قطع نمی‌شد. توروخدا! نمی‌توانستم نگاه کنم. نمی‌توانستم رویم را برگردانم؛ دست جان را گرفتم؛ مرطوب و نمناک بود.
- بزن.
دکتر دستم را عقب زد و دوباره دستگاه را به قفسه جان فشار داد. بدنش چند سانت از تخت جدا شد؛ صدای بوق ممتد قطع و بوق منظم ضربان قلب شکل گرفته بود. نفسم را بیرون فرستادم و به سرشانه‌های جان که بالا و پایین می‌رفت نگاه کردم؛ مثل یک خواب بود؛ قلب جان باز می‌تپید. ماسک اکسیژن صورتش را خیس کرد؛ نفسش صدا دار شد؛ سی*نه‌اش خیلی کم بالا و پایین می‌شد اما در حرکت بود؛ رویم را برگرداندم.
- اون گلوله به طرف من نشونه رفته بود.
پرستار سرش را بالا آورد و درحالی که گردن جان را گاز می‌بست به اطراف نگاهی انداخت:
- چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
May
413
3,494
103
24
سرم را تکان دادم؛ روی صحبتم با او نبود؛ نگاهم روی پیکر تیره در گوشه‌ترین قسمت آمبولانس افتاد؛ مرگ به در پشتی تکیه داده بود و دست‌های به حالت صلیب روی قفسه سی*نه‌اش کشیده شده بود. پلک‌هایش بهم گره خورده بودند اما می‌توانستم حس کنم که تماشایم می‌کند. گفتم:
- نکن!
مرگ واکنشی نشان نداد اما پرستار به طرف بدن جان خم شد؛ او از همان زاویه به قسمتی که مرگ نشسته بود و احتمالا از نظر او کسی نبود نگاه کرد. چراغ قوه را بیرون آورد و به طرف چشمانم گرفت.
- خانوم، لطفاً روی انگشتم تمرکز کنید.
کاری که گفت را انجام دادم البته پیش از آنکه نگاهم به مرگ بخورد. گفتم:
- اون نمی‌میره.
پرستار درحالی که زخم پیشانی‌ام را معاینه می‌کرد گفت:
- ماهرکاری بتونم انجام می‌دیم.
نگاهم به چشمانش افتاد. دست خیس جان را در دست گرفتم و گفتم:
- اون نمی‌میره.
***
- من زمین خوردم؛ بهت گفتم که.
افسر هنسن با خودکارش چیزی درون دفتریادداشتش نوشت:
- تو ازم انتظار داری قبول کنم اتفاقی گلوله به جان اصابت کرد؟
پتو را محکم‌تر به خودم فشردم. چند ساعت پیش این پتو گرمم می‌کرد، اما اکنون سحر بود که من را گرم می‌کرد؛ آن یک تکه پارچۀ بی خاصیت بود که از من دربرابر سرمای بیمارستان محافظت می‌کرد. به هر حال پتو بهتر از روپوش باز بود؛ کم شدن تب و لرز حال خرابم را روبه بهبودی می‌فرستاد. قبل از اینکه به افسر هنسن جواب بدهم، خودم را مجبور کردم نفس عمیقی بکشم:
  • من زمین خوردم؛ دیگه نمی‌دونم چطور باید توضیح بدم.
  • خانوم کرافت، نیمی از دوربین‌های شهر شما رو زمانی که گلوله به سمتتون نشونه رفته بود رو نشون می‌دن؛ من فیلم رو دیدم. شما انکارش می‌کنید؟
سرم را بالا آوردم:
- فکر می‌کنید کار من بوده؟
مچ دستم را بلند کردم:
- دوازده بخیه توی پیشونیمه. اگر نظر شما درست باشه اینارو باید بکشم.
به جلو خم شد و نگاهم کرد و با خودکارش ضربه‌ای به دفتر و آن را ورق زد. من تحت تأثیر قرار نگرفته بودم و ترسی نداشتم، فقط عصبانی بودم. در حقیقت، به اندازۀ کافی به او احترام می‌گذاشتم. پاهایم را لبۀ تخت گذاشتم و بلند شدم. عضلات پاها و پشتم درد می‌کرد اما پابرهنه مقابل افسر هنسن ایستادم.
- افتادم؛ قبلا گفتم.
خودکارش پیش از اینکه لحظه‌ای چیزی یادداشت کند در هوا معلق ماند؛ سپس نگاهش را پایین انداخت و دفتر را بست:
- گوش کن الکس، ما فکر می‌کنیم که تو به این موضوع ارتباطی نداری؛ فقط داریم سعی می‌کنیم بفهمیم چه اتفاقی افتاده. صدای شلیک رو شنیدی؟ چیز دیگه‌ای دیدی؟ ماشین مشکوک یا یه سایه روی سقف، چه اتفاقی افتاد که مجبور شدی روی پله‌ها بپری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
May
413
3,494
103
24
- من...
چه باید می‌گفتم؟ مرگ من را کنار زد؟ این موضوع خارج از توصیف یک جمع کنندۀ روح بود؛ کسی حرفم را باور نمی‌کرد. جهنم، به سختی دهان باز کردم:
- من هرچی که یادم بود رو گفتم.
ل*ب‌هایش برای سخن گفتن به هم خوردند اما با آمدن پزشک معالجم، از پاسخ به او نجات پیدا کردم؛ پردۀ کنار تختم را کنار کشید و لبخند زد.
- یه خبر خوب خانوم کرافت، نتیجۀ سی تی اسکن شما سالم بودنتون رو نشون می‌ده و من دارم برگۀ ترخیصتون رو امضا می‌کنم.
داخل پرونده‌ام چیزهایی یادداشت کرد.
- لباس بندی رو تا چند هفته بپوشین؛ بخیه‌ها آب میشن و نیازی به کشیدنشون نیست. فقط زخم باید تمیز بمونه. سؤالی نیست؟
لبخند زدم و گفتم:
- امکانش هست وسیله برای رفتن به خونه‌ام آماده کنید؟
شوخی کردم اما افسر هنسن گلویش را صاف کرد:
- کلانتر فکر می‌کنه تیراندازی به دادگاه آماندا هالیدی مربوطه؛ نظر سایه به عنوان یک شاهد جنجال زیادی به پا کرده؛ کلانتر ترتیبش رو داده که یه مأمور شما رو امشب تا خونه و فردا صبح تا ادارۀ دادگستری همراهی کنه.
می‌توانست زودتر این کار را بکند:
- اوه... ممنون!
درحالی که او به من به چشم یک مظنون نگاه می‌کرد، خراش شانه‌ام را لم*س کردم؛ هنوزم می‌سوخت اما دکتر مطمئنم کرد که جدی نیستند؛ به هنسن نگاه کردم؛ امیدوارم او قصد رساندن من را نداشته باشد. دکتر پرونده‌ام را پایین تخت گذاشت و لبخند زد.
- یه پرستار به زودی برای چکاپ میاد؛ شب خوبی داشته باشید و دیگه از روی پله‌ها نپرید.
لبخندِ دندان نمایی زدم:
- بله.
همه فکر می‌کنند من از مسیر گلوله فرار کردم؟ شک داشتم که بتوانم مسیر گلوله را برای اصابت به شخص دیگر خالی کنم؛ اما اگر می‌دانستم قضیه از چه قرار است جان را در جریان می‌گذاشتم. دکتر پرده را پشت سرش کشید؛ من به سمت هنسن برگشتم و منتظر شدم تا باز بازجویی را آغاز کند. به همان اندازه که در ظاهرش مشخص بود، خسته به نظر می‌رسید:
  • اگه چیزی یادت اومد، به ایستگاه زنگ می‌زنی؟
  • اولین کاریه که انجام میدم.
قول دادم و سر قولم هم می‌ماندم؛ جان دوستم بود و من هرکاری از دستم برمی‌آمد باید انجام می‌دادم تا بفهمم چه کسی به او شلیک کرده.
به جهنم، اگر هدفِ تیرانداز من بوده باشم، به نفعم است که او پشت میله‌های زندان باشد. اگر حتّی به کمترین سرنخی می‌رسیدم زنگ می‌زدم؛ نه اینکه چیزی را فراموش کرده باشم اما دفعه بعدی که مرگ را ببینم سؤالات زیادی باید بپرسم. هنسن چشمانش را مالید و دفترچه یادداشت جیبی را در جیبش گذاشت.
- برو خونه و استراحت کن؛ یه افسر توی لابی منتظرته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا