تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

آیا از ترجمه رمان راضی هستید؟

  • بله، روان است.

  • خیر، روان نیست.


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
May
413
3,494
103
24
درحالی که از پردۀ کنار تخت فاصله می‌گرفت صدای قدم‌هایش بر کف‌پوش لینولئوم به گوش می‌رسید.
- صبر کنید. چه چیزی در مورد لباسا وجود داره؟
آن‌ها به عنوان مدرک توقیف شده بودند؛ خم شدم و پرده را کنار زدم.
- من می‌خوام جان رو ببینم.
هنسن در دید من نبود اما پرستاری را دیدم که به طرفم می‌آمد؛ چشمانش درشت شد اما لبخندش را متوقف نکرد و یک تکه پارچۀ کوچک به همراه داشت.
- با اینا به خونه می‌رین.
پنج دقیقۀ بعد، روپوش بنفش رنگی به تن داشتم که شبیه روبالشی بود؛ حداقل پلیس اجازه داده بود که پوتین‌هایم را نگه دارم؛ چکمۀ بلند مشکی‌ام راز خراش قوزک و ساق پایم را مخفی کرده بود. فرم در دست پرستار را بدون خواندن امضا کردم. این ملاقات گران تمام خواهد شد؟ بله! می‌توانم بهایش را بپردازم؟ خیر! اسمم را با رنگ قرمز دیگر نوشتم.
- خانوم کرافت متأسفم، اما بیمۀ شما رد شده.
آهی کشیدم؛ فکر می‌کردم حق بیمۀ من چند ماه پیش با آن کار قطع شد؛ به هر حال ارزش امتحان کردن را داشت؛ کارت پلاستیکی بی‌مصرف را از او گرفتم و داخل کیفم انداختم.
- می‌تونید بهم پول بدید. درسته؟
یک فرم دیگر هم برای امضا به دستم داد وقتی امضای رسمی من تأیید شد، تخته شاسی‌اش را بازگرداندم؛ فقط یک کار دیگر باید انجام می‌دادیم.
- میشه من رو به طرف اتاق جان متیوز راهنمایی کنی؟
پرستار لبخندی زد و دلم تو ریخت. نه ... او نمی‌توانست ... مرگ نمی‌توانست ... کار او بود. آب دهانم را فرو بردم.
- کارآگاه متیوز، پلیسی که باهاش به این‌جا اومدم. همون که گلوش زخم شده بود؟
سرش را تکان داد و اخم‌هایش در هم رفت.
- از اتاق عمل بیرون اومده اما می‌ترسم ساعت ملاقات تموم بشه.
آهی کشیدم و نفسم را حبس کردم.
- حتما شوخیت گرفته.
چه کسی در مورد ساعت ملاقات با یک خبرچین صحبت می‌کند؟ ظاهراً پرستارم. به یک درب که دو طرف آن باز بود اشاره کرد.
- بهتره فردا ساعت نه صبح و شش بعد از ظهر ملاقات بیاید؛ شنیدم که افسر گفت یک مأمور در لابی منتظرتونه.
حق با او بود؛ پیش از آنکه به سمتم برگردد لبخند دندان نمایی زدم. خودم ICU را پیدا می‌کنم. با زحمت به طرف سرسرا رفتم؛ جان از اتاق عمل بیرون اومده بود؛ این نشانۀ خوبی بود چرا که حالش خوب می‌شد. لبم را گاز گرفتم و لبۀ تخت روپوش را چنگ زدم. امیدوارم بهتر شود؛ این‌که مرگ بدنش را رها کرده بود دلیل بر متوقف شدنش نبود؛ من شاهد این موضوع بودم.
وقتی در سرسرا را باز کردم لرزش خفیفی از ستون فقراتم بدنم را فرا گرفت؛ یک آسانسور براق در دیوار کار گذاشته شده بود. ICU کدوم طبقه بود؟ امکان داشت بدون توجه کسی داخل شوم؛ حداقل می‌توانستم همسر جان، ماریا، را ببینم؛ با او صحبت کنم و برایش توضیح بدهم... چه توضیحی دقیقا؟ من از یک گلوله جا خالی دادم و به شوهرت اصابت کرد؟ لرز دیگری زیر پوستم خزید و چسبندگی در پشت گردنم احساس کردم. این چیزی بیشتر از هوای داخل بیمارستان بود؛ به اطراف نگاه کردم و انتظار چهرۀ آشنای مرگ را داشتم. پسر، من چند تا سؤال دارم دربارۀ ... این مرگ نبود.
یک شبح پشت سرم ایستاده بود و شکل غیرعادی‌اش با نوری عجیب و غریب می‌لرزید؛ بیمارستان مکان غیرمنتظره برای دیدن ارواح سرگردان نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا