تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

ترجمه رمان عهد‌شکنی تاریک|ireihane کاربر انجمن کافه نویسندگان

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,906
11,206
168
مرگ برگشته
وضعیت پروفایل
Livin La Vida Broka
ناظر: @KIAnaz
نام رمان: Dark Betrayal
نام نویسندگان: ربکا و ویکتوریا هیپ
نام مترجم: ریحانه حسنی

ژانر: هیجانی، فانتزی، معمایی
خلاصه: برنا از بچگی یاد گرفته است، که برادرش را دنبال کند و به حرف او گوش دهد؛ او هميشه به دنبال رویاهای خودش هست اما تا زمانی که متوجه می‌شود که در حال از دست دادن تمام آن‌ها است. الان تنها رویاهای زیبا او هست که به کابوسی دردناک بدل شده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
معاونت اجرایی بازنشسته
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
7,313
36,537
268
25
کرج
IMG_20200421_125451_975.jpg


مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان ترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

تاپیک درخواست تگ برای رمان های در حال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان های در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 20 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

تاپیک اعلام اتمام رمان در هر حال ترجمه

موفق باشید.

|کادر مدیریت کافه نویسندگان|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,906
11,206
168
مرگ برگشته
وضعیت پروفایل
Livin La Vida Broka
عهد شکنی تاریک

مقدمه:


عشق باعث گردش این دنیا می‌شود. من همیشه فکر می‌کردم تنها چیزی که باعث می‌شود زنان و مردان با وجود جاذبه‌ای که همیشه سعی در پایین کشیدن و ضعیف کردن آنها دارد محکم بایستند، عشق است.

استفن کینگ

فصل اول

برنا موناگان در حالی که داخل ذهنش پر از شکایت و ناله بود وارد وان داغ داخل حمام شد. آب همینطور به سمت بالا پیشروی می‌کرد و سعی در آروم کرد او داشت. قلبش هنوز هم بخاطر حوادث عجیب به شدت به سی*نه‌اش می‌کوبید. او هنوز هم مطمئن بود که آنها فردی اشتباه را انتخاب کردند، شاید بعد از یک مدت کوتاهی متوجه می‌شدند و یک نفر را برای برگرداندن او به سراغش می‌فرستادند. او به سمت در رفت و با سرک کشیدن به بیرون متوجه شد که هنوز هیچ نشانه‌ای از ورود کسی به اتاق نیست. برنا بعد از مدت کوتاهی دوباره به داخل وان حمام برگشت و سعی کرد که از آب داغ و تمیز لذ*ت ببرد. به سقفی که بالای سرش بود نگاه کرد و سعی کرد ستاره‌های نورانی که در بیرون از این سقف می‌درخشند را تجسم کند و از ستاره‌ی شانسش تشکر کند. هر اتفاقی که باعث شد او الان در اینجا باشد، حتما به شانس او ربط دارد.
یادش می‌آید زمانی که به مادرش گفته بود که می‌خواهد از اون شهر کوچک مسخره به یک شهر بزرگ‌تر بیاید، او هیچ عکس‌العملی نشان نداد. البته این کاملاً عادی بود چون تنها کسی برای مادرش مهم بود، خودش و شوهر جدید احمق‌اش بود. آن‌ها یکی از این عشق‌های الکی شدید را داشتند به گونه‌ای که حتی یک دختر زشت هم بدنیا آوردند و بعد از آن سعی کردند یک‌جورایی برنا را بیرون کنند. برای برنا این زیاد ناراحت کننده نبود چون او هیچ علاقه‌ای به زندگی کردن در کنار آنها نداشت. برادر برنا همیشه سعی می‌کرد که او را پیش مادرش نگه دارد اما از نظر برنا این احمقانه بود چون زندگی کردن کنار مادر و شوهر مادرش که او را بسیار آزار می‌داد. روز به روز سخت تر می‌شد و برای همین او از آنجا خارج شد، برادرش هیچ درکی نداشت چون اونجا زندگی نمی‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,906
11,206
168
مرگ برگشته
وضعیت پروفایل
Livin La Vida Broka
چرا او آن‌قدر درگیر این مسئله شده بود؟ او خودش هم درک نمی‌کرد که چرا برایش این‌قدر مهم هست که از نظر کسی زیبا یا حتی خارق العاده باشد؟ برنا دیگر به دانشگاه‌ یا حتی مادرش هیچ احتیاجی نداشت. کم‌کم بدن او شروع به آرام شدن و حتی ضربان قلبش هر لحظه به حالت عادی برمی‌گشت. او ذهنش را به مرور چند ساعت قبل مجبور کرد تا شاید بفهمد که دقیقاً چه اتفاقی افتاده است. اتفاقات عجیب و غریب در ذهنش جولان می‌دادند. او هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد که انقدر فردی مهم باشد، اما مردی که او ملاقاتش کرده بود به نظر می‌رسید که به یک فرشته با هاله‌ای نورانی خیره شده بود. اما اگر هر فکری که مرد غریبه درباره‌ی او می‌کرده است، درست باشد آن‌وقت چه اتفاقی می‌افتد. در هر صورت او الان در این اتاق بود و داخل وان گرم و راحت دراز کشیده شده بود.
در ابتدا برنا فکر می‌کرد که ‌آن مرد او را به بازی گرفته است. اما بعد از مدتی متوجه جدی بودن او شد. یادش می‌آمد که در آن لحظه به شدت خندیده است و شاید تنها بخاطر ظاهر موجه و جذاب آن مرد حرف‌های او را قبول کرد او هیچ‌گاه به حرفه‌ی مدل بودن فکر نکرده بود، اما با این حال به یک‌جا برای ماندن نیاز داشت. چهره‌ی آن مرد را به خوبی به یاد می‌آورد، موهای خرمایی و لبخندی جذاب به همراه پوستی گندمی و یک تتوی فرشته بر روی دست‌ راستش که به خوبی مشخص بود.
او می‌دانست که چهره‌ای زیبا و جذاب دارد و البته متوجه شده بود که از نظر آن مرد فردی بسیار مهم هست، برای همین هم با شک به حرف‌های او گوش کرد. او حتی به فکر فرار کردن افتاده بود اما بعد از این‌که او شروع به صحبت کردن کرد از این‌کار منصرف شد.
او گفت:
- از حرفی که قراره بهت بزنم، نارحت نشو. اما تو دقیقاً همان‌ فردی هستی که ما به دنبالش می‌گشتیم. وقت زیادی باقی نمانده اما هنوز برای گرفتن یک مصاحبه از تو وقت دارم.

برنا اخم‌هایش را در هم کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,906
11,206
168
مرگ برگشته
وضعیت پروفایل
Livin La Vida Broka
او شروع به ادامه دادن صحبت هایش کرد:
ـ این کارت شرکت ما هست که البته یک شرکت قانونی هست. من زمان و مکانی که شما باید در آنجا حاضر شوید را در پشت کارت نوشتم. خواهش می‌کنم کمی روی پیشنهاد من فکر بکنید، شما قرار نیست تنها باشید دختران دیگر هم قرار هستند که در آنجا باشند. پس فکر نکنم مشکلی برای شما پیش بیاد. شرکت ما معمولاً این‌جوری مصاحبه نمی‌گیرد و شما جز استثنایی‌ترین افراد هستید.
او بعد از اتمام صحبت‌هایش لبخندی پررنگ زد و برنا با خودش فکر کرد که چه لبخند جذابی دارد. بعد از رفتن آن مرد برنا کارت را برداشت. بر روی کارت اسم« سباستین سوث» حک شده بود و در زیر آن نوشته شده بود« نماینده‌ی تجاری برای پیدا کردن استعدادهای جوان» بعد از آن کارت را پشت و رو کرد و آدرس را دید. آدرس برای برنا کمی مبهم بود، او با خودش فکر کرد که شاید دفتر کار شرکت در یکی از خیابان‌های کنار خیابان کویین باشد. زمان مصاحبه یک ساعت دیگر بود. او باید محتاط رفتار می‌کرد، شاید این یکی از تله‌هایی بود که افراد سودجو برای دختران جوان پهن می‌کردند. او جدیداً کتاب‌های هیجانی زیادی خوانده بود و البته می‌دانست که زندگی واقعی با کتاب‌ها فرق دارد. اما تا به حال چنین چیزی در زندگی‌اش برای او اتفاق نیفتاده بود. در آخر تنها چیزی که برای حفاظت از خودش به فکرش رسید، این بود که دوست صمیمی‌اش استیسی را با خود به عنوان همراه ببرد.
او سرش را چرخاند و اطرافش را نگاه کرد، دفتر کار آژانس یه نسبت با کلاس و مرتب بود. استیسی در کنار برنا نشسته بود و به کلاسی فکر می‌کرد که مجبور شد، بخاطر برنا از دست بدهد. مردی که پشت میز نشسته بود آن دو را به طبقه‌ی پنجم راهنمایی کرد. وقتی وارد طبقه‌ی پنجم شدند، دخترانی دیگر را دیدند که بر روی صندلی ها صف بسته بود. این باعث شد که برنا کمی استرس بگیرد، چون با خود گمان می‌کرد که هیچ شانسی برای پیروزی در مقابل بعضی از آن دخترها نداشت! او هر لحظه پشیمان‌تر از قبل می‌شد، همه‌ی آن دخترها آرایش‌های زیادی کرده بودند اما او هیچ آرایشی بر روی صورتش وجود نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا