داستانک بهت
بی صدا بر روی چهارپایهی چوبی نشسته بودم
صدایی شنیدم
قلاده های به دور گردن گراز
ترسیدم
قلبم تاپتاپ کرد
رگ عصبی پایم گرفت
دستم بیحس شد و همه چیز را تمام شده یافتم
فکر میکنم قلبم هم ایستاد و نیم سکتهای زدم
ناگهانی رو به رویم ظاهر شد
اگر نیمخیز میشدم، جثهام از او کوچکتر مینمود
از کنارم که رد شد کوپ کردم، ترسیدم، او هم ترسید
میخواست خیز بگیرد ولی مرا شناخت
من همان دختر خنده روی پشت میلههای آهنی بودم
از کنارم رد شد، من هم آرام گرفتم.