ظرف کیک را به دست دیگرم میدهم.
نیمکتهای ایستگاه اتو*بو*س، همیشهی خدا کمرم را کسل میکننده.
نسیم، کم کَمک شکوفههای سفید درخت بلند قامتی که پشت ایستگاه سر به هوا کرده است را روی زمين میریزاند.
هر سال، دور و ور همین روزها، همراه با بابا جان اینجا مینشستیم و منتظر آمدن اتو*بو*س بلوطی میشدیم.
البته نه اینکه اسمش بلوطی باشد و یا اینکه آن را به شکل بلوطی ساخته باشند، نه!
من و بابا جان، آن را بلوطی صدا میزدیم چرا که اگر خوب میگشتی؛ همیشهی خدا میتوانستی کف صندلی هایش بلوطهای براقِ ریز و درشت پیدا کنی.
انگار که سنجابها آنجا لانه کرده باشند و یا شاید در آخر شب، درست زمانی که ساعت از نیمه شب میگذرد تمام مسافرانی که هنوز به مقصد نرسیدهاند تبدیل به همان سنجابهایی میشدند که بلوطهایشان را کف صندلی جا گذاشتهاند.