تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

داستانک داستانک تاریکی در من نبود | به قلم Hoda

خودتو دوست داری؟

  • نه

    رای: 0 0.0%
  • شاید

    رای: 0 0.0%
  • گاهی دوست دارم گاهی از خودم بیزارم

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
11
0
28
19
yₒᵤᵣ dₐdᵢ ₕₒᵤₛₑ
وضعیت پروفایل
‌그들은 내 꿈의 나라에서 왔습니다.....?
نام:تاریکی در من نبود

نویسنده:hُda

ژانر:ترسناک، آموزنده، هیجانی

خلاصه: من و من، ما بودیم و ما در حق هم ظلم می‌کردیم...!


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
818
86
119
وضعیت پروفایل
ما بد نیستیم ولیکن، دوران با ما بدی کرد.

63598_bc05051b5f68dd61c3ba6d237af07621.png

نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد

همچنین شما می‌توانید پس از ۶ پست درخواست کاور تبلیغاتی بدهید.

درخواست کاور تبلیغاتی

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ


همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه

66878_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif




|کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jan
11
0
28
19
yₒᵤᵣ dₐdᵢ ₕₒᵤₛₑ
وضعیت پروفایل
‌그들은 내 꿈의 나라에서 왔습니다.....?
خواب های آشفته ای میدید ، از بلندی پرت میشد ، در آب غرق میشد ، به ناگاه زیر پاهایش خالی میشد.
عرق کرده و نفس زنان از خواب بر می خیزید ، چشمانش از بی خوابی به رنگ خون شده بودند، میخواست فرار کند ، از خواب هایش اما
به کجا؟ مگر میشد ؟
میخواست داد بزند ولی صدایش در گلو خفه میشد .
به تنها چیزی که نیاز داشت اندکی‌آرامش بود...!
تاریکی به دل و جانش نفوذ کرده بود ، او را سردرگم کرده بود ، تاریکی آرامش شب هایش را دزدید ، و روح او را به اعماق جهنم تبعید کرد.
از میان خواب های آشفته اش گه گاهی به صورت نامفهوم دختری را میدید که برای او دست تکان میدهد ، صورت دخترک را نمیدید اما دخترک لباسی سرخی به تن داشت.
خواب ها عوض میشد اما همه ی آنها در یک چیز مشترک بودند؛دخترک سرخ جامه.
آن شب چشمانش هو*س خواب میکردند و او نمیگذاشت چشمانش بسته شوند،تحمل بیخوابی برایش راحت تر از کابوس دیدن بود.
ساعاتی بعد کم کَمَک خواب بر او چیره شد،چشمانش گرم شدند و به خواب عمیقی فرو رفت:
همه جا سیاهی مطلق بود ، دخترک از اینکه خوابست آگاه بود اما نمیتوانست خودش را بیدار کند.
در آن تاریکی صدای جیغ های پی در پی به گوش میرسید،صدای زجه زدن ، التماس ، دخترک از ترس به خود میلرزید ، نفسش بند آمده بود ، میخواست به روشنایی بگریزد اما هر سو فقد تاریکی بود سیاهی.
آشفته حال بود ، زیر ل*ب با خود تکرار میکرد که شاید مرده ام؟!
از بین تاریکی و سیاهی دختری که لباسی سرخ به تن داشت دید که به سمت او می آید، لحظه ای از ترس خشکش زد ، بعد با تمام قوایی که داشت به سمت تاریکی دوید ، میخواست از دست دخترک فرار کند ، اما هر سو که میرفت او را میدید ، دختر التماس میکرد ، میگفت میخواهم بروم ، با من کاری نداشته باش ، اما دخترک فقد جلو می آمد و حرفی نمیزد ، چهره ی دخترک در میان تاریکی هنوز‌ نامفهوم بود ، دختر سعی میکرد فرار کند اما تلاش هایش بی فایده بود .
دخترک جلو امد ، دختر نگاهی به چهره دخترک انداخت،خشکش زد؛
آن دختر خوده او بود. حیزت زده و با وحشت گفت تو منی؟! دخترک با چشمان سیاه و سردش با چشم های دختر نگاه کرد :
من تو نیستم،تو لیاقت من بودن را نداری،تو مستحق جهنمی.!
دختر با زاری و شیون به چشم های سیاه دخترک نگاه کرد ، چشم هایش بی روح و خالی از هر گونه احساس بودند، با درماندگی‌ به دخترک التماس کرد که بگذارد او برود .
دخترک لبخند تلخی زد ، به دختر نگاه کرد : من با تو کاری ندارم ، تو این را برای خودت رقم زده ای ، تو انتخاب کردی که بازنده باشی ، افسرده باشی،تو وابسته به دیگرانی هیچ قدرتی از خودت نداری ، تاریکی درون تو نبود ، تو در تاریکی‌زندگی میکنی ، دو راه برای خودت باقی گذاشته ای «یا بمیری یا از نو شروع کنی»
با فریاد از خواب پرید ، از سر و رویش عرق میریخت ، اخرین حرف دخترک در گوشش نجوا شد «یا بمیر یا از نو شروع کن»
دختر نفس عمیقی کشید ، از جا بلند شد ، به سمت آینه رفت و‌ رو به روی آیینه ایستاد؛ به دختری که در آیینه بود نگاه کرد
دخترک صورتی کشیده و موهایی مشکی داشت،چشم هایش اندکی قرمز شده بود ، تبسمی کرد و به دختری که در آیینه میدید گفت: تاریکی در من نبود ، من در تاریکی‌بودم ، بیا باهم از این تاریکی بیرون برویم‌.
دخترک فهمید دروازه های جهنم را به زندگی اش گشوده ، پس آنها را بست .
سالها بعد دخترک در حالی که داشت به موفقیت هایی که طی چند سال اخیر برای خودش رقم زده بود میاندیشید زیر ل*ب نجوا کرد:
من و من ما شدیم ، ما یک نفر بودیم و دو تا شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا