خواب های آشفته ای میدید ، از بلندی پرت میشد ، در آب غرق میشد ، به ناگاه زیر پاهایش خالی میشد.
عرق کرده و نفس زنان از خواب بر می خیزید ، چشمانش از بی خوابی به رنگ خون شده بودند، میخواست فرار کند ، از خواب هایش اما
به کجا؟ مگر میشد ؟
میخواست داد بزند ولی صدایش در گلو خفه میشد .
به تنها چیزی که نیاز داشت اندکیآرامش بود...!
تاریکی به دل و جانش نفوذ کرده بود ، او را سردرگم کرده بود ، تاریکی آرامش شب هایش را دزدید ، و روح او را به اعماق جهنم تبعید کرد.
از میان خواب های آشفته اش گه گاهی به صورت نامفهوم دختری را میدید که برای او دست تکان میدهد ، صورت دخترک را نمیدید اما دخترک لباسی سرخی به تن داشت.
خواب ها عوض میشد اما همه ی آنها در یک چیز مشترک بودند؛دخترک سرخ جامه.
آن شب چشمانش هو*س خواب میکردند و او نمیگذاشت چشمانش بسته شوند،تحمل بیخوابی برایش راحت تر از کابوس دیدن بود.
ساعاتی بعد کم کَمَک خواب بر او چیره شد،چشمانش گرم شدند و به خواب عمیقی فرو رفت:
همه جا سیاهی مطلق بود ، دخترک از اینکه خوابست آگاه بود اما نمیتوانست خودش را بیدار کند.
در آن تاریکی صدای جیغ های پی در پی به گوش میرسید،صدای زجه زدن ، التماس ، دخترک از ترس به خود میلرزید ، نفسش بند آمده بود ، میخواست به روشنایی بگریزد اما هر سو فقد تاریکی بود سیاهی.
آشفته حال بود ، زیر ل*ب با خود تکرار میکرد که شاید مرده ام؟!
از بین تاریکی و سیاهی دختری که لباسی سرخ به تن داشت دید که به سمت او می آید، لحظه ای از ترس خشکش زد ، بعد با تمام قوایی که داشت به سمت تاریکی دوید ، میخواست از دست دخترک فرار کند ، اما هر سو که میرفت او را میدید ، دختر التماس میکرد ، میگفت میخواهم بروم ، با من کاری نداشته باش ، اما دخترک فقد جلو می آمد و حرفی نمیزد ، چهره ی دخترک در میان تاریکی هنوز نامفهوم بود ، دختر سعی میکرد فرار کند اما تلاش هایش بی فایده بود .
دخترک جلو امد ، دختر نگاهی به چهره دخترک انداخت،خشکش زد؛
آن دختر خوده او بود. حیزت زده و با وحشت گفت تو منی؟! دخترک با چشمان سیاه و سردش با چشم های دختر نگاه کرد :
من تو نیستم،تو لیاقت من بودن را نداری،تو مستحق جهنمی.!
دختر با زاری و شیون به چشم های سیاه دخترک نگاه کرد ، چشم هایش بی روح و خالی از هر گونه احساس بودند، با درماندگی به دخترک التماس کرد که بگذارد او برود .
دخترک لبخند تلخی زد ، به دختر نگاه کرد : من با تو کاری ندارم ، تو این را برای خودت رقم زده ای ، تو انتخاب کردی که بازنده باشی ، افسرده باشی،تو وابسته به دیگرانی هیچ قدرتی از خودت نداری ، تاریکی درون تو نبود ، تو در تاریکیزندگی میکنی ، دو راه برای خودت باقی گذاشته ای «یا بمیری یا از نو شروع کنی»
با فریاد از خواب پرید ، از سر و رویش عرق میریخت ، اخرین حرف دخترک در گوشش نجوا شد «یا بمیر یا از نو شروع کن»
دختر نفس عمیقی کشید ، از جا بلند شد ، به سمت آینه رفت و رو به روی آیینه ایستاد؛ به دختری که در آیینه بود نگاه کرد
دخترک صورتی کشیده و موهایی مشکی داشت،چشم هایش اندکی قرمز شده بود ، تبسمی کرد و به دختری که در آیینه میدید گفت: تاریکی در من نبود ، من در تاریکیبودم ، بیا باهم از این تاریکی بیرون برویم.
دخترک فهمید دروازه های جهنم را به زندگی اش گشوده ، پس آنها را بست .
سالها بعد دخترک در حالی که داشت به موفقیت هایی که طی چند سال اخیر برای خودش رقم زده بود میاندیشید زیر ل*ب نجوا کرد:
من و من ما شدیم ، ما یک نفر بودیم و دو تا شدیم.